داستان علمی تخیلی کودکان و نوجوانان
سفرهای علمی
بیابان پرخطر
تصویرگر: بروس دِگِن
ترجمه: زهره فرپور
به نام خدا
خانم فریزل جالبترین و شگفتآورترین معلم دنیاست.
امروز، اوضاع مدرسه بهطور عجیبی ساکت و آرام بود. همۀ ما مشغول کار روی ماکت صحراییِ خودمان بودیم. همهچیز طبیعی به نظر میرسید و این موضوع خودش مسئله عجیبی بود. در کلاس خانم فریزل، هیچچیز برای مدتی طولانی عادی نمیماند!
بیشتر ما مطمئن بودیم که ماکت صحراییِ ما خیلی جالب است. ولی تیم راضی به نظر نمیرسید. او میگفت: «به نظر میرسد که این ماکت چیزی کم دارد.»
ما در ماکت خودمان شن، ریگ و کاکتوس گذاشته بودیم؛ حتی یک لامپ پرنور بهجای خورشیدِ صحرا و همینطور پنکهای که باد تولید کند. پس چه چیزی کم بود؟ فوبی فریاد زد: «فهمیدم! حیوانات صحرایی را کم داریم.»
خانم فریزل درحالیکه مشغول کارهای خودش بود، سرش را بالا آورد و با لبخند گفت: «فوبی! نتیجهگیری جالبی کردی.»
خوشبختانه، خانم فریزل تمام چیزهایی را که احتیاج داشتیم برای ما تهیه کرد؛ یک بشکۀ بزرگ پر از اسباببازی که همه به شکل حیوانات صحرایی بودند!
فوبی، بشکۀ اسباببازی را کشانکشان کنار ماکت آورد و وقتی مشغول گذاشتن حیوانات در جای خودشان بود، دوروتی نام هر یک از آنها را به ما گفت: «لاکپشت صحرایی، کایوت، موش کیسهدار صحرایی، هوبره، بزمجه …»
حالا در صحرای ما انواع حیوانات صحرایی، آنهم در شکلها و اندازههای مختلف به چشم میخورد!
بیشتر حیوانات صحراییِ ماکت ما خونسرد بودند. کارلوس فکر نمیکرد که آنها بتوانند در صحرایی گرم و خشک زنده بمانند. او گفت: «تقریباً هیچ آبی در صحرا نیست. نه آب، نه غذا و نه سرپناه»
فوبی غمگین شد و آهی کشید.
کارلوس ادامه داد: «در صحرا همهچیز کمیاب است. حیوانات جذاب و کوچک ما، بالاخره طعمۀ شاهین خواهند شد.»
فوبی غمگین شد و گفت: «حیوانکیها!» و بعد، از صندلی بالا رفت و روی آن ایستاد و گفت: «ما باید از آنها پشتیبانی کنیم. باید انجمن تشکیل بدهیم! یک انجمن دانشآموزی برای مقابله با کمآبی موجود در صحرا، چون پیدا کردن آب و غذا در بیابان مشکل است.»
آرنولد پیشنهاد کرد: «شاید بهتر باشد به یک گردش علمی برویم.»
همه با تعجب به آرنولد نگاه کردند. او که معمولاً از گردشهای علمی دلِ خوشی نداشت، این بار کیفی پر از وسایل لازم تهیه کرده بود و لباسهایی مخصوص راهپیمایی در صحرا به تن داشت! یک کتاب راهنمای گردش علمی در صحرا هم با خود آورده بود و آن را مطالعه میکرد!
چشمهای خانم فریزل با شنیدن کلمۀ گردش علمی، برق زد. او همیشه آمادۀ اینجور کارهاست. تا به خودمان بیاییم، خانم فریزل همه را سوار اتوبوس جادوییِ مدرسه کرد و بهطرف صحرا حرکت کردیم.
اتوبوس مدرسه از سرازیریِ جاده پایین رفت و لحظهبهلحظه سرعت گرفت تا اینکه به یک هواپیما تبدیل شد. هواپیمای ما از زمین بلند شد و بالای کوهها به پرواز درآمد.
فوبی که نگران به نظر میرسید گفت: «خانم فریزل! اینجا که بیابان نیست، اینها کوه هستند. ما حتماً راه را اشتباه میرویم.»
خانم فریزل درحالیکه سرش را تکان میداد، گفت: «فوبی! اگر این کوهها نبودند حتی یک بیابان هم وجود نداشت.»
