قصه-هاي-گلستان-و-ملستان-گدا

داستان: گدای نابینا و دزد بینوا || حساب ذره المثقال

قصه‌های گلستان و مُلستان

داستان گدای نابینا و دزد بینوا

نگارش: مهدی آذریزدی

جداکننده متنz

به نام خدا

روزی بود، روزگاری بود. مرد بینوایی به جستجوی کار از شهری به شهری سفر کرد. در آنجا کاری پیدا کرد و مدتی به قناعت زندگی کرد تا قدری پول پس‌انداز کرد، ولی یک روز بیکار شد. هر چه ازاینجا و آنجا سراغ گرفت کاری پیدا نشد و دید که حالا باید بنشیند و از جیب بخورد. با خود گفت: «دیگر بس است، زندگی در غربت مشکل است و همه‌چیز گران تمام می‌شود و به‌زودی دوباره تهیدست می‌شوم، اول ماه رجب است و اسم من هم رجب است و فالی نیکی است و خوب است به شهر خود برگردم و این موجودی را سرمایه کنم و به کار خریدوفروش بزنم و با یار و دیار خود بسازم.» همان شب اثاث خود را جمع کرد و پولش را در میان رخت‌ها گذاشت و بسته‌ای ساخت و از رفیقش «صفر» که او هم غریب بود و باهم در یک اتاق کرایه‌ای در خانه خرابه‌ای به سر می‌بردند خداحافظی کرد و رفت در کاروانسرایی در بیرون شهر آماده سفر شد تا صبح سحر همراه قافله به وطن خود حرکت کند.

شب مانند بعضی دیگر از مسافران در صحن کاروانسرا پهلوی بستۀ خود نشست و چشمش به دیواری افتاد که نوشته بودند «نگهداری باروبنۀ مسافر با خود مسافر است». رجب فکر کرد که «خوب، راست هم می‌گویند. در این شلوغی آمدورفت مسافر و بدرقه و باربر و گدا و بیگانه و آشنا، اگر کاروان‌سرادار چهل‌تا چشم هم داشته باشد نمی‌تواند همه را بشناسد؛ دزد هم که مشتری بازار آشفته است.» رجب نشسته بود و دیگران را تماشا می‌کرد. وقتی دید دارد خوابش می‌گیرد، بسته‌اش را زیر پهلوی خود کشید و بر آن تکیه داد ولی دید که این‌طور نمی‌شود تا سحر نشسته برای اینکه بستۀ خود را نگاهداری کند بندی را که به آن بسته بود به مچ دست خود بست و پهلوی آن دراز کشید و خوابش برد.

نزدیک سحر که کاروانیان به جنب‌وجوش افتادند بیدار شد و دید بند بر مچ دستش بسته است اما از خود بسته خبری نیست. دزد بند را بریده بود و بسته را برده بود. چشم‌های خود را مالید و بلند شد ایستاد و دید نه خیر خواب نمی‌بیند، بیدار است و همه دارایی‌اش را برده‌اند. هراسان شد و دادوفریاد که «آی دزد! آی دزد! بار مرا بردند، پول مرا بردند، من در بسته هزار دینار داشتم، در کاروانسرا را ببندید، همه‌جا را باید بگردم.» و بعضی باور نکردند گفتند ممکن است خودش دزد باشد و می‌خواهد بازار آشفته درست کند. بعضی هم که شب او را دیده بودند و باور می‌کردند کاری از دستشان برنمی‌آمد. بسته را دزد برده بود، اگر آن را می‌دیدی می‌توانستی بگیری وگرنه و هرکسی گرفتار کارهای خودش بود. کاروان‌سرادار هم که نوشته بود «نگهداری باروبنه مسافر با خود مسافر است.»

رجب همۀ باروبنۀ مسافران را نگاه کرد و اتاق‌ها و انبار و بالا و پایین را وارسی کرد. ولی بسته پیدا نشد. مردم گفتند: «خوب، از این چیزها زیاد اتفاق می‌افتد، حالا زیاد غصه نخور، پول دوباره پیدا می‌شود و اثاث درباره خریده می‌شود، برو شکر کن که خودت زیرگاری نرفتی. این پیشامد هم برای تو درسی شد، بعدازاین حواست را جمع می‌کنی و وقتی پول بیشتر داشتی بهتر آن را نگهداری می‌کنی. ما هم در قافله به تو کمک می‌کنیم تا به شهر خودت برسی.»

