کتاب قصه قدیمی
کفش بلورین
و چند قصه دیگر
– چاپ اول: ۱۳۴۲
– چاپ دوم: ۱۳۴۴
– مجموعه کتابهای طلائی – جلد 2
– تهیه، تایپ، تنظیم تصاویر و تنظیم آنلاین: انجمن تایپ ایپابفا
– (املای این کتاب مطابق با متن اصلی است.)
فهرست داستانهای این مجموعه:
کفش بلورین
در زمان قدیم ، همانوقتی که در دنیا جن و پری فراوان بود، دختری زیبا و دوست داشتنی باسم سیندرلا زندگی میکرد. او دو خواهر ناتنی داشت که هر دو زشت بودند و باو خیلی حسودی می کردند. آنها هیچوقت اجازه نمیدادند که سیندرلا بفهمد چقدر زیباست. باو لباسهای پاره میپوشاندند و مجبورش میکردند تمام کارهای سخت قصری را که در آن زندگی میکردند، انجام دهد.
سیندرلا اتاق مخصوص بخودش نداشت و هر روز غروب وقتی که کار هایش را انجام میداد روی خاکسترهای اجاق آشپزخانه مینشست و شبها هم همانجا میخوابید و همیشه مثل دو ناخواهری زشتش آرزو داشت که بيك مجلس رقص برود .
یکروز شاهزاده چارمینگ جوان ، پسر یکی از دوستان پدر سیندرلا، مجلس رقصی ترتیب داد و برای آنها دعوتنامهای فرستاد که در آن همه افراد خانواده دعوت شده بودند .
جشن در کاخ سلطنتی برگزار میشد و همه خود را برای شرکت در این مجلس آماده میکردند؛ ولی به سیندرلا اجازه داده نشد که به آن مجلس برود. سیندرلا خیلی غمگین شد و تا مدتی پس از اینکه خواهرهای ناتنی اش با لباسهای زیبایشان بكاخ شاهزاده رفتند کنار آتش نشسته بود و فکر میکرد که چقدر خوب بود اگر او هم با آنها میرفت.
ناگهان صدائی گفت : « سیندرلا من پری حامی تو هستم و بعضی وقتها مواظبت بودم و میدانم که چقدر مهربانی و چقدر آرزو داری که به مجلس رقصی بروی. ناراحت نشو تو هم به آنجا میروی : ولی اول باید برایم یک کدو بیاوری .»
سیندرلا هرچه را پری گفت انجام داد . پری کدو را روی زمین گذاشت و با عصای نازکی که در دست داشت آنرا تکان داد. ناگهان کدو تبدیل به يك كالسكه طلائی چهار اسبه شد ، که يك فراش و يك سورچی داشت و آماده بود که سیندرلا را به کاخ شاهزاده ببرد . سیندرلا از خوشحالی در پوست خود نمی گنجید اما تا چشمش به لباسهای پاره اش افتاد اخمهایش توی هم رفت.
او چطور میتوانست با آن لباسهای پاره به چنین مجلسی پا بگذارد؟ پری ، قيافه درهم سیندرلا را دید و متوجه موضوع شد. عصای نازکش را بالای سر سیندرلا تكان داد ، ناگهان کفش و لباسهای او به لباس شب و کفش بلورین زیبائی تبدیل شد.
بعد پری مهربان گفت: «حالا به قصر سلطنتی برو و خوش بگذران ولی یادت باشد که تغییر وضع تو فقط تا نیمه شب ادامه دارد . و پس از آن لباس شب و کالسکه ات ناپدید خواهد شد. » سیندرلا به پری قول داد که تا نیمه شب به خانه برگردد ، و آنوقت با کالسکه طلائی زیبایش براه افتاد .
در آن مجلس با اینکه دختر زیاد بود هیچکدام نتوانسته بودند توجه شاهزاده جوان را بخود جلب کنند و شاهزاده از این بابت سخت دلگیر بود و قصد داشت مجلس را ترك كند. در همین موقع سیندرلای زیبا وارد تالار قصر شد.
شاهزاده چارمینگ تا او را دید احساس کرد که با تمام وجودش او را دوست میدارد.
کمی بعد ، شاهزاده چارمینگ و سیندرلا با هم مشغول رقص بودند .
آنشب به سیندرلا خیلی خوش گذشت ، بطوریکه او در تمام زندگیش اینطور شبی را بیاد نداشت . شاهزاده هم که هرگز دختری بزیبائی او ندیده بود تنهائیش را فراموش کرد و آنها تمام شب را با یکدیگر رقصیدند . ولی شاهزاده هر چد از سیندرلا تقاضا میکرد که نامش را بگوید، او ساکت میماند وفقط لبخند میزد، وسرش را تکان میداد .
همه حاضرین بآنها خیره شده بودند، و آنها خوشحال بودند و بجز خودشان به چیز دیگری فکر نمیکردند. وقت بسرعت میگذشت و سیندرلا از شدت خوشحالی ، قولی را که به پری داده بود فراموش کرد .
ناگهان ساعت بزرگی که در تالار رقص بود بصدا در آمد و شروع به ضربه زدن کرد .