کارلوس پرسید: «کسی از شماها تابهحال چیزی دربارۀ پدیدۀ پوشش باران شنیده؟»
هیچکس چیزی دراینباره نشنیده بود؛ البته بهجز خانم فریزل. این بود که کارلوس شروع کرد به شرح دادن پدیدۀ پوشش باران برای ما.
موقعی که هوای گرم و مرطوب به بالای کوهها میرسد، بخار آب بهصورت قطرههای باران یا برف، متراکم میشود و روی کوهها برف و باران میبارد، درحالیکه زمینهای اطراف آن مثل بیابانی خشک و بیآب میماند.
خانم فریزل بدون اینکه ما را باخبر کند، اهرمی را کشید و اتوبوس با سَر بهطرف پایین شیرجه رفت. از ترس، آه از نهاد همه برآمد. همه، بهجز آرنولد! چون سخت مشغول خواندن راهنمای گردش علمی در صحرا بود. او گفت: «در این کتاب راهنما نوشته شده که وقتی در حال کم کردن ارتفاع هستید، از چتر نجات استفاده کنید.»
نزدیک بود با زمین برخورد کنیم که خانم فریزل کلیدی را بالا زد. اتوبوس به یک وسیلۀ نقلیۀ صحرایی تبدیل شد و درست در آخرین لحظه، بهآرامی ایستاد.
خورشید صحرا داغِ داغِ داغ بود و ما یکریز عرق میریختیم. همه بهجز خانم فریزل! او همیشه خودش را خنک نگه میدارد.
بالای سرِ ما، لاشخوری در حال پرواز و چرخش بود. خانم فریزل که توجهی به او نداشت، گفت: «بچهها همراه من بیایید، میخواهیم بیابان را تجربه کنیم! از فرصتها بهخوبی استفاده کنید! از اشتباه کردن نترسید! بگذارید گردوخاکی و گِلی شوید!»
طولی نکشید که یک «هوبره» را که در پی شکار یک مارمولک صحرایی بود، تعقیب کردیم. «هوبره» با سرعت بر روی شنهای داغ میدوید.
فوبی گفت: «بچهها! بجنبید، همه به اتوبوس برگردید! ما باید آن مارمولک را نجات بدهیم.»
چشمهای خانم فریزل برق مخصوصی زد. معلوم بود که فکری به نظرش رسیده، او گفت: «فوبی! این موقعیت، فرصت خوبی برای اکتشاف است.»
خانم فریزل، یکی از اهرمهای اتوبوس را کشید. اتوبوس، کوچک و کوچکتر و عاقبت به یک بُزمجه تبدیل شد. حالا «هوبره» مشغول تعقیب کردن ما بود!
خانم فریزل درحالیکه تا میتوانست روی پدال گازِ اتوبوس فشار میآورد، گفت: «همانطور که همیشه گفتهام، وقتیکه طعمۀ در حال فرار گرسنه میشود، شکارچی گرسنه هم به دنبالش میدود.»
چند ثانیه بعد، «هوبره» به ما رسید و اتوبوس را به منقار گرفت! حالا چه طور میتوانستیم از شرّ این پرندۀ لجباز خلاص شویم؟
آرنولد نگاهی به کتاب راهنما انداخت و گفت: «نکتۀ شماره ۱۰۷ گردش علمی میگوید برای جلوگیری از خورده شدن، سعی کنید غیرخوراکی شوید. دهه… یعنی چی؟!»
دوروتی توضیح داد: «یعنی اینکه ما باید به چیزی تبدیل شویم که خوردنی نیست.»
خانم فریزل پرسید: «ببینم، شماها پیشنهادی در مورد خورده نشدن، دادهاید؟» و دوباره اهرم دیگری را کشید.
اتوبوس مانند موجودی دیوانه، تکان شدیدی خورد و به یک مارمولک خاردار تبدیل شد. «هوبره» خیلی سریع منقارش را باز کرد و اتوبوس را به زمین انداخت. معلوم بود که این پرنده از مارمولکهای خاردار خوشش نمیآمد. فوبی با تعجب گفت: «پس حیوانات کوچک صحرایی، راههای مخصوصی برای جلوگیری از خورده شدن دارند، مثل همین سوزنی شدن یا خاردار شدن!»
خانم فریزل گفت: «بله فوبی! کاملاً صحیح است.»
سرد شدن بدن از راه لالۀ گوش، بهترین راهحل است، مگر نه خانم فریزل؟
فوبی ما را وادار کرد که از اتوبوس پیاده شویم و نگاهی به یک خرگوش صحرایی بیندازیم.