ولی رجب دیگر مسافر نبود. می‌گفت: «نه، برگشتن به شهر و دیار با دست خالی؟ این‌که اولش هم بود و بد بود. همین‌جا می‌مانم تا مالم را پیدا کنم.» وقتی قافله حرکت کرد رجب یک‌بار دیگر باروبنه‌های همه را نگاه کرد و چون بستۀ خود را در آن‌ها ندید دل از آن برداشت و به مسافران خدابه‌همراه گفت و برگشت. مانده بود سرگردان که حالا چکار کند و چگونه زندگی را از سر بگیرد.

درمانده و بی‌اراده به‌طرف شهر برگشت. ولی دیگر نمی‌خواست به خانه‌ای که در آن منزل داشت و دیشب خداحافظی کرده بود برگردد: «چه؟ بروم بگویم این‌قدر بی عرضه بودم که حاصل مدت‌ها کار و زحمت و قناعت را یکجا از دست داده‌ام و خود را ریشخند کنم؟ بروم سربار زندگی کسی بشوم که وضعش از من بدتر بود؟»

غم‌زده و ناراحت می‌رفت و پایش پیش نمی‌رفت. دم دروازه به مسجدی رسید که روز اول ورودش به آن شهر در آنجا شب را صبح کرده بود. بی‌اراده وارد شد و خسته و وامانده روی حصیری که در یکی از صفه ها افتاده بود نشست و به فکر فرورفت. جای آرامی بود و چون خوابش می‌آمد همان‌جا دراز کشید. در میان خواب‌وبیداری صدای تق‌تق عصایی او را به هوش آورد. گدای نابینایی بود که رجب بازهم او را در شهر دیده بود. آمد تا لب حوض ایستاد و گفت: «آی برادر، آی خواهر!» ولی وقت نماز نبود و در آن‌وقت جز رجب کسی آنجا نبود. رجب با خود گفت: «گدا چه می‌خواهد؟ پول می‌خواهد، کار دیگری که ندارد.» جوابی نداد. گدای نابینا بازهم عصایش را به زمین کوبید و گفت: «هیچ‌کس اینجا نیست؟» رجب بازهم ساکت ماند و با خود فکر کرد که: «نه خیر، هیچ‌کس، رجب هم که هست خودش به یک پول سیاه محتاج است.»

وقتی گدا دانست هیچ‌کس در صحن مسجد نیست به‌طرف شبستان مسجد رفت. در آنجا هم مردم را صدا زد: «آی برادرها! هیچ‌کس نیست که راه را به من نشان بدهد؟» و هیچ‌کس نبود. رجب با خود گفت: «این‌طور که معلوم است گدا اینجا را می‌شناسد، ندیدی چگونه راست راه شبستان را پیش گرفت، پس کار دیگری ندارد.» گدا وارد شبستان شد و رجب فکر کرد که «نمی‌شود که گدا در این وقت روز که کسی در مسجد نیست شهر و کوچه را بگذارد و برای گدایی به مسجد بیاید، شاید کار دیگری دارد.» برخاست که برود و او را یاری کند.

رجب به دم در شبستان رسید و دید گدای نابینا بازهم دارد مردم را صدا می‌زند: «کیست که اینجا خوابیده است؟ یک مهر نماز به من بدهید» رجب با خود گفت: «پس بیچاره می‌خواهد نماز بخواند. خوب است بروم کمکش کنم.» بی‌صدا وارد شبستان شد و نزدیک بود که به حرف بیاید و گدا وجود او را احساس کرد. پرسید: «کیست که نفس می‌کشد و حرف نمی‌زند؟»

رجب ترسید و با خود گفت: «حالا که دعوا داری هر کاری می‌خواهی بکن.» نفس را در سینه حبس کرد و کنار ستون بی‌حرکت ایستاد. گدا قدری راه رفت و خوب گوش داد و صدایی نشنید. وقتی یقین کرد کسی در شبستان نیست برگشت درِ شبستان را پیش کرد و عصایش را به آن تکیه داد و آمد نزدیکی محراب مسجد و باعجله یک جعبه سنگریزه و مهر و یک دسته کتاب کهنه را از کنار دیوار برداشت در میان فرش گذاشت و گوشۀ پلاس سنگین را لوله کرد و از چاله‌ای در زیر فرش و زیر یک آجر، کیسه‌ای چرمی درآورد و دست به چاک پیراهن خود برد و کیسۀ کوچکی درآورد و در کیسۀ چرمی گذاشت و آن را در جایش و آجر را رویش و فرش را رویش انداخت و گوشه‌های فرش را با دست امتحان کرد و کتاب‌ها و جعبۀ مهر را سر جایش گذاشت و با دست‌وپا صاف بودن فرش را آزمایش کرد و قدری رویش راه رفت و بعد همان‌جا نشست و بعد خوابید و چون صدایی شنیده نمی‌شد برخاست و از راهی که آمده بود برگشت.

