قصههای گلستان و مُلستان
شیر یا خط؟
نگارش: مهدی آذریزدی
به نام خدا
روزی بود، روزگاری بود. میان دو شهر جابلقا و جابلسا یک آبادی کوچک بود که دو حاکم جابلقایی و جابلسایی بر سر آن اختلاف داشتند. اینیکی میگفت آبادی جزء جابلقاست، آنیکی میگفت جزء جابلساست. سالها بر سر تصرف آن گفتگو داشتند و چون هر دو همزور بودند و هر دو از یکدیگر حساب میبردند مسئله حل نمیشد.
یک روز حاکم جابلقا به حاکم جابلسا پیغام داد که: «من فکری کردهام خیلی عادلانه، دلم میخواهد همدیگر را ببینیم و قضیه را حل کنیم.» حاکم جابلسا گفت: «یکدیگر را ببینیم، خیلی خوب! ولی چه کسی باید پیش دیگری حاضر شود؟ من از تو میترسم، تو از من، و ممکن است کلکی در کار پیدا شود. چرا فکر عادلانه را نمینویسی و نمیگویی تا من هم آن را بسنجم؟»
حاکم جابلقا پیغام داد: «نوشتن و گفتن، حرف را به دهان اینوآن میاندازد و مخالف و موافق پیدا میکند و سلیقههای مردم خیلی باهم تفاوت دارد و دوست و دشمن نمیگذارند کار را یکسره کنیم. بهتر است دو نفری در یک جلسه تصمیم بگیریم و عهدنامه را امضا کنیم و آسوده شویم. به نظر من بهترین راه دیدار هم این است که ما هر دو با گروهی از یاران خود از شهر خارج شویم و بهطرف یکدیگر بیاییم. هر جا که به هم رسیدیم همراهان خود را نگه داریم و دو نفری در میانه بنشینیم و حرف بزنیم.»
حاکم جابلسا به فکر و پیدا کردن راهحل چندان عقیده نداشت و همهچیز را به بخت و اقبال نسبت میداد. در هر کاری که تردید پیدا میکرد بهجای مشورت، به استخاره و فال متوسل میشد. این بود که یک سکه طلا از جیبش درآورد و گفت:
«خدایا، اگر کلکی در کار رقیب نیست شیر بیاید. اگر هست خط بیاید.» سکه را انداخت و شیر و خط کرد و شیر آمد. پیغام داد: «فهمیدم که حیلهای در کار نیست. من صبح روز جمعه حرکت میکنم. تو هم همین کار را بکن تا به هم برسیم و ببینم چه میگویی!»
روز جمعه حرکت کردند و وقتی در صحرا به هم رسیدند همراهان را نگاه داشتند و خیمهها بر سر پا کردند و اختلاف پیدا شد که چادر مخصوص گفت و شنید را چه کسی بر پا کند. جابلقایی گفت من و جابلسایی گفت من. آخر حاکم جابلسا گفت: «اگر حیلهای در کار نیست من شیر و خط میکنم. اگر شیر آمد چادر از من. اگر خط آمده از تو.»
حاکم جابلقایی عاقل بود، گفت: «اگرچه من به شیر و خط عقیده ندارم ولی چون نفع و ضررش مساوی است هر چه شما بگویید.»
جابلسایی شیر و خط کرد و شیر آمد. چادر را در میان دو لشکر برپا کردند و هر دو حاضر شدند، دست یکدیگر را فشردند و خوشامد گفتند و نشستند به گفت و شنید.
حاکم جابلقا گفت: «ببین برادر، ما سالهاست بر سر این آبادی اختلاف داریم. خودمان عذاب میکشیم و مردم را هم عذاب میدهیم. حالا من یک راهحل عادلانهای پیدا کردهام که نه سیخ بسوزد نه کباب و فکر کردهام که …»
حاکم جابلسا گفت: «من هم همین را میخواهم. ولی همۀ کارها بسته به بخت و اقبال است. به نظر من بهتر است دل را به دریا بزنیم و بر سر این آبادی شیر و خط کنیم و قرعه به نام هر که درآمد آبادی را بگیرد و دیگر اختلافی نداشته باشیم.»
