قصهها و افسانههای آموزنده ازوپ یونانی
دست و زبان
نگارش: اس اِی هندفورد / ترجمه: حسین ابراهیمی
به نام خدا
روباهی که از دست شکارچیان میگریخت، از هیزمشکنی خواست تا او را پنهان کند. هیزمشکن به روباه گفت تا در کلبۀ او مخفی شود. بهزودی شکارچیان از راه رسیدند و از هیزمشکن پرسیدند که روباهی را در آن اطراف ندیده است.
هیزمشکن گفت: «نه» و در همان حال با انگشت شست خود به مخفیگاه روباه اشاره کرد؛ اما شکارچیان حرف او را پذیرفتند و اشارهاش را ندیده گرفتند.
روباه زمانی که از رفتن شکارچیان مطمئن شد، از کلبه بیرون آمد و بدون خداحافظی با هیزمشکن به راه افتاد. هیزمشکن او را که بدون تشکر و خداحافظی راهش را در پیش گرفته بود، سرزنش کرد. روباه همچنان که به راه خود میرفت، صدا زد: «اگر دستت با زبانت یکی بود، حتماً از تو تشکر میکردم.»
این حکایت به کسانی اشاره دارد که گفتارشان با کردارشان یکی نیست.