سیندرلا بساعت نگاه کرد: نیمه شب شده بود !
دستور پری مهربان بیادش آمد. ناگهان خودش را از میان دستهای شاهزاده بیرون کشید و از تالار بیرون رفت و با سرعت هرچه بیشتر از پله ها پائین دوید. وقتی که به پله آخر رسید يك لنگه از کفشهایش از پایش افتاد. ولی او بی اعتنا باین موضوع میدوید. و با دوازدهمین ضربه ساعت بیرون دروازه کاخ رسیده بود. آنوقت لباسش تبدیل به لباس پاره شد و کالسکه اش ناپدید گردید .
با رفتن سیندرلا حیرت و ناراحتی سراپای شاهزاده جوان را فرا گرفت. همانوقت ببالکن تالار که رو به بیرون بود رفت. مهمان عزیزش از نظر ناپدید شده بود. آنچه از او باقی مانده بود تنها يك لنگه کفش ظریف بلورین بود که از دور برق میزد. شاهزاده چارمینگ بقصر برگشت . حالش منقلب بود خبر ناراحتی شاهزاده جوان بگوش پدرش رسید و او هر چه کرد نتوانست دوباره شاهزاده را خوشحال کند .
عاقبت پس از فکر زیاد دستوری داد. و صبح روز بعد جارچی ها خبری منتشر کردند که همه دخترها باید لنگه کفش بلورین را بپایشان امتحان کنند و این کفش باندازه پای هر دختری درآمد، آن دختر با شاهزاده عروسی میکند . شاهزاده خود سرپرستی این کار را بعهده گرفت.
آنها کفش بلورین را به پای همه دخترها امتحان کردند ، ولی اندازه پای هیچکس نبود .
همه از پیدا کردن سیندرلا ناامید شده بودند. اما شاهزاده هنوز امیدش را از دست نداده بوده و بکارش ادامه میداد .
تا اینکه بقصر پدر سیندرلا رسیدند . شاهزاده بقصر وارد شد و خواهران سیندرلا باستقبال او آمدند، وخوشآمد گفتند .
بعد شاهزاده را باطاق نشیمن دعوت کردند و خودشان در برابر شاهزاده نشستند . شاهزاده دستور داد کفش بلورین را بیاورند، و خواهران سیندرلا هرچه کوشش کردند پایشان را در آن کفش کنند ، فایده ای نبخشید و کفش باندازه پای هیچیک از آنها نبود، چون آنقدر پای آنها بزرگی بود که حتی انگشتان پایشان هم بداخل کفش بلورین نمیرفت !
شاهزاده گفت: «خداوندا! میترسم کفش به پای هیچکس نخورد ! جستجوی من تا حالا هیچ فایده ای نداشته . در اینجا دختر دیگری نیست؟ شاید پای او باین کفش بخورد!»
دوخواهر فریادزند: «اوه، نه، فقط كلفتمان! ولی این کفش مال او نمیتواند باشد .»
اما شاهزاده دستور داد که سیندرلا بیاید و کفش را بپایش امتحان کند .
سیندرلا میترسید و از آمدن پرهیز میکرد ؛ زیرا نمیخواست شاهزاده او را در این لباس پاره ببیند. عاقبت آمد و شاهزاده بازویش را گرفت و او را روی صندلی مقابل خود نشاند. بعد کفش را بپایش امتحان کردند . کفش کاملا اندازه او بود ! شاهزاده بصورت سیندرلا دقیق شد وفهمید این همان دختری است که با او رقصیده بود! وسیندرلا حتی در آن لباس پاره هم زیبا بود .
در همانوقت،ناگهان، پری مهربان در اطاق ظاهر شد و عصای نازکش را بسمت او تكان داد. لباسهای پاره سیندرلا دوباره تبدیل به همان لباسهای زیبا شدند.
شاهزاده بقدری از یافتن سیندرلا خوشحال شد که جارچی ها را فرستاد تا همه جا جار بزنند که آن دو نفر فردا با هم عروسی میکنند
وقتی که دو خواهر زشت فهمیدند که سیندرلا دختر دلخواه شاهزاده است و همان دختریست که با او رقصیده ، بیهوش شدند و مدتی طول کشید تا بهوش آمدند .
آنها جلوی سیندرلا زانو زدند و از او خواهش کردند بدرفتاریهای گذشته ایشان را ببخشد. سیندرلا هم که با گذشت بود و نمیخواست در وقت خوشحالی کسی را غمگین ببیند آنها را بخشید .
بدین ترتیب سیندرلا با شاهزاده عروسی کرد. دوخواهر ناتنی سیندرلا هم از این رفتار پسنديده او عبرت گرفتند و بکلی عوض شدند ، و دو نفر از بهترین دخترهائی شدند که تا آن زمان نظیرشان کم پیدا شده بود.
………………………
ملکه سرزمین برفها
سالها پیش در ده کوچکی در شمال نروژ پسر و دختر کوچولوئی بنام گیلدا و پیتر که از دو فامیل بودند، در يك خانه زندگی میکردند .