وقتی گدای نابینا رفت رجب به وسوسه افتاد که برود ببیند توی کیسۀ چرمی چه چیز است. رفت جلو و به همان ترتیب جعبه را و کتاب‌ها را کنار گذاشت و فرش را لوله کرد و کیسه را از زیر آجر درآورد. در کیسۀ چرمی سیزده کیسه کوچک‌تر بود و همه پر از پول. رجب کیسه را برداشت و فرش را مرتب کرد و راه پشت‌بام مسجد را پیش گرفت. در گودی میان چهار گنبد کاه‌گلی نشست و پول‌ها را شمرد، دید هزار و سیصد دینار است. فکر کرد که: «این درست مطابق دارایی من است که دزد برد. هزار دینار پول و سیصد دینار هم قیمت اثاث من بود. پس خدا به من رحم کرده و به‌وسیلۀ این فرشتۀ رحمت دارایی‌ام را برایم پس فرستاده. ولی نه، اگر این مرد سبب‌ساز غیبی بود که آن را زیر خاک نمی‌کرد. مرا صدا می‌زد و می‌گفت: «بیا رجب این پول را بگیر. حالا چکار کنم؟ اگر این پول مفت را برندارم دیگر به این آسانی پولی پیدا نمی‌کنم و اگر بردارم خیلی ظلم است. گدایی نابینا و بدبخت گدایی کند و من بردارم و ببرم بخورم؟ خدا را خوش نمی‌آید. ولی چطور است به‌عنوان قرض بردارم؟ او گداست و بازهم مردم به او پول می‌دهند و من نمی‌توانم گدایی کنم. تازه این تمام دارایی او نیست حتماً چند برابرش را در خانه‌اش و در جاهای دیگر پنهان کرده است. معلوم است کسی را هم ندارد که پولش را به او بسپارد و امروز من از او مستحق ترم؛ قرض گرفتن که گناه نیست، اما اگر بروم او را پیدا کنم و بگویم به من قرض بده نمی‌دهد. پس بی‌اجازه می‌برم و هر وقت پول زیادی داشتم او را پیدا می‌کنم و پسش می‌دهم.»

کیسه را برداشت و رفت. در راه قدری بیشتر خود را دلداری داد و گفت: «قضیه به این سادگی نیست، چرا گدا درست موقعی که من آنجا نشسته بودم آمد؟ چرا شب نیامد؟ چرا صبح زودتر نیامد؟ چرا بعد از رفتن من نیامد؟ خدا این گدای نابینا را فرستاده بود که من از روی او خجالت نکشم و خدا مرا خسته کرده بود و در مسجد نشانده بود که مال خودم را پیدا کنم.»

هرکسی وقتی می‌خواهد کار بدی بکند خودش شیطان می‌شود و خودش را گول می‌زند. رجب هم کم‌کم دلش را از هرچه دلسوزی بود و هرچه نگرانی بود آسوده کرد و رفت با سیصد دینار از آن پول‌ها اثاث لازم را خرید و هزار دینارش را توی لباسش پنهان کرد. دیگر به منزل سابق برنگشت و عازم رفتن شد؛ اما از کاری که کرده بود ناراحت بود. فردا صبح که در شهر گردش می‌کرد گدای نابینا را دید که دارد زیر لب زمزمه می‌کند و خوشحال به نظر می‌رسد و چند ساعت گدا را تعقیب کرد. در همان ساعت‌های دیروز، گدا راه مسجد را پیش گرفت و رجب با قدری ترس و قدری کنجکاوی او را همراهی کرد. گدا به همان مسجد رفت و همان کارهای دیروز را تکرار کرد تا رسید به محل پولهایش. وقتی کیسه را نیافت دستی به پیشانی کشید و هیچ نگفت. کیسه کوچک را در آنجا گذاشت و فرش را هموار کرد و آمد در راهرو مسجد نشست.