جابلقایی گفت: «نه، من اختیار عقل خودم را به دست شیر و خط نمیدهم، فال و استخاره و شیر و خط گاهی برای کاری که نفع و ضررش مساوی است بد نیست. ولی سرنوشت مردم یک سرزمین را به شیر و خط نباید سپرد. باید کاری کنیم که عاقلانه و عادلانه باشد و فردا دیگران هم به کار ما نخندند.»
جابلسایی گفت: «هیچکس نمیتواند جلو حرف مردم را بگیرد، هیچکدام از کارهای دنیا هم عاقلانه و عادلانه نیست، اگر بخت تو یاری کند میشود مال تو. اگر بخت من یاری کند میشود مال من.»
جابلقایی جواب داد: «نمیخواهم بگویم غلط است. ولی میخواهم بگویم بخت و اقبال و شیر و خط، مسئله را حل نمیکند. اگر با قرعهکشی، این آبادی به دست من بیفتد و مردم آبادی با من بد باشند یا مال تو شود و مردم با تو خوب نباشند بازهم مایۀ گرفتاری است.»
جابلسایی گفت: «این را من هم قبول دارم. اگر میشد کاری کنیم که ما آسوده باشیم و مردم هم آسوده باشند آنوقت درست میشد.»
حاکم جابلقا گفت: «فکری که من کردهام همین نتیجه را دارد، میخواهم هم قول شویم و کاری کنیم که تا حالا نکرده بودیم؛ خیلی هم عاقلانه و عادلانه است و تمام اختلافها هم با آن حل میشود.»
جابلسایی گفت: «بگو تا بشنویم.»
جابلقایی گفت: «من میگویم باید آبادی در دست کسی باشد که خود مردم آبادی از آن راضی باشند. آنوقت هم آبادی را مردم آبادتر میکنند و هم دلیلی در دست داریم که ما هر دو راضی باشیم.»
جابلسایی گفت: «خوب، راضی بودن مردم را از کجا بفهمیم؟ مردم چون از ما میترسند راست نمیگویند، به من چیزی دیگر میگویند به تو چیزی دیگر، همانطور که در جنگهای پیش همین کار را کردهاند و شاید هم که مردم هیچکدام را نخواسته باشند.»
جابلقایی گفت: «نمیشود که هیچکدام را نخواسته باشند. چون میدانند که به یک همکاری بزرگ احتیاج دارند و از اختلاف ما عذاب میکشند و میتوانند در این انتخاب، صلاح نسبی خودشان را بسنجند و برای اینکه راست بگویند هم، فکرش را کردهام.»
جابلسایی گفت: «برفرض که بتوانند بیواهمه نظرشان را بگویند و راست بگویند ولی تمام مردم هم سلیقه نیستند، یک دسته جابلقا را میپسندند، یک دسته جابلسا را و باز اختلاف باقی میماند.»
جابلقایی گفت: «درست است، ولی وقتی معلوم شد کدام دسته بیشترند ناچار گروه کمتر با گروه بیشتر همراهی میکند. بهاینترتیب، من و تو صلح کردهایم مردم هم خودشان با خودشان میسازند.»