پیتر در یکی از شبهای سرد زمستان، و گیلدا درست یکسال بعد از او متولد شده بود و وقتی که کشیش خواسته بود آنها را نام گزاری کند از بس هوا سرد بود، مجبور شده بود آب مقدس را گرم کند، و بعد به پیشانی آنها بماند. در دهی که گیلدا و پیتر زندگی میکردند گاهی يك پری سورتمه سوار پیدایش میشد که باو ملکه برفی میگفتند .
پیتر و گیلدا خیلی بهم علاقمند بودند و هیچوقت از هم جدا نمیشدند و همیشه با هم بازی میکردند و رشته دوستی آنها بقدری محکم بود که هیچکس تصورش را هم نمیتوانست بکند.
در یکی از شبهای زمستان پیتر مشغول خواندن داستان «شاهزاده های پرنده » بود ، که دید چشمهایش درد گرفته. سرش را از روی کتاب بلند کرد و در حالیکه چشمهایش را میمالید گفت: «چشمهایم درد میکند !»
گیلدا گفت: «بگذار آنها را بشویم .»
بعد از مدتی باز پیتر توانست داستان را بخواند و از آن لذت برد. و دوباره پیتر و گیلدا بدون آنکه بدانند در ده چه اتفاقی افتاده برختخواب رفتند .
آن اتفاق این بود که يك آدم شرور آیینه سحرآمیزی ساخته و آنرا خورد کرده بود و میخواست باین وسیله باعث اذیت و آزار مردم شود.
بدبختانه دو تکه کوچك از آن آیینه بداخل خانه ای که پیتر و گیلدا در آن زندگی میکردند خزید، و یکی در چشم و دیگری در قلب پیتر فرورفت .
از آن روز بعد دیگر پیتر به گیلدا اعتنائی نداشت و با وجود گریه فراوان گیلدا دیگر نمیخواست با او بازی کند. و بنظر میرسید که دیگر دوستی آنها به پایان رسیده است .
یکروز وقتی که پیتر سوار بر لوژ روی برفها بازی میکرد اختیار از دستش در رفت و در سرازیری تندی افتاد. لوژ او را برداشت و بخارج از ده برد. پیتر خیلی ترسید و داد و فریاد براه انداخت. ولی اینکار فایده ای نداشت زیرا در آنجا کسی نبود که کمکش کند و بدادش برسد. ناگهان پیتر دید که از دور سورتمه ای بطرفش میاید. در سورتمه زن بلند بالائی نشسته بود. آن زن وقتی که به پیتر رسید گفت : « پسر جان لوژت را ول کن، بیا و در سورتمه من بنشین .»
گیلدا هنوز هم پیتر را دوست میداشت و وقتی که شنید او ناپدید شده خواست بداند بکجا رفته و چه بر سرش آمده است . به شکارچی ای برخورد که پیتر را در حالیکه سوار بر سورتمه زنی بوده دیده بود. گیلدا نمیدانست خود را چطور باو برساند و نور آفتاب باو گفت : « چرا سعی نمیکنی دوست قدیمت را پیدا کنی ؟ من بتو كمك میکنم. بطرف شمال برو!»
گیلدا بی آنکه لحظه ای تأخیر کند در جستجوی پیتر براهی که نور آفتاب گفته بود رفت . تازه سپیده دمیده بود که او پایش را از خانه بیرون گذاشت و آنقدر رفت تا يك روز غروب خسته و مانده پای درخت بلوط کهنسالی بر زمین خورد و گریه را سر داد.
در اینوقت کلاغ سیاهی که بالای درخت بود از او پرسید : «دنبال چه کسی میگردی؟» گیلدا جواب داد: «دنبال پیتر کوچولوی عزیزم ! تو او را ندیدی ؟»
کلاغ سیاه جواب داد : « او در حالیکه بطرف شمال میرفت از اینجا گذشت . به قلعه برو و يك سورتمه بگیر و بگو که من ترا فرستاده ام. آنوقت دیگر خسته نمیشوی و آسانتر میتوانی دوست گمشده ات را پیدا کنی .»
گیلدا از این حرف تعجب کرد ، ولی وقتی که به قلعه رسید دید همانطور که کلاغ سیاه گفته بود باو يك سورتمه دادند و از آن پس او خیلی تندتر میتوانست براهش ادامه دهد .
یکروز عده ای دزد به گیلدا برخوردند و سورتمه اش را گرفتند و رئیس آنها او را بخانه خود برد و در آنجا کبوتری آبی باو گفت که ملکه برفی پیتر را در قصر خودش واقع در لپلند نگه داشته. يك گوزن شمالی هم باو خبر داد که قصر ملکه برفی در کجاست . گیلدا سرگذشتش را برای دختر رئیس دزدها تعریف کرد. دختر غصه اش شد و در فرار باو کمک کرد و گوزن شمالی هم باو اجازه داد تا بر پشتش سوار شود .
گوزن شمالی بقدری از رفتن به سرزمین خودش خوشحال بود که تا میتوانست تند میرفت. در راه گرگهای گرسنه دنبالشان کردند ولی نتوانستند بپای گوزن برسند و آنها را بگیرند.