او گفت: «آرنولد! کلاهت را به خرگوش بده، وگرنه این حیوان نمیتواند خودش را خنک نگاه دارد. راستی خرگوش چطوری این کار را میکند؟»
خانم فریزل لبخندی زد و گفت: «به کمک تهویۀ گوشی.»
خانم فریزل برای ما توضیح داد که وقتی خونِ گرمِ خرگوش در گوشهای بزرگش جریان پیدا میکند، بهوسیلۀ جریان هوا خنک میشود و خون خنک به سایر نقاط بدن خرگوش میرود و دمای بدنش را پایین میآورد.
بعد فوبی از ما خواست که به یک لاکپشت صحرایی کمک کنیم. او پرسید: «آیا دلتان میخواهد که مثل یک لاکپشت، زیر آفتاب داغ صحرا برشته شوید؟»
چشمهای خانم فریزل برقی زد و گفت: «همانطور که همیشه گفتهام، برای مقابله با گرمای خورشید، راههای مختلف وجود دارد.» و بعد فرمان داد: «بچهها! بهطرف وسیلۀ نقلیۀ صحرایی برگردید.»
حالا، حتی آرنولد هم نگران به نظر میآمد. راستی، خانم فریزل میخواست چهکار کند؟
اتوبوس یا وسیلۀ نقلیۀ صحرایی ما، ویژ… ویژ… ویژ… چرخید و کوچک و کوچکتر شد تا به لاک سفت و محکمی تبدیل شد و شروع کرد به کندن زمین و ساختن تونل، خانم فریزل درحالیکه خوشحال به نظر میرسید گفت: «اوه، این همان چیزی است که به نظر، یک لاکپشت صحرایی میآید.»
یکلحظه بعد، همهجا تاریک شد. تیم فریاد زد: «ما کجا هستیم؟»
خانم فریزل توضیح داد: «اینجا لانۀ یک لاکپشت صحرایی است؛ پناهگاهی خنک و امن در زیرِ زمین.»
هوای لانۀ لاکپشتیمان خنک بود. خورشید غروب کرد و شب از راه رسید. وقتی دوباره به سطح زمین برگشتیم… وای، چه دیدیم! بیابان یکدفعه به جایی شلوغ تبدیل شده بود. صحرا پُر بود از حیوانهای مختلف.
کیشا فریاد زد: «چه اتفاقی افتاده؟!»
آرنولد نگاهی به کتاب راهنما انداخت و گفت: «نکتۀ ۷۵ سفر علمی: برای مقابله با گرمای صحرا، مانند بیشتر حیوانات صحرایی فقط شبها از لانههایتان بیرون بیایید.»
کارلوس لبخندی زد و گفت: «دیدی فوبی! این هم راهحل دیگری برای حیوانات صحرایی که با استفاده از هوای خنکِ شب به خودشان کمک میکنند؛ بنابراین، نیازی به تشکیل انجمن کمک به حیوانات صحرایی نیست.» فوبی گفت: «بسیار خُب، شاید این حیوانات بتوانند از خودشان محافظت کنند و شاید میدانند که چگونه خودشان را خنک نگه دارند، اما من میدانم در اینجا چیزی وجود دارد که همۀ آنها به آن نیاز دارند… آب!» این را گفت و بهطرف اتوبوس دوید و همۀ قمقمههای آب را بیرون آورد و در را محکم پشت سرش بست.
آه، نه! فوبی میخواست تمام آب گرانبهای ما را به حیوانات بدهد!
کارلوس فریاد زد: «صبر کن فوبی! شاید آنها به آب ما احتیاج نداشته باشند. آنها بههرحال برای خودشان آب تهیه میکنند، چون بدون آب که نمیتوانند زنده بمانند.»
فوبی درحالیکه اخمهایش را درهم میکشید و برای بحث کردن آماده میشد، گفت: «بسیار خُب، اگر تو تا این اندازه زرنگی، به من بگو چه طوری؟»
درست در همان موقع چند قطره آب روی سر کارلوس و فوبی فروریخت. بله، باران! یکلحظه بعد، باران بهشدت شروع به باریدن کرد. همه با سرعت بهطرف اتوبوس دویدیم.
صبح روز بعد، صحرا بهطور شگفتانگیزی زیبا شده بود. همهجا غرق شکوفه بود و حیوانات در سراسر صحرا پراکنده شده بودند!
فوبی پرسید: «این یک رؤیا نیست؟»
خانم فریزل گفت: «نه فوبی! این همان صحراست، البته پس از بارش بارانی سیلآسا.»
مثلاینکه بوتهها منتظر آب کافی بودند تا شکوفه کنند.
آرنولد روی یک گودال بزرگِ آب خم شد و گفت: «در این گودال آب، میگو شنا میکند!»
فوبی با تعجب گفت: «میگو! آنهم در بیابان!»
دوروتی اضافه کرد: «و همینطور گراز!» و به گرازی که مشغول خوردن تکهای از یک کاکتوس بود، اشاره کرد.
خانم فریزل توضیح داد: «درواقع صحرا به چراگاه گرازها تبدیل شده است.»
کیشا فریاد زد: «نگاه کن! توی این کاکتوس آب هست!»
دوروتی نگاهی از نزدیک انداخت و گفت: «بر طبق مشاهدات من، داخل این تکه کاکتوس، آبکی و بیرونش چسبناک است.»
تیم، متفکرانه گفت: «شاید به دلیل رویۀ چسبناک آن است که آب در داخل کاکتوس میماند!»
پیشازاین گفته بودم که وقتی باران میبارد، صحرا آب را به شکلهای گوناگون ذخیره میکند.
فوبی گفت: «حق با تو بود کارلوس! حیوانات صحرا نیازی به کمک ما ندارند. آنها برای زندگی در صحرا مجهز هستند.»
خانم فریزل گفت: «فوبی! حرف تو درست است. هر موجودی که در صحرا زندگی میکند، آمادگی سازش با محیط پیرامون خود را دارد.»
دوروتی پرسید: «منظور شما این است گیاهانی که به آب زیادی نیاز ندارند و همینکه آب به آنها برسد آن را ذخیره میکنند، درواقع میتوانند نوعی سازش با محیط اطراف خود به وجود بیاورند؟»
خانم فریزل گفت: «کاملاً صحیح است.»
رالفی گفت: «و مارمولکی که خاردار است بهگونهای با محیط زندگی خود سازش پیدا کرده که حیوانات دیگر نتوانند او را بخورند.»
وندا گفت: «و لاکپشتی که پناهگاهش را زیر سنگها حفر کرده و خرگوشی صحرایی که گوشهایی بزرگ دارد، درواقع نشان میدهند که نوعی سازش یا آمادگی برای مقابله با گرمای زیاد صحرا دارند.»
خانم فریزل گفت: «بله، همۀ موجوداتی که در صحرا زندگی میکنند، ویژگیهای خاص و قدرت تطابق زیادی برای بقا دارند.» بعد، با خوشحالی نفسی عمیق کشید و گفت: «این واقعاً منطقی است.»
وقتیکه به مدرسه برگشتیم، همگی خسته بودیم بهخصوص آرنولد.
او با خستگی زمزمه کرد: «خُب، باید بگویم بهغیراز قسمتی که نزدیک بود خورده شویم و قسمتی که تقریباً زیر آفتاب داغ در حال کباب شدن بودیم و قسمتی که نزدیک بود در سیل غرق شویم … کتاب راهنمای گردش علمی من واقعاً مفید بود.»
فوبی گفت: «خب، حالا که میدانم گیاهان و حیوانات صحرایی دارای قدرت سازش برای زندگی در صحرا هستند، فرصتی مناسب دارم که موجود دیگری را نجات بدهم.» بقیه بچهها آنقدر خسته بودند که حوصلۀ فکر کردن به این مسئله را نداشتند. فوبی با اصرار گفت: «این بار واقعاً یک حیوان به کمک نیاز دارد و ما که خودمان را انجمن دانش آموزان کمککننده مینامیم، چرا نباید به او کمک کنیم؟»
فوبی به پنجره اشاره کرد و درحالیکه خندهاش گرفته بود، گفت: «یک انجمن دیگر هم داریم که برای مقابله با آدمهای خوابآلود تشکیل شده است.»
همۀ ما فریاد زدیم: «کارلوس!» اما او داخل اتوبوس به خوابی عمیق فرورفته بود.
فوبی به شوخی گفت: «ثابت شد که او قدرت سازش با سفرهای علمی به صحرا را ندارد.»
خانم فریزل با لبخند گفت: «همانطور که همیشه گفتهام، اگر کسی توان و تحمل گرما را ندارد، باید از صحرا بیرون برود.»