جابلسایی پرسید: «خوب، چکار باید کرد که مردم در اظهارنظرشان هیچ ترس و نگرانی نداشته باشند؟»
جابلقایی گفت: «راهش این است که بهطور ناشناس و مخفی رأی بدهند. مردم را خبر میکنیم و میگوییم ما میخواهیم صلح کنیم و برای اینکه مردم آسوده باشند و دیگر هرگز در اینجا جنگ و نزاع نباشد باید خودشان بگویند جابلقا را میپسندند یا جابلسا را؟ آنوقت در همین چادر دو تا خمره میگذاریم، یکی در طرف جابلقا یکی در طرف جابلسا، ما دو نفر در خارج میمانیم و به هر یک از مردم آبادی یک سنگریزه میدهیم تا یکییکی بیایند و دور از چشم دیگران مطابق میل دلشان در یکی از خمرهها بریزند. اگر جابلقاییاند در خمرۀ جابلقا، اگر جابلساییاند در خمرۀ جابلسا و چون هیچکس شناخته نمیشود کسی از کسی حساب نمیبرد. بعد سنگریزهها را میشماریم و هرکدام بیشتر بود برنده میشود.»
حاکم جابلسا گفت: «ظاهرش خوب است. ولی باطنش را خدا میداند.»
حاکم جابلقا گفت: «بله، نتیجه را حالا خدا میداند. ولی همانطور که من و تو میل قلبی خود را میدانیم مردم هم دلخواه خودشان و مصلحت خودشان را میدانند و این عادلانه است.»
جابلسایی گفت: «در دنیایی که من میبینم هیچچیز عادلانه نیست. همین سنگریزهها عین شیر و خط من است که تو نمیپسندی، در میان مردم آبادی یکی هست که عقلش از صد تای دیگر بیشتر است و صد تا هستند که مصلحت خانۀ خودشان را هم نمیشناسند. ولی سنگریزهها همه مساوی است. این کجایش عادلانه است؟ اما بههرحال، این همکاریِ من و تو مردم را به صلح و صفا میرساند و اینش بد نیست. من اگر شیر و خط کنم و شیر بیاید رضایت میدهم.»
شیر و خط کرد و شیر آمد. قرار کار را گذاشتند و بعد از رأی گرفتن معلوم شد که مردم آبادی جابلقایی شدهاند.
حاکم جابلسا گفت: «حرفی زدیم و قبول کردیم. من هم پای عهد و پیمان خود ایستادهام، ولی امروز، روز بدبیاری من و خوشبیاری تو بود، خود این مردم نمیدانند که دارند چه میکنند.»
حاکم جابلقا گفت: «خیلی هم خوب میدانند که چه کردهاند، جابلقا بیشتر به دردشان میخورد، جابلقا را انتخاب کردند.»
حاکم جابلسا گفت: «کار از کار گذشته است و عهد و پیمان من محکم است، آبادی مال جابلقا باشد. ولی حالا که باهم اختلافی نداریم این حرف را دیگر قبول ندارم. همۀ کارها بسته به بخت و اقبال و تصادف است، من خیلیها را میشناسم که همیشه خوشبختاند و هر پیشامدی برای ایشان خوشی و خوبی میآورد، دست به خاکستر بزنند طلا میشود و هیچ دلیلی هم ندارد. خیلی را هم میشناسم که بدبختاند، به دریا بروند، دریا خشک میشود. مگر اینکه دوباره بخت به آنها رو کند. اینکه دیگر نمیشود منکرش شد.»
حاکم جابلقا جواب داد: «حالا که اختلاف دیگری نداریم باید به عرض عالی برسانم که این حرف صحیح نیست، خوشبختی و بدبختی را هرکسی خودش برای خودش میسازد. البته تصادف خوب و بد در زندگی هست، یک روز زمین صاف زیر پای کسی فرو میرود و به چاه میافتد، یک روز زمین صاف زیر پای کسی فرو میرود و به گنج میرسد. ولی این اتفاقها خیلی کم است، بیشترِ پیشامدها نتیجة طرز فکر یا رفتار خود مردم است.»
حاکم جابلسا گفت: «حالا که اختلاف دیگری نداریم، این حرف را باور نمیکنم. من میگویم چنین آدمها را بسیار میشناسم که خوشبخت یا بدبخت آفریده شدهاند و اگر کسی بخواهد عوضشان کند هم نمیشود که نمیشود.»