رجب با خود گفت: «حالا اگر او آنجا بنشیند تا مرا پیدا کند چه می‌شود؟ ولی به خودش دلداری داد که: «تا ظهر اینجا می‌مانم و مردم به نماز می‌آیند و آمدورفت که زیاد شد می‌روم.» ولی گدا قدری فکر کرد و برگشت کیسۀ کوچک را برداشت و رفت. رجب با خود گفت: «معلوم شد که پول را برای من نفرستاده بودند. ولی حالا دیگر کار از کار گذشته. وقتی این مرد هرروز یک کیسه پول درآمد دارد به آن احتیاجی ندارد. یک روز هم عوضش را به او می‌رسانم و گناه دزدی را از حساب خود پاک می‌کنم.»

رجب، مسافر بود و روز دیگر همراه قافله به شهر خود بازگشت. پول مفت را به‌جای پول خودش سرمایه کرد و به دست‌فروشی پرداخت و درآمدی پیدا کرد و دکانی گرفت و گندم‌فروشی پیشه کرد. کارش رونق گرفت و پولدار شد. دو سال بعد هم به مکه رفت و شد حاجی رجب و در دل نیت کرد که «گدا را پیدا می‌کنم و قرض بی‌اجازه را به او پس می‌دهم و از او حلال‌بودی می‌طلبم.»

سه سال گذشت و یک روز که حاجی رجب از خانه به سر کارش می‌رفت، دم بازار گدای نابینا را دید که دستش دراز است و ساکت ایستاده است. حاجی رجب با خود گفت: «ولی‌نعمت من است و طلبکار و مهمان شهر من. بگذار پولی کف دستش بگذارم و از او بپرسم ببینم از گم‌شدن آن پول‌ها چه حالی پیدا کرده و اگر قرض خود را حالا پس بدهم خوشحال می‌شود یا به آن احتیاجی ندارد.»

مردم وقتی به کسی بدهکارند خوشحال نیستند ولی خودپسندی ایشان را وادار می‌کند که خیال کنند طلبکار به‌قدر ایشان به مالش احتیاج ندارد و این است که در ادای آن تأخیر می‌کنند.

حاجی رجب جلو رفت، یک سکه در دست گدای نابینا گذاشت و فکر کردن وقتی موضوع را بپرسم لابد گدا خواهد گفت که «نه داداش، پولم پیدا نشد، مالم را بردند، خدا لعنتشان کند.» و از این نفرین و آفرین‌ها. بعد می‌پرسم «پولت را چطور بردند؟» و او داستان را تعریف می‌کند، من هم می‌گویم «خوب، نفرین نکن، شاید گیر مستحقش آمده باشد، حالا اگر می‌خواهی من این غصه را از دلت برمی‌دارم و همان اندازه به تو پول می‌دهم، تو هم طرف را حلال کن» و به‌این‌ترتیب پول خودم را حلال می‌کنم.» حاجی رجب به این کلاه‌شرعی فکر می‌کرد و از گدا پرسید: «شنیدم چند سال پیش پولی گم کرده بودی، پیدا شد؟».

اما گدا مطابق فکر حاجی رجب رفتار نکرد و به‌محض اینکه این حرف را شنید، دست حاجی را گرفت و فریاد کشید: «آی دزد! آی دزد! مردم به دادم برسید، دزد را پیدا کردم، بیایید به من کمک کنید، این آدم پول‌های مرا دزدیده است.»

با صدای گدا چند نفر آمدند ایستادند و حاجی رجب دستپاچه شد، گفت: «مرد حسابی چرا بی‌خود تهمت می‌زنی؟ من احوال‌پرسی کردم، حالا هم اگر راستی چیزی گم کرده‌ای من حاضرم جبران کنم، ولی این چه حرفی است که می‌زنی؟ من دزد پول تو را نمی‌شناسم. شنیده بودم که پولی گم کرده‌ای و دیگر چیزی نمی‌دانم حالا بگو ببینم پولت چقدر بوده چرا دادوفریاد می‌کنی؟ مگر خوبی به شماها نیامده؟»

گدای نابینا صدایش را بلندتر کرد و گفت: «دزد پول‌های من تویی. ای مردم به دادم برسید، من پول نمی‌خواهم ولی باید این دزد بی‌انصاف را پیش قاضی ببرم و داد خود را از او بگیرم. عَسَس را خبر کنید، داروغه را خبر کنید، مرا به عدلیه و نظمیه راهنمایی کنید. من این دزد را ول نمی‌کنم تا به کارم رسیدگی شود.»