وقتی که گیلدا بدروازه قصر ملکه برفی رسید، از سرما داشت یخ می زد که نور آفتاب او را نزد پیتر برد . پیتر در آنجا با مروارید های شفافی بازی میکرد. نور آفتاب به گیلدا گفت: «این مرواریدها اشکهای پیتر است. او دارد با اشکهای خود بازی میکند . »
در این وقت نور آفتاب به بدن پیتر خورد و او را گرم کرد، و تکه آیینه ای که در قلبش بود آب شد .
پیتر گیلدا را شناخت و از خوشحالی گریه اش گرفت . اشکهایش تکه آیینه دوم را از چشم او بیرون انداختند.
گوزن شمالی که منتظرشان بود بدون معطلی آنها را به پشت خود نشاند و نزد دختر رئیس دزدها برد. و او هم سورتمه ای را که از گیلدا گرفته بودند بانها پس داد و گیلدا و پیتر سوار بر يك سورتمه بطرف ده خودشان براه افتادند.
در يك روز یکشنبه دو دوست قدیمی در حالیکه از خوشحالی در پوست خود نمی گنجیدند بخانه شان رسیدند و از آن پس به خوبی و خوشی زندگی کردند و مثل سابق با هم دوست شدند !
***
مردی برای پادشاهی
روزی روزگاری پادشاهی بود که قدرت و ثروت زیادی داشت ؛ ولی زن و فرزندی نداشت. یکروز پیر مرد کوتوله فال بینی که چشمانش آبی رنگی بود، بقصر او آمد.
پادشاه باو گفت: «از آینده من صحبت کن.»
پیرمرد گفت: « جانشین تو از خانواده خودت نیست و شخصی که بعد از تو به تخت سلطنت می نشیند هنوز بدنیا نیامده .»
پادشاه از طرز صحبت پیرمرد ناراحت شد و دستور داد او را از قصر بیرون کنند و دیگر بانجا راهش ندهند .
مدتها گذشت و همه فکر پادشاه متوجه حرفهای پیرمرد بود ، تا آنکه با زن جوانی عروسی کرد و گفته های پیرمرد را از یاد برد . در عروسی پادشاه همه شادی کردند و آرزو داشتند که او صاحب پسری شود که برای سرزمین آنها فرمانروای خوبی باشد.
یکروز پادشاه که شکارچی خوبی بود با عده ای از سوارانش برای شکار بجنگل رفت. آنها در جنگل به گوزن بزرگ و قشنگی برخوردند و او را تعقیب کردند. بهترین اسب مال پادشاه بود و این اسب از همه تندتر میرفت.
مدتی نگذشت که پادشاه از دیگران دور شد و راه را گم کرد . وقتیکه شب شد و تاریکی همه جا را گرفت . پادشاه با خود گفت : « خوب بود همان وقت بر میگشتم . نمیدانم بكجا بروم . مثل اینست که باید امشب را در جنگل بخوابم. فردا وقتی که آفتاب طلوع کرد، حتما راهی بخارج پیدا میکنم .»
و آنوقت بستری از علف و برگ برای خودش ساخت ، ولی پیش از اینکه بخوابد، باطرافش نگاه کرد و از دور نور ضعیفی دید، سوار اسبش شد و بطرف روشنائی براه افتاد. وقتی که نزديك رسید فهمید که نور از پنجره يك كلبه کوچک است. جلو رفت وصاحب كلبه را صدا زد. پیرمردی که لباس پارهای به تن داشت در را باز کرد.
صاحب کلبه تا او را دید گفت: « نمیتوانی باینجا بیائی چون زنم حالش خیلی بد است و میترسم بمیرد. در آنطرف کلبه دیگری است. آنجا برو و بخواب. برایت آب وغذا می آورم. »
هنوز پادشاه درست بخواب نرفته بود که فریاد بلندی شنید . از جایش بلند شد و بیرون رفت. دور و برش را نگاه کرد. ولی چیزی ندید. برگشت و دوباره خوابیده در خواب دید که پیر مرد کوتوله چشم آبی در جلویش ایستاده .
پیرمرد به او گفت: « بچه مرد فقیر را فراموش نکن، او جانشین تست !»
وقتیکه آفتاب طلوع کرد پادشاه از خواب بیدار شد و به كلبه مرد فقیر رفت. در داخل کلبه جسد بیجان زنی دیده میشد و مرد فقیر کنار جسد او نشسته و گریه میکرد. در يك گوشه بچه کوچکی که همان شب بدنیا آمده بود، داشت انگشتهایش را می مکید.
درست هنگامیکه پادشاه باین منظره چشم دوخته بود از خارج سروصدائی بلند شد. پادشاه آن صداها را شناخت و از کلبه بیرون رفت . همراهان پادشاه به جستجوی او آمده بودند و وقتی که دیدند پادشاه زنده است خیلی خوشحال شدند و نزديك كلبه آمدند .
پادشاه به آنها گفت: « این مرد فقیر بمن كمك كرده، ما هم باید باو كمك کنیم . باید مقداری طلا باو بدهیم و بچه اش را با خودمان ببریم . بانوان دربار ما از او مواظبت خواهند کرد و زندگی او با ما خواهد بود.»