حاکم جابلقا گفت: «حالا که اختلافی نداریم. ولی در این مسئله اشتباه میکنی. نمیخواهی، بیا آزمایش کنیم، امتحانش هم مجانی است. تو یک آدم خیلی خوشبخت و یک آدم خیلی بدبخت را که میشناسی معرفی کن تا من دلیل خوشبختی یا بدبختیاش را پیدا کنم و به تو حالی کنم.
حاکم جابلسا گفت: «باشد. هفتۀ دیگر که در همین آبادی جشن میگیریم این موضوع را امتحان میکنیم.»:
هفتۀ دیگر حاکم جابلسا یک آدم خوشبخت و یک آدم بدبخت را از مردم جابلسا انتخاب کرد و همراه خودش آورد و گفت: «بفرمایید. در شهر ما همه این دو نفر را میشناسند، اینیکی در تمام کارها خوب میآورد و آنیکی در تمام پیشامدها بد میآورد.»
حاکم جابلقا دو نفر را دید که یکی تبسمی بر لب داشت و معلوم بود سعی کرده است لباس آراستهای بپوشد و خودش را خوبتر جلوه بدهد و مؤدب بایستد. دیگری نگاه غمزدهای داشت، با لباس ژولیده و بیاعتنا به همهچیز.
از اولی که میگفتند خوشبخت است پرسید: «تو چرا خودت را اینطور درست کردهای؟ مگر به عروسی میرفتی؟» جواب داد: «به عروسی که نه؛ ولی به حضور حاکم میآمدم و تصور کردم این هم شرط ادای احترام است.» پرسید: «خوشبختی تو در چیست؟» جواب داد: «خوشوقتی من در این است که تا بتوانم هر کاری را که دارم بهتر از دیگران عمل کنم و هیچوقت هم بد نمیبینم.»
بعد حاکم از دومی که میگفتند بدبخت است با مهربانی پرسید: «خوب حال شما چطور است؟ نبینم که ناراحت باشید.» جواب داد: «ایبابا، چه حالی چه احوالی! مگر با این زندگی، حال و حوصله برای کسی میماند؟» پرسید: «ناراحتی تو از چیست؟» جواب داد: «از اینکه بدبیاری یخه ام را ول نمیکند.» حاکم گفت: «نه عزیزم، انشاء الله که همهچیز درست میشود. ما امروز برای همین شما را به اینجا آوردهایم تا یک آزمایشی بکنیم. حالا شما دو نفر برای امتحان آماده باشید. این امتحان کار مشکلی نیست، خیلی هم آسان است. در اینجا ما یک کوچهی دراز داریم که دو سرش اینجاست و آخرش به هم راه دارد. وقتی پرده را کنار بزنیم هر دو قسمت را میتوانیم ببینیم. یک قسمت سرتاسر خاکی است و در قسمت دیگر فاصله به فاصله چند تا فرش انداختهایم. کار شما این است که هرکدام به یکی از این دو راه وارد شود و تا آخر برود و از راه دیگر به همینجا برگردد و آنوقت نتیجه معلوم میشود. جایزهاش هم مساوی است، هیچ فرقی نمیکنند که چه کسی اول از کدام راه وارد شود. ولی هریکی باید یکی از دو راه را انتخاب کنند و اینیک امتحان است. حالا شما مقصود ما را نمیدانید. ولی بعد از بازگشت میفهمید. حالا صبر کنید تا شروع حرکت را اعلام کنیم.»
حاکم دستور داد پرده را کنار زدند. دو کوچهی دراز پهلوی هم ظاهر شد. یکی سرتاسر خاکی بود و در یکی دیگر چند تا فرش افتاده بود که تمام پهنای کوچه رزا پوشانده بود؛ اما میان هر فرشی با فرش دیگر ده بیست قدم فاصلۀ خاکی داشت. خوشبخت و بدبخت میتوانستند درازی هر دو کوچه را ببینند.