مردم جمع شدند و گفتند: «خوب لابد اشتباهی شده و رسیدگی می‌کنند و حقیقت معلوم می‌شود.» به حاجی رجب گفتند: «حالا تو ناراحت نباش، این گدا اصلاً مال این شهر نیست و غریب است. دو سه روز است اینجا پیدا شده، حتماً عوضی گرفته. بیشتر عصبانی‌اش نکن، پیش قاضی هم که باشد، اشتباه قابل‌برگشت است.»

عَسَس و داروغه خبر شدند، آمدند و گدای نابینا و حاجی رجب را باهم به بازپرسی بردند. گدا گفت: «سه سال پیش یک کیسه پول مرا دزدیده‌اند و حالا دزدش را گرفته‌ام و همین است، باید او را پیش قاضی ببرم و حرفم را ثابت کنم.» حاجی رجب هم می‌گفت: «بیجا می‌گوید، من می‌خواستم به او کمک کنم، شنیده بودم پولی گم

کرده می‌خواستم محض رضای خدا غصه‌اش را کم کنم. دیگر نمی‌دانستم که این‌طور به من می‌چسبد و تهمت می‌زند و آبروریزی درست می‌کند. من کاروکاسبی دارم و احتیاجی به دزدی ندارم. بسیار خوب، می‌رویم پیش قاضی، من هم از این آدم شکایت دارم. مسخره‌بازی که نیست، من هم دیگر غلط می‌کنم به گدا پول بدهم، با کولی‌بازی که نمی‌شود پول زور گرفت.»

ناچار آن‌ها را پیش قاضی، فرستادند. قاضی شهر شکایت هر دو را شنید و بعد به گدا گفت: «دست این مرد را رها کن، ضامنش منم و نمی‌گذارم فرار کند، ولی باید موضوع را تحقیق کنم.» ایشان را از هم دور کرد و در تنهایی جریان را پرسید. حاجی رجب همان حرف‌ها را زد که «چیزی شنیده بودم و می‌خواستم ببینم اگر راست می‌گوید به او یک احسانی بکنم. ولی این بی‌انصاف آبروی مرا برد و پشیمانم کرد، من نمی‌دانستم که این گدا این‌قدر اراذل است.»

از مرد گدا هم جداگانه سرگذشت را پرسید و به او گفت: «نابینایی به‌جای خود، ولی گدایی کار صحیحی نیست؛ تو باید خیلی هم ممنون باشی که این شخصی برای تو دلسوزی کرده، خوب اگر پولی از تو دزدیده باشند حق داری از دزد مطالبه کنی. ولی بی‌دلیل که نمی‌شود. تو از کجا می‌دانی که دزد پول‌های تو این آدم است؟»

گدا گفت: «من دلیل محکمی دارم که آب لای درزش نمی‌رود. من می‌دانستم کسی که کار بدی می‌کند هرقدر هم بی‌انصاف باشد وجدانش ناراحت است و خودش از خودش شرمنده است و به هر وسیله‌ای دست می‌زند تا ترس خود را کم کند یا خودش را گول بزند و آرام کند و این چاره‌جویی، او را رسوا می‌کند. به همین جهت وقتی پولم را بردند تصمیم گرفتم این حرف را با هیچ‌کس نزنم و مانند یک راز در دل نگاه دارم. می‌دانستم که وقتی این راز را جز من و آن دزد هیچ‌کس دیگر نمی‌داند، اگر روزی کسی اشاره‌ای به آن موضوع بکند خودِ همان دزد است از روزی که پولم را بردند تا حالا همه‌جا به مردم دعا می‌کردم که خدا پولتان را از شر دزد حفظ کند. به‌این‌ترتیب می‌خواستم دزد خیال کند که همه شرح‌حال مرا می‌دانند و منتظر همین نتیجه بودم. اگر این مرد دزد پول‌های من نیست از کجا خبر دارد که کسی پول مرا دزدیده است؟»

قاضی گفت: «دلیل بسیار خوبی است.» حاجی رجب را جداگانه احضار کرد و از او پرسید: «تو از چه کسی شنیده بودی که این گدای نابینا پولش گم شده؟»

حاجی رجب گفت: «نمی‌دانم، مردم می‌گویند. همه شنیده اند، خودش هم به شما گفت.»