مرد فقیر فهمید که او پادشاه است و گفت : « پادشاها ، من قادر نیستم به تنهائی از بچه مواظبت کنم. هر طور که میل شما باشد، همان درست است .»
پادشاه به یکی از ملازمانش که ویلیام نام داشت گفت: «ویلیام؛ این طلاها را به مرد بده و بچه را با خودت بیاور .
ويليام طلاها را به مرد داد و بعد جعبه کوچکی پیدا کرده ، مقداری برگی در آن ریخت و بچه را توی جعبه گذاشت و با مقداری علف رویش را پوشاند. این علفها تنها پوشش بچه بود.
پادشاه سوار بر اسب شد و به ویلیام گفت: «کنار مناسب بران و ببين چه میگویم !»
همینطور که از کلبه دور میشدند پادشاه جریان خویش را به ویلیام گفت و مخصوصاً روی این حرف تکیه کرد که پیرمرد طالع بین به من گفته است « این بچه جانشین من میشود ولی من نمیخواهم اینطور بشود و تو باید او را به رودخانه بیندازی.»
ویلیام گفت: « اگر خدا بخواهد این بچه جانشین شما باشد، سعی ما برای کشتن او فایده ای ندارد.»
پادشاه گفت: «احمق نباش، جعبه را در رودخانه بینداز و همینجا بمان و هر چه میگویم اطاعت کن .»
پادشاه رفت و ویلیام را تنها گذاشت و ویلیام هم جعبه را در رودخانه انداخت. پادشاه صدای افتادن جعبه را شنید و بعقب نگاه کرد و دید جعبه کاملا روی آب است و معلق نشده . بچه گریه میکرد و آب جعبه را با سرعت پیش میبرد .
پادشاه هنوز بقصر نرسیده بود که یکی از ندیمه ها به پیشوازش آمد و آنچه را در نبودن او در قصر اتفاق افتاده بود ، برایش شرح داد و اضافه کرد: «ملکه برای پادشاه دختری بدنیا آورده است .»
پادشاه خیلی خوشحال شد . به ندیمه انعام داد و بچه مرد فقیر را فراموش کرد .
چهارده سال گذشت. يك روز صبح پادشاه برای شکار تنها به جنگل رفته بود. در جنگل مرد و پسری را دید که هیزم شکنی میکردند . پسرك چهره ای روشن و چشمهائی آبی رنگ داشت. و چهره مرد آفتاب سوخته و چشمهایش سیاه بود.
پادشاه از هیزم شکن پرسید: «این پسر مال کیست ؟»
مرد جواب داد: «پادشاها، این پسر مال منست .»
پادشاه گفت: «او که اصلا به تو شباهتی ندارد، برو زنت را بیاور میخواهم بیبنم آیا این پسر شبیه او هست یا نه .»
مرد گفت : « پادشاها ، اگر خواسته باشید او را می آورم ولی آنها بهم شباهتی ندارند. ما او را پسر خودمان میدانیم ، چون سالهاست با ما زندگی میکند ولی پسر حقیقی مان نیست! ما این پسر را چهارده سال قبل پیدا کرده ایم و خبر نداریم که پدر و مادرش زنده اند یا نه!»
پادشاه با دقت به صورت پسر خیره شد و در قلبش احساس وحشت کرد. هیزم شکن رفت و زنش را با خود آورد، زن جعبه کوچکی در بغل گرفته بود .
مرد رو بزن خود کرده، گفت: «حرف بزن و ماجرایت را برای پادشاه بگو!»
زن گفت : « ماجرای من کوتاه است ، چهارده سال پیش روزی سوار بر الاغ از کنار رودخانه رد میشدم که صدای گریه ای شنیدم. صدا مثل صدای بچه های کوچک بود و از نزديك مي آمد. توی علفهای بلند کنار رودخانه را نگاه کردم و در میان آنها جعبه ای دیدم که بچه کوچکی در آن بود و گریه میکرد. از الاغ پیاده شدم و جعبه را برداشتم و بخانه بردم، ما چون بچه ای نداشتیم از این پیشامد خیلی خوشحال شدیم. بعد نام بچه را «رابرت» گذاشتیم. حالا ما هر سه خیلی بهم علاقمندیم.»
زن از توی کیسه ای که با خود داشت ، جعبه ای بیرون آورد و و به حرفش ادامه داد: «این همان جعبه است .» پادشاه وقتیکه نگاه کرد ، آنرا شناخت و فهمید این همان جعبه ایست که ویلیام در رود خانه انداخته بود .
و این پسر هم همان بچه ای است که او قصد کشتنش را داشت .
پادشاه مقداری پول به آن مرد و زن داد و در حالیکه قلبش از وحشت می زد از آنجا دور شد.
وقتی که بقصرش رسید، ویلیام را که هنوز در دربار او خدمت میکرد پیش خود خواست و مدت زیای با او حرف زد، بعد ویلیام را با نامه ای نزد مرد هیزم شکن فرستاد.
ویلیام سوار بر اسبش شد و بجنگل رفت و در جنگل پسری را دید که ماهی گیری میکرد. پسر وقتی که صدای پای اسب ویلیام را شنید سرش را بلند کرد، صورتش را بطرف او بر گرداند .