بعد حاکم جابلقایی حاکم جابلسایی را به کناری کشید و گفت: «بهطوریکه ملاحظه میشود این دو نفر هر دو در شرایط مساوی هستند. هرکدام یکبار از این کوچۀ دو سره عبور میکنند. جایزهاش هم مساوی است؛ اما برای اینکه بخت ایشان را آزمایش کنیم من در وسط کوچۀ خاکی یکمشت جواهر و سکۀ طلا ریختهام و این سهم کسی است که اول آن را ببیند. ناچار هر که از کوچۀ خاکی برود آن را زودتر میبیند. در کوچۀ دیگر زیر یکی از فرشها چاله است و ظاهرش پیدا نیست که هر که اول به آن برسد در چاله میافتد و چون جواهر و سکهها را هم دیرتر میبیند سهمی از آن ندارد. آنچه باقی میماند این است که چه کسی اول از کدام کوچه وارد شود تا ببینیم که بخت و اقبال چه میکند.»
جابلسایی گفت: «شیر و خط میکنیم.»
جابلقایی گفت: «مخالف نیستم. ولی بهتر است از اول، کار را به قرعۀ کور واگذار نکنیم. من گفتم که بخت را خود انسان میسازد، آیا بهتر نیست که از خودشان بپرسیم که از کدام راه میخواهند وارد شوند؟»
جابلسایی گفت: «در این صورت، شرایط یکسان نیست. هر که از کوچۀ خاکی برود پول و جواهر را زودتر میبیند.»
جابلقایی گفت: «درست است. ولی اگر به قول تو، همهکاره بخت باشد، بدبخت کوچه خاکی را انتخاب نمیکند و اگر پول و جواهر به آدم خوشبخت رسید من حرف تو را قبول میکنم و به بخت ایمان میآورم.»
جابلسایی قبول کرد. آمدند و به خوشبخت و بدبخت گفتند: «خودتان انتخاب کنید از کدام کوچه وارد میشوید و از کدام کوچه برمیگردید. یکی باید از اینطرف برود، یکی از آنطرف. ولی انتخاب با خودتان است.»
خوشبخت گفت: «به نظر من هیچ فرقی نمیکند.» بدبخت گفت: «من شیر و خط میکنم.» شیر و خط کرد و کوچۀ خاکی را انتخاب کرد. از خوشبخت پرسیدند: «اعتراض نداری؟» گفت: «نه برای من بیتفاوت است.»
حاکم جابلسایی قدری نگران شد و فکر کرد: «حالا این بدبخت میرود و پول و جواهر را زودتر میبیند و حرف من غلط میشود. ولی نمیتوانم حرفی بزنم. چون حکم شیر و خط را خودم هم قبول داشتم.»
حاکم جابلقایی گفت: «بسیار خوب، راه باز است همینکه من شمارۀ ۳ را گفتم وارد کوچه میشوید و پرده را میکشیم. وقتی از کوچۀ دیگر برگشتید پرده را کنار میزنید و کار تمام است. اگر چیزی میخواهید بپرسید، بپرسید.»
بدبخت جواب نداد. خوشبخت پرسید: «این را میخواهم بدانم که آیا زودتر یا دیرتر رسیدن هم اثری در امتحان دارد؟»
هر دو حاکم گفتند: «نه، هیچ اثری ندارد، هر وقت رسیدید، رسیدید، دیگر سؤالی نیست؟ حالا آماده باشید: یک… دو… سه».