قاضی گفت: «بله، خودش امروز گفت. ولی دیگر نگفته بود، حالا اگر تو بتوانی کسی را که این خبر را به تو دادم معرفی کنی دیگر به تو کاری نیست. از تو عذرخواهی می‌کنیم، در بازار هم جار می‌زنیم که گدا اشتباه کرده و آبروی تو را دوباره می‌خریم.»

حاجی رجب گفت: «نمی‌توانم کسی را اسم ببرم. یادم نیست از کجا شنیدم.»

قاضی گفت: «در این صورت تو مظنون و متهمی و یکی از دو کار را باید کرد: یا تو را نگاه می‌داریم تا قضیه روشن شود و این توقیف، سروصدا را بزرگ‌تر می‌کند و ناچار به آبروی تو بیشتر صدمه می‌زند. یک کار دیگر هم این است که هرچه را می‌دانی اعتراف کنی و دزد را نشان بدهی و سروته قضیه را به هم بیاوریم و مال را به صاحبش برگردانیم و صلاح تو بیشتر در این است.»

حاجی رجب فکری کرد و به قاضی گفت: «می‌بینم کار دارد مشکل‌تر می‌شود. حالا که این‌طور شد هیچ چیز بهتر از راستی نیست. داستان زندگی من این است و آن روز که پول را برداشتم خودم را مستحق می‌دانستم و به قرض گرفتم. امروز هم قصد من خیر بود و می‌خواستم آن را جبران کنم و حلال کنم و نمی‌دانستم کار به اینجا می‌کشد. حالا هم هرچه شما بفرمایید، پول او هزار و سیصد دینار بود من هزار و پانصد دینار می‌دهم که صدایش بیشتر درنیاید و آبروی من حفظ شود.»

. قاضی گفت: «بارک الله، همیشه نجات در راستی است. قال را کوتاه کن که ما هم هزار کار داریم.»

هزار و پانصد دینار گرفتند تا به گدا بدهند و تمام بشود. گدای نابینا گفت: «تا اینجای کار درست است.» گفتند: «بسیار خوب این پول را بگیر و اینجا را امضا کن یا انگشت بگذار.»

گدا گفت: «تا اینجای کار درست است، پول مال من است ولی برای اینکه من هم دلم خنک شده باشد باید تمام قضیه را بنویسید که این شخص در فلان تاریخ پول مرا برداشته و حالا به من پس داده تا دست کم دزد بی‌انصاف در نزد شما خجالت بکشد و همه هم آن را امضا کنید.»

قاضی گفت: «خوب ما هم همینها را صورت مجلس کرده‌ایم. ولی دیگر بعدازآن که پول را گرفتی حق نداری در خارج حرفی بزنی.»

گدا قبول کرد. صورت مجلس را امضا کردند و پول را به گدا دادند و رفتند.

حاجی رجب هم نفس راحتی کشید و با خود گفت: «بد شد. ولی دیگر آسوده شدم.»

ولی فردا صبح گدای نابینا بر در محکمة قاضی ایستاده بود و شکایت داشت و می‌گفت: «دزد را حاضر کنید.» گفتند: «مرد حسابی، دیگر قضیه تمام شده است.»

گدا گفت: «وقتی او قبول دارد که سه سال پیش پول مرا دزدیده و حالا پس داده قضیه تمام نشده. من که به او قرض‌الحسنه نداده بودم، من می‌خواستم با این پول گندم بخرم و امروز فهمیدم گندمی که سه سال پیش یک دینار بوده حالا دو دینار شده، من سه سال پیش می‌توانستم با پولم هزاروسیصد من گندم بخرم. ولی حالا هزار و سیصد دینار کم دارد و حاجی رجب باید خسارت آن را جبران کند. وگرنه من هم قول دیروزم را پس می‌گیرم و می‌روم در بازار یک حاجی رجبی می‌سازم که خودش حظ کند.»

قاضی گفت: «از نظر ما رضایت داده ای و کار تمام است. باوجود این صبر کن او را خبر کنیم. جنجال کردن ضررش بیشتر است.»

گدا گفت: «من اصل پول را گرفتم و رسید دادم. ولی از نظر من هنوز سر گاو در خمره است.»

حاجی رجب آمد و گفت: «دیگر چه می‌گوید؟» گفتند: «ظاهرش این است که می‌تواند حرفش را به کرسی بنشاند. او می‌گوید این پول را برای خرید گندم جمع کرده بود و حالا قیمت گندم دو برابر شده».