ویلیام با خودش گفت: « مطمئنم که این همان پسریست که برای پادشاهی آفریده شده.» و از او پرسید: «مردی که دیروز با پادشاه صحبت کرده بود کجاست ؟ »
پسر جواب داد: «او پدر من است. دنبال من بیا تا تو را پیش او ببرم.»
وقتیکه آنها به خانه هیزم شکن رسیدند، رابرت صدازد: « پدر، یکنفر با شما کار دارد.»
هیزم شکن نگاه کرد و از سر و وضع ويليام فهمید که باید از طرف پادشاه آمده باشد.
ویلیام گفت: «این نامه را بخوان ، پادشاه آنرا فرستاده .»
مرد جواب داد: «من سواد ندارم اما رابرت میتواند بخواند .»
رابرت نامه را خواند. در آن نامه امر شده بود که پسر نزد پادشاه برود چون پادشاه میل دارد که او درس بخواند و از او مواظبت شود.
هیزم شکن با لحنی که ناراحتی از آن پیدا بود، گفت: «باید امر پادشاه را اطاعت کنیم. ولی به رابرت که در اینجا خوش میگذرد.»
رابرت گفت: «به من در اینجا خیلی خوش میگذرد. هیچوقت کسی چنین پدر و مادر مهربانی نداشته. من نمیخواهم بیایم .»
ویلیام گفت: «باید بیائی. زندگیت در اینجا فقیرانه است. تو باید مرد بزرگی شوی، با من بیا!»
هیزم شکن گفت: «آری باید با او بروی اما میدانم که همیشه بیاد ما هستی. شاید هم بعضی اوقات بدیدن ما بیائی .»
زن گفت: «بله سعی کن هر وقت که توانستی بدیدن ما بیائی.» اینرا گفت و پسر را در آغوش گرفت و بوسید .
ویلیام گفت: «زودتر. باید برویم.» و با رابرت بطرف اسبش رفت و سوار شد و او را پشت اسب خود نشاند. آنها دقیقه ای بعد از آنجا دور شده بودند. رابرت ابتدا از اینکه آندو موجود خوش قلب را ترك میکرد غمگین بود؛ ولی چاره ای نداشت .
هوا گرم بود و پرنده ها در روی درختها آواز میخواندند و او دوباره احساس خوشی کرد و خودش را با شنیدن آواز آنها سرگرم کرد و غمش را از یاد برد .
بعداز مدتی، ویلیام گفت: «تو از اسب پائین بیا! حیوان خسته شده ودیگر نمیتواند ما دو نفر را ببرد.»
«رابرت» از اسب پائین آمد و پیاده دنبال او براه افتاد . آنها آنقدر در جنگل پیش رفتند تا رابرت خسته شد و گفت که میخواهد استراحت کند .
ویلیام اسب را نگهداشت و پیاده شد و هردو زیر درختی نشستند؛ بعد ویلیام سنگی برداشت و آنرا محکم به سر رابرت زد! ناگهان صدائی شنید: چندنفر نزدیك میشدند. احساس وحشت کرد. از جایش برخاست و روی اسب پرید و از آنجا دور شد. او فکر میکرد که رابرت را کشته است.
وقتیکه بحضور پادشاه رسید گفت : « پسرك مرد و دیگر نمیتواند پادشاه بشود .»
شش سال گذشت. پادشاه آرزو داشت که صاحب پسری شود، ولی بجز آن دختر، دیگر بچه ای برایشان بدنیا نیامد. و دخترش آنقدر زیبا شده بود که در تمام عالم کسی نظیرش را سراغ نداشت و به اندازه زیبائیش مهربان بود و همه مردم او را دوست میداشتند .
وقتیکه شاهزاده خانم هیجده ساله شد، ملکه از دنیا رفت و پادشاه و دخترش از این موضوع بی اندازه غصه دار شدند. و غم شاهزاده خانم بقدری بود که بیمار شد.
پدرش باو گفت: «دورا ، دخترم، مریض بنظر میائی . تصمیم دارم ترا به باغ ییلاقی گل سرخ بفرستم. زندگی در آنجا حالت را بهتر میکند. تو همانجا بمان تا با شاهزاده ای که من میگویم عروسی کنی.»
دورا به باغ گل سرخ رفت. او از سفر با نديمه اش راضی بود . و با آنکه میدانست آنچه پدرش میگوید باید انجام شود، نمیخواست با مردی که هرگز ندیده است، عروسی کند .
دورا آرزو داشت که پدرش، مردجوان، مهربان و خوش سیمائی را برایش در نظر بگیرد.
پادشاه به کشور دیگری دعوت شده بود. آن کشور ارتش نیرومندی داشت. یکی از افسران آن ارتش مردجوان و مو بوری بود که چشمهای آبی و صورتی روشن داشت. وقتیکه پادشاه اورا دید، قیافه او بنظرش آشنا آمد، مرد جوان را پیش خواند و گفت: «اسمت چیست و اهل کجائی؟ قیافه ات بنظرم آشناست !»