خوشبخت وارد کوچۀ فرش دار شد و بدبخت وارد کوچۀ خاکی شد و پرده را کشیدند. وقتی پرده را کشیدند خوشبخت همانجا پشت پرده ایستاد، قدری فکر کرد و با خود گفت: «بگذار ببینم، ما یک کوچه داریم که باید برویم و از طرف دیگر برگردیم، دیروزودش هم اثری ندارد، پس اینها چه چیز را میخواهند امتحان کنند و آیا چه دلیلی دارد که این فرشها را با فاصله انداختهاند و به هم متصل نیست، شاید میخواهند ببینند چه کسی فرشها را بیشتر خاکی میکند و چه کسی کمتر؛ اثر پای رونده و آینده هم البته شناخته میشود، من که میروم و او که میآید در فاصلههای خاکی، کفش خاکی میشود و نشانش روی فرش میماند. پس اگر امتحان این باشد بگذار من فرشها را خاکی نکنم. فرش اولی که چاره نبود، ولی از روی فرشهای دیگر میتوانم بپرم و چهارتای دیگر را خاکی نکنم.» با این ترتیب، مرد خوشبخت وقتی به فرشهای اولی و سومی تا پنجمی رسید از روی آنها جَست زد و در فاصلههای خاکی راه رفت. وقتی به انتهای کوچه رسید رقیب او هم رسیده بود و از کنار هم گذشتند. خوشبخت از کوچۀ خاکی رفت و در میان راه سکهها و جواهرها را دید. با خود گفت: «دست زدن به اینها که کار صحیحی نیست. ولی شاید حساب آن را میپرسند.» همه را شمرد و آمد تا پشت پرده.
اما آدم بدبخت، او هم وقتی پرده را کشیدند پشت پرده قدری ایستاد و کوچه را نگاه کرد و با خود گفت: «هههه، عجب آدمهای احمقی هستند! کوچه به این صافی و راستی دیگر چه امتحانی دارد؟ در اینجا یک آدم کور هم میتواند راست برود، نمیخواهی، ایناهاش! چشمهایش را بست، دستهایش را به جلو دراز کرد و رفت. وقتی به آخر کوچه رسید دستش به دیوار خورد و با خود گفت: «نگفتم!» با این ترتیب، پول و جواهر را ندیده بود و در همینجا بود که از کنار خوشبخت گذشت و از آنطرف برگشت، از روی فرش به خاک و از روی خاک به فرش و هیچ فکر نکرد که آدم خوشبخت از همین راه آمده، چرا فرشها خاکی نشده، آمد و آمد تا رسید به فرش میانی که زیرش چاله بود. فرش فرورفت و خدا رحم کرد که چاله خیلی گود نبود. بلند شد نفرینی به بخت خود کرد و آمد تا پشت پرده. وقتی رسید گفت: «حاضرم!» خوشبخت گفت: «من هم حاضرم!»
پرده را کنار زدند و آمدند بیرون.
دو حاکم با اشتیاق فراوان برای فهمیدن نتیجه پرسیدند که خوب، در کوچه چه خبر بود؟
بدبخت گفت: «هیچی، زیر یکی از فرشها چاله بود و منِ بدبخت افتادم توش. ولی خدا رحم کرد که خیلی گود نبود.» پرسیدند: «دیگر چه خبر بود؟» گفت: «هیچی.» پرسیدند: «در کوچۀ خاکی که اول رفتی چیزی ندیدی؟» گفت: «نه، من آنجا چشمهایم را بسته بودم.» پرسیدند: «چرا؟» گفت: «ادای کورها را درمیآوردم.» پرسیدند: «حالا جایزه چه میخواهی؟» جواب داد: «همان فرشی که زیرش چاله بود!»
آدم خوشبخت گفت: «ولی من چاله را ندیدم، آخر کوچه، اول از کنار بدبخت گذشتم و در میان کوچۀ خاکی چند تا سکۀ طلا و چند تا جواهر افتاده بود.» پرسیدند: «نمیدانی چند تا بود؟» گفت: «چرا، ۲۱ سکۀ طلا و ۱۳ جواهر.» پرسیدند: «چطور شد که تو در چاله نیفتادی؟» گفت: «وقتی وارد شدم و فرش اولی با کفشهایم خاکی شد از روی باقی فرشها پریدم که خاکی نشود.» پرسیدند: «فرشها چند تا بود؟» گفت: «پنجتا» پرسیدند: «حالا جایزه چه میخواهی؟» جواب داد: «بسته به کَرَم و همت شماست.»