حاجی رجب اوقاتش تلخ شد و گفت: «حیف که آبرو دارم و نمی‌توانم با یک گدای بی‌آبرو دربیفتم. خیلی خوب، بیاید پول را پس بدهد و هزار و سیصد من گندم تحویل بگیرد و برود، کرایه‌اش را هم می‌دهم تا به شهر خودش برساند.»

گدا گفت: «نه، من از یک دزد جنسی نمی‌خرم و پول حلال خودم را حرام نمی‌کنم. خسارت پولم را نقد می‌گیرم که خیال می‌کنم حق خودم است.»

حاجی رجب عصبانی شده بود، ولی برای جلوگیری از رسوایی چاره ای ندید گفت: «بیا بابا این هم هزار و سیصد دینار دیگر. حالا برود و به جان حاجی رجب دعا کند.» نفس راحتی کشیدند و رفتند.

صبح روز بعد گدای نابینا به سراغ قاضی رفت و گفت: «من پولم را گرفتم و می‌توانم گندم بخرم.»

قاضی گفت: «خیلی خوب برو بخر. اینجا چکار داری؟»

گدا گفت: «از دست حاجی رجب شکایت دارم.»

قاضی گفت: «چه شکایتی داری؟ تو هم بازی درآوردی که هرروز دبه می‌کنی؟ درست است که گفته اند از دبه کسی بدی ندیده ولی حق نداری از آبرومندی حاجی رجب سوء استفاده کنی. او آدم خوبی بود، همه‌چیز را قبول کرد و دو برابر پولت را داد، دیگر چه می‌گویی؟»

گدای نابینا گفت: «بسیار خوب، همه‌چیز را قبول کرد و دو برابر پولم را داد و به نظر شما آدم خوب و آبرومندی هم هست. ولی مگر من آدم نیستم؟ مگر من حق ندارم با خاطر آسوده زندگی کنم؟ مگر روی پیشانی من نوشته است که باید گدایی کنم؟ مگر من نباید گندم بخرم و بفروشم و آبرومند زندگی کنم و آدم خوبی باشم؟»

به او گفتند: «چرا حق داری. ما هم می‌خواستیم همین را بگوییم. گدایی کار نامعقولی است، کار نامشروعی است، مایۀ تنبلی و بیماری است. وقتی کسی می‌تواند از گدایی پرهیز کند اگر گدایی کند گناه دارد، جریمه دارد. خوب حالا هم پولت را گرفته ای، برو کاسبی کن و دیگر گدایی نکن، به حاجی رجب چکار داری؟»

گدای نابینا گفت: «همین حاجی رجب باعث بدبختی من شد. من سه سال پیش می‌خواستم دست از گدایی بردارم وگندم‌فروشی کنم و این دزد بی‌انصاف دارایی‌ام را برد و مرا مجبور کرد سه سال تمام گدایی کنم، سه سال تمام ناراحت باشم، سه سال تمام غصه بخورم و شب و روز در فکر گرفتن دزد باشم و به تمام مردم بدبین باشم و سه سال عمر من تباه شد. من که به رجب بدی نکرده بودم، او به من بد کرد. حالا هم حاجی رجب پول مرا پس داد. ولی سه سال عمر مرا پس نداد، سه سال ناراحتی مرا جبران نکرد، سه سال بیخوابی و پریشان فکری مرا درمان نکرد و سه سال گدایی به گردن من گذاشت. سه سال کار نامعقول، کار نامشروع، سه سال گناه، سه سال جریمه. من ادعای خسارت دارم و خسارتش را باید حاجی رجب بدهد یا باید سه سال عمر مرا پس بدهد.»

قاضی و همکارانش خندیدند و حاجی رجب را حاضر کردند و گفتند: «ببین حرفهای گدای نابینا به نظر خودت درست است یا نه؟»

حاجی رجب ازیک‌طرف آبروی خود را در خطر می‌دید و از طرف دیگر جوابی نداشت که به گدا بدهد. ناچار گفت: «حرفهایش درست است.» و به گدا گفت: «داداش، رک و پوست‌کنده بگو چقدر می‌گیری که رضایت بدهی و دست از جان من برداری و دنبال کارت بروی؟»

گدا گفت: «تو پول مرا برداشتی و مرا گدا باقی گذاشتی و آن پول را سرمایه کردی و به اینجا رسیدی، راستش را بخواهی سرمایه از من است و کار از تو. اگر نصف و نصف هم شریک باشیم من هم باید مثل تو باشم.»

