قصهها و افسانههای آموزنده ازوپ یونانی
درسی برای سادهلوحان
نگارش: اس اِی هندفورد / ترجمه: حسین ابراهیمی
به نام خدا
کلاغی روی شاخۀ درختی نشسته بود و تکه پنیری را که دزدیده بود، به منقار داشت. روباهی او را دید و تصمیم گرفت پنیر را از چنگ او درآورد. روباه زیر درخت ایستاد و شروع به تعریف زیبایی و بزرگی کلاغ کرد.
او به کلاغ میگفت که برازندۀ پادشاهی پرندگان است و اگر صدای دلنشینی هم داشته باشد، بدون تردید باید به این مقام برسد.
کلاغ چنان مشتاق اثبات صدای دلکش خود بود که پنیر را رها کرد و با تمام نیرو شروع به قارقار کرد. روباه از جا جست، پنیر را در هوا قاپید و به او گفت: «اگر به محاسن دیگرت، عقل را هم اضافه میکردی، پادشاه بینظیری میشدی!»