حاکم جابلسایی که تصور میکرد برنده شده خوشحال شد و گفت: «تمام پولها و جواهرها مال تو است. ما قرار گذاشته بودیم هر که اول آنها را دید مال او باشد. بعدش هم بدبخت، جایزۀ خودش را انتخاب کرده است، باقی فرشها هم مال تو.»
خوشبخت گفت: «خیلی ممنون و الهی شکر، من همیشه شانس دارم.»
بدبخت به صدا درآمد که: «نگفتم! در چاله افتادنش سهم من شد و پولها سهم او! بدبختی همهجا با من همراه است!»
حاکم جابلسایی گفت: «من میدانستم، یکی بختش بیدار است، یکی خواب است، حالا دیدی که حرف من درست درآمد؟ بااینکه بدبخت از کوچۀ جواهر رفت چیزی نصیبش نشد و خوشبخت بااینکه از کوچۀ چاله دار رفت در چاله نیفتاد و جواهرها را بُرد، من به این میگویم بخت و اقبال.»
حاکم جابلقایی جواب داد: «برعکس، حرف من درست درآمده است. این آدم بااینکه مطابق میل خودش از کوچۀ جواهر رفت یکذره فکر نکرد که دارد امتحان میدهد و اگر در کوچه هیچ خبری نباشد امتحان لازم ندارد. چشمش را بست و احتمال نداد که شاید وسط کوچه چه باشد. بعد هم تمام فرشها را خاکی کرد و حقش همین بود که در چاله بیفتد، آخرش هم خودش جایزۀ خودش را انتخاب کرد و همتش کوتاه بود و به همت ما واگذار نکرد؛ اما آنیکی حساب کرده بود که امتحانی در کار است، حتی برای خاکی نشدن فرشها احتیاط کرده بود، فرشها را شمرده بود، حساب پول و جواهر را نگاه داشته بود، جایزهاش را نیز به همت ما واگذار کرد. من اسم این را بخت و اقبال نمیگذارم، این آدم -که همهچیز را بهجای خود میسنجد و هوشیاری به خرج میدهد- باید خوشبخت باشد و همینطور است که مردم سرنوشت خودشان را میسازند.»
حاکم جابلسایی گفت: «نمیخواهی قبول کنی، ولی این خوشبخت از اولش هم که آمد از اینیکی خوشبختتر بود، لباس مرتبی داشت، خوشحال و امیدوار بود؛ زیرا میدانست که خوشبخت است و اینیکی بدبختی از سر و رویش میبارید. این را به تجربه دریافته بود که آدم بدبختی است، این هم آخرش که دیدی.»
جابلقایی گفت: «نمیخواهی قبول کنی! ولی این بدبخت خودش برای خودش بدبختی میسازد. وگرنه آیا نمیتوانست روز جشن در حضور دو حاکم قدری مرتبتر حاضر شود؟»
جابلسایی گفت: «عجب حرفی میزنی! خوب، اگر این آدم دارنده و توانگر بود که دیگر بدبخت نبود، من هم همین را میگویم.»
جابلقایی گفت: «خوب، من هم همین را میگویم. دارندگی و توانگری را نمیگویم، زبان که داشت تا بهتر حرف بزند، چشم که داشت تا در کوچه نگاه کند و جواهر را ببیند، فکر و عقل که داشت تا یک امتحان را با کوچه گردیِ سربههوا فرق بگذارد. ولی او از فکرش و عقلش بهرهبرداری نکرد. اینجا هم کور بازی درآورد. وگرنه با دیدن جواهرها دارنده و توانگر میشد.»
جابلسایی گفت: «شاید حق با تو باشد، عجالتاً اوقاتت را تلخ نکن تا به جشن صلح برسیم و در شادی مردم شرکت کنیم. یکوقتی دیگر مینشینیم و دراینباره بحث میکنیم تا مطلب روشن شود.»