حاجی رجب گفت: «حالا می‌بینی که چه آدم بی‌انصافی هستی؟»

گدا گفت: «بی‌انصاف تویی که پول یک گدای نابینا را دزدیدی. من آن روز برای تو فرشتۀ رحمت بودم. حالا هم فرشته عذابم. اگر تو آن روز بد نمی‌کردی حالا گرفتار نمی‌شدی، اگر غلط می‌گویم بگو درست است و مرا به حق خود برسان یا سه سال مرا جوانتر کن که بروم دنبال کارم.»

حاجی رجب مانده بود حیران که به این گدای سمج چه بگوید. فکری کرد و گفت: «ببین داداش، آن روز که من آن پول را برداشتم از تو بینواتر بودم و مستحق و مستأصل بودم. پول و اثاثم را در کاروانسرا دزدیده بودند که آن‌هم هزار و سیصد دینار بود و همین پیشامد مرا به آن کار کشید که پول تو را به قرض برداشتم. حالا هم حرف تو حسابی نیست. من نمی‌توانم تو را جوان کنم و درست نیست که نصف دارایی خود را به تو بدهم. اگر من آن روز بد کردم تو حالا داری بد می‌کنی. باوجود این چون من از بدی خود پشیمانم، تو هم بی‌انصافی نکن و حاضرم برای خوشحالی تو هرچه داریم روی هم بریزیم و باهم شریک باشیم. تو گدایی کردی و من دزدی و به هم نزدیک می‌شود. شاید تو نمی‌توانستی به‌تنهایی گندم‌فروشی کنی و من می‌توانستم. اگر هر دو خوب‌تر باشیم می‌توانیم باهم بسازیم، اسم تو چیست؟»

گدا گفت: «شعبان.»

حاجی رجب گفت: «خوب، من هم همان رجبِ تنها هستم، هرچه داریم روی هم می‌ریزیم و اسم شرکت را می‌گذاریم «گندم‌فروشی رجب و شعبان، حالا راضی شدی؟»

گدا گفت: «یک‌چیز دیگر باقی مانده. قدری از پول من هم در دست رمضان است و اگر سه نفری باهم یک کاسه باشیم خیلی خوب‌تر می‌شود و کار او هم درست می‌شود. او هم خیلی سختی کشیده.»

رجب پرسید: «رمضان دیگر کیست؟»

گدا گفت: «رمضان همان کسی است که پول و اثاث تو را در کاروانسرا برده بود. او هم بستۀ تو را به قرض برداشته بود و با من آشنا بود و همان شب کارش را تعریف کرد و من از راست‌گویی او خوشم آمد. ولی من داستان گم‌شدن پولم را به هیچ‌کس نگفتم. مدتی از خادم آن مسجد در شک بودم ولی او را امتحان کردم و گناهی نداشت زیرا بازهم در همان‌جا پول گذاشتم و کم نشد. مدتی هم از رمضان در شک بودم ولی او را هم امتحان کردم و فهمیدم کار او نیست. حالا رمضان هم در همین شهر است. او هم قرض خود را کنار گذاشته و به این شهر آمده که تو را پیدا کند. پس او از تو بهتر است؛ زیرا تو نیامدی که مرا پیدا کنی. من هم همراه او آمدم. گفتم، شاید خدا بخواهد و دزد کیسۀ چرمی را پیدا کنم. حالا که تو داستان گم‌شدن بسته را در کاروانسرا گفتی دیدم چقدر دروتخته باهم جور شده و ما سه تایی خوب به هم می‌خوریم».

رجب فکری کرد و گفت: «بد نگفتی. من او را حلال کردم. بیا برویم پیش رمضان.» وقتی به هم رسیدند رجب دید که این رمضان همان رفیق هم منزلش در شهر غریب است. ولی نامش را به او عوضی گفته بود.

بینوایی و رسوایی و پشیمانیِ همه سر به هم آورده بود. گفتند: «گذشته‌ها را فراموش کنیم و بهتر کار کنیم.» هرچه داشتند روی هم ریختند و فروشگاه بزرگی درست کردند و روی در نوشتند:

«گندم‌فروشی رجب و شعبان و رمضان»

 

 



***

  •  

***

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *