داستان کودکانه و آموزنده
روباه و درخت انگور
بازنویس: ماری استوارت
ترجمه: شهلا انسانی
به نام خدا
یکی بود یکی نبود غیر از خدا هیچکس نبود. در روزگاران خیلی قدیم روباهی بود که تصمیم گرفت دور دنیا را بگردد. روباه رفت و رفت تا به یک باغ رسید؛ باغ پر از درختهای انگور بود.
روباه با خودش گفت:
– چه انگورهای خوشمزهای! باید همۀ آنها را بخورم!
درختهای انگور خیلی بلند بود. روباه برای آنکه دستش به انگورها برسد بالا پرید، ولی موفق نشد. روباه بارها این کار را تکرار کرد. ولی دستش به انگورها نرسید. روباه که از چیدن انگور ناامید شده بود درحالیکه خیره به درختهای بلند و خوشههای شیرین نگاه میکرد، زیر لب گفت:
– نه، این انگورها خوب نیستند، شیرین نیستند، آب درستوحسابی هم ندارند. من انگور ترش و بیآب را دوست ندارم!
روباه بااینکه از انگورهای شیرین دل نمیکند، بهناچار سرش را به زیر انداخت و راهش را ادامه داد. بعد از رفتن روباه، دو کبوتر که در کنار کلبۀ باغبان لانه داشتند، به رفتار روباه خندیدند و یکی از آنها به دیگری گفت:
– فهمیدی چرا روباه از انگور خوشش نمیآید؟
کبوتر دوم گفت:
– روباه چون نتوانست به انگورها دست پیدا کند، از خوردن آنها صرفنظر کرد، چون اگر میتوانست انگورها را بچیند، میفهمید که هم شیرین هستند و هم پر آب.
بچهها! یک ضربالمثل قدیمی میگوید: «گر به دستش به گوشت نمیرسید، میگفت بو میدهد!» و این حکایت کسانی است که از عهدۀ کاری برنمیآیند و میگویند آن کار بد است و به دردشان نمیخورد.
(این نوشته در تاریخ ۲۹ شهریور ۱۴۰۰ بروزرسانی شد.)