مرد جوان گفت : « اسمم رابرت است و این تنها چیزیست که از خودم میدانم. شش سال پیش توسط چند رهگذر باین کشور آمدم. آنها مرا در حالیکه نزديك بمردن بودم، در جنگل پیدا کردند. شخصی بقصد کشت مرا مجروح کرده بود!»
پادشاه مطمئن شد که مرد جوان همان پسری است که دستور کشتنش را به ویلیام داده بود. از فرمانروای آن کشور خواست که اجازه دهد رابرت را با خودش ببرد. فرمانروا با رفتن رابرت موافقت کرد . باین ترتیب پادشاه در موقع بازگشت، رابرت را همراه خود برد .
یکروز پادشاه دنبال «رابرت» فرستاد و باو گفت : «به باغ گل سرخ برو و این نامه را بفرمانده سربازها برسان. مواظب باش که آنرا فقط به فرمانده آنجا بدهی. بعد هر چه گفت، انجام بده !»
رابرت سوار اسب شد و از بیراهه به باغ گل سرخ رفت . در ابتدای باغ گل سرخ باغچه بزرگی بود و کنار در آن نگهبانی ایستاده بود.
اورابرت را دید و جلو آمد و پرسید : «چه کسی هستی و چه میخواهی؟
رابرت جواب داد: «نامه ای از پادشاه آورده ام که باید بفرمانده بدهم.»
نگهبان گفت: «فرمانده سر سفره ناهار است. باید صبر کنی. ولی خسته بنظر میآئی. اسبت را اینجا نگهدار و بتو اجازه میدهم که در باغ بروی و بنشینی. وقتیکه فرمانده آمد، صدایت میکنم .»
رابرت به باغ رفت. محل آرام و زیبائی بود که گلها و درختهای قشنگی داشت . در حوضی چند ماهی قرمز شنا میکردند . رابرت مدتی بانها نگاه کرد و بعد از شدت خستگی زیر درختی نشست. چشمهایش را بست و بخواب رفت .
کمی پس از آن، شاهزاده خانم دورا و ماری به باغ آمدند. مدتی روی چمنهای صاف و نرم قدم زدند. بعد شاهزاده خانم زیر درختی نشست که استراحت کند. ولی ماری برای خودش مشغول گردش شد. تا به محلی که رابرت خوابیده بود رسید، ماری وقتی که او را دید، ایستاد و بدقت نگاهش کرد. او تا آنموقع مردی به آن برازندگی ندیده بود.
با خودش گفت: «حتما کسی که قرار است با شاهزاده خانم عروسی کند، همین مرد است.» و بعد به محلی که شاهزاده خانم نشسته بود رفت و گفت: «فکر میکنم، شاهزاده ای که قرار بود با تو عروسی کند آمده .»
شاهزاده خانم دورا گفت: «منظورت چیست؟
ماری گفت: «بیا و خودت ببین، آنجا مرد جوانی خوابیده ، که از همه شاهزاده های دنیا زیباتر است.»
بعد شاهزاده خانم را به محلی که رابرت خوابیده بود، برد. وقتی که دورا او را دید از ته دل عاشقش شد. و با خود گفت: «هر گز بمرد دیگری علاقه پیدا نمیکنم!»
دورا مدتی باو خیره شد و بعد چشمهایش را به سمت ماری برگرداند و دید ماری نامه ای میخواند ، و کم کم صورتش سفید میشود. شاهزاده خانم پرسید : « در این کاغذ چه نوشته شده که ترا اینطور وحشت زده کرده ؟»
ماری گفت :« بگیر وخودت بخوان تا بفهمی که چقدر وحشت آور است که چنین چیزی برای مردجوان وزیبائی اتفاق بیفتد.»
شاهزاده خانم نامه را گرفت و خواند. در نامه چنین نوشته بود : « فرمانده نگهبانان باغ گل سرخ، به تو امر میکنم که حامل این نامه را بقتل برسانی. چنین مردان بدی باید بمیرند .»
شاهزاده خانم دورا خیلی ترسید. نگاهی به ماری انداخت. بعد گفت : «کنار او بایست و اگر بیدار شد، قایمش کن و نگذار کسی او را ببیند .»
آنوقت باعجله باطاقش دوید و قلم و کاغذ تمیزی برداشت و شروع بنوشتن کرد و اینطور نوشت : «بفرمانده سربازها و نگهبانهایم در باغ گل سرخ، انجام دادن این دستور بهترین آرزوی من است! میخواهم دخترم با حامل این نامه یعنی شاهزاده رابرت عروسی کند .آنها باید فوراً با هم عروسی کنند، وقتیکه من آمدم میخواهم آندو را کنار هم ببینم. این دستور پادشاه تست ! »
بعد شاهزاده خانم دورا به باغ برگشت و نامه را به ماری نشان داد. آنوقت ماری آنرا کنار دست مرد جوان گذاشت و با عجله از آنجا دور شدند و بقسمت دیگر باغ رفتند و در انتظار نتیجه ایستادند. ولی دورا از آنچه کرده بود وحشت داشت .
ماری گفت: «نباید بترسیم . باید کاری را که شروع کرده ایم بآخر برسانیم! احساس میکنم با همه ترسی که داری خوشحال هستی .»
آنها بعد از مدتی سروصدائی شنیدند : فرمانده و مرد جوان می آمدند .
فرمانده گفت: «شاهزاده خانم، این نامه ایست که از طرف پدرتان برای شما رسیده خواهش میکنم خودتان آنرا بخوانید .»
وقتیکه رابرت چشمش به شاهزاده خانم افتاد، دلش به طپش افتاد و سخت عاشقش شد.
او در عمرش هرگز دختری باین زیبائی ندیده بود. شاهزاده خانم نامه را گرفت و وانمود کرد که آنرا میخواند. بعد رو به فرمانده کرد و گفت: «من از انجام اوامر پدرم خوشحال هستم. به من الهام شده که ما با یکدیگر خوشبخت میشویم. فردا روز عروسی ماست .»
رابرت وقتی که موضوع نامه را شنید خیلی تعجب کرد و گفت : « من حاضرم جانم را برای پادشاه فدا کنم و تا آخر عمر خدمتگزارش باشم . پادشاه میخواهد، ما دو نفر با هم عروسی کنیم. مطمئنم که شاهزاده خانم را تا آخر عمر آنچنان … »
پادشاه یکروز پس از رفتن رابرت سوار بر اسبش شد و بسمت باغ گل سرخ براه افتاد .
وقتی که به آنجا نزديك شد صدای ناقوس به گوشش خورد و بی اختیار اسبش را تند کرد تا به باغ رسید. جلوی در باغ مردم زیادی را دید که در حال رقص بودند. خیلی تعجب کرد ولی چیزی نفهمید! داخل باغ شد: دخترش را دید که دست در دست رابرت گذاشته و با هم قدم میزنند و پشت سرشان هم فرمانده راه میرود. دورا و رابرت با دیدن پادشاه ایستادند و فرمانده هم جلو دوید تا به پادشاه در پیاده شدن از اسب کمک کند.
فرمانده گفت : « پادشاها ، آنچه فرمان دادید، عمل کردم. دختر شما، شاهزاده خانم با شاهزاده رابرت عروسی میکند.»
مردم هورا کشیدند و کلاهایشان را به هوا پرتاب کردند. پادشاه هنوز ایستاده بود و به رابرت و دخترش نگاه میکرد. بعد لبخندی بر لبهایش نقش بست و گفت: «اراده خداوند بر این قرار گرفته که این مرد برای پادشاهی آفریده شود .»
بعد دست دخترش را گرفت و او را بوسید و دست رابرت را در دست او گذاشت و بسمت مردم برگشت و گفت: «این شاهزاده جدید شماست . اراده خداوند بر این قرار گرفته که او پادشاه شما شود . امروز بهترین روز زندگانی من است. بخوانید و بر قصید و پایکوبی کنید و خوشحال باشید.»
مردم هورا کشیدند و دوباره رقصیدند. پادشاه دست دختر و دامادش را در دست گرفت و از میان مردم گذشت و به داخل باغ گل سرخ رفت.
***
روباه موش مرده
روزی روزگاری خرگوش بدجنسی بود که با کارهای بدش همه را ناراحت میکرد و هر کار میکردند که او را بگیرند و تنبیهش کنند نتیجه ای نداشت .
یکروز گرگ و روباه نقشه ای طرح کردند و گرگ بروباه گفت : این خرگوش بدجنس را میگیریم و امشب او را میخوریم. تو برو خانه ات و روی تختخواب دراز بکش و من میگویم که تو مردی . بعد خرگوش می آید تا جسدت را ببیند و تو باید بپری و او را بگیری!»
روباه به خانه اش رفت و روی تختخواب دراز کشید . گرگ هم بخانه خرگوش رفت و خرگوش را صدا زد ، خرگوش گفت : « چه خبر است؟»
گرگ گفت : «آیا از روباه بیچاره چیزی شنیدی ؟ خیلی تأثرآور است؟»
خرگوش گفت: « نه، چیزی از روباه نشنیدم، مگر طوری شده ؟» گرگ گفت: «بعله، روباه بیچاره مرده.» و رفت.
خرگوش به خانه روباه رفت تا ببیند چه خبر است . از میان پنجره نگاه کرد و روباه را با چشم های بسته روی تخت دید. درست مثل این بود که مرده. با خودش فکر کرد: «باید ببینم زنده است یا نه ؟ برای اینکه اگر نمرده باشد وقتیکه نزدیکش بروم حرکت میکند .»
وارد خانه روباه شد و باو نگاه کرد و گفت: «خیلی عجیب است گرگ میگوید روباه مرده؛ ولی این که مثل روباه مرده نیست. چون روباه های مرده همیشه دهانشان باز است.» روباه وقتی که این را شنید با خودش فکر کرد: « بهتر است، کم کم دهانم را باز کنم که مطمئن شود من مرده ام .» و آنوقت دهانش را باز کرد. وقتیکه خرگوش دید روباه دهانش را باز کرده فهمید که نمرده و با عجله از خانه بیرون دوید وفرار کرد، و نقشه گرگ و روباه بی نتیجه ماند.
(این نوشته در تاریخ 3 ژانویه 2024 بروزرسانی شد.)