کتاب-داستان-کودکانه-سفیدبرفی-و-رز-قرمز

داستان کودکانه: سفیدبرفی و رز قرمز || شاهزادۀ پوست خرسی

کتاب داستان کودکانه

سفیدبرفی و رز قرمز

مترجمان: رخساره عطار زاده / شبنم چلپی

به نام خدا

روزی روزگاری، بیوه‌ی فقیری بود که دو دختر دوست‌داشتنی داشت. همگی آن‌ها در کلبه‌ای کوچک که دو درختچه‌ی رُز در دو طرف آن بود، زندگی می‌کردند.

اغلب اوقات مادر می‌گفت که: «دختران من همانند گل‌های رزی هستند که در کنار دَر شکوفا شده‌اند. یکی از آن‌ها همانند گل رز سفید، زیباست و دیگری به شیرینی رز قرمز می‌ماند.» بنابراین یکی را سفیدبرفی و دیگری را رز نامید.

دو دختر به‌اندازه‌ی هر شخص دیگری در دنیا، شاد، خوب و مفید بودند. آن‌ها کلبه‌ی مادرشان را به‌قدری تمیز نگه می‌داشتند که قدم گذاشتن در آنجا خیلی لذت‌بخش بود. همیشه آتش دل‌انگیزی در اجاق شعله‌ور بود و کتری مسی همانند طلا می‌درخشید؛ زیرا به‌خوبی سابیده شده بود.

داستان کودکانه: سفیدبرفی و رز قرمز || شاهزادۀ پوست خرسی 1

اغلب پس‌ازاینکه کار به اتمام می‌رسید، دو دختر به اعماق جنگل می‌رفتند و توت وحشی جمع می‌کردند. خرگوش‌های صحرایی از دستانشان برگ‌های سبز می‌خوردند و بره آهوان در اطرافشان به‌آرامی می‌چرخیدند. پرندگان و چهارپایان، دوستانشان بودند و هیچ صدمه‌ای به آن‌ها نمی‌زدند.

در عصرهای زمستانی، وقتی دانه‌های برف می‌باریدند، آن‌ها کنار اجاق دراز می‌کشیدند و غلت زنان به داستانی که مادرشان برایشان می‌خواند گوش می‌دادند.

عصر یک روز که آن‌ها دورهم نشسته بودند صدای در به گوش رسید. رُز قرمز از جا جَست و دَر را باز کرد. او انتظار داشت که پشت در مسافر بیچاره‌ای را ببیند. ولی در عوض، خرس بزرگی را دید که سرش را با کنجکاوی به داخل آورده بود. رز قرمز فریاد بلندی کشید و از ترس به عقب رفت.

داستان کودکانه: سفیدبرفی و رز قرمز || شاهزادۀ پوست خرسی 2

خرس غرش‌کنان گفت:

«عزیزم، از من نترس. من هیچ صدمه‌ای به تو نخواهم زد. از سرما دارم یخ می‌زنم. دوست دارم به داخل بیایم و خودم را گرم کنم.»

مادر دلسوزانه گفت: «خرس بیچاره بیا و اینجا کنار آتش دراز بکش. سفیدبرفی و رز قرمز، ببینید که او چقدر دوست‌داشتنی است. او به شما صدمه خواهد زد.»

با گفتن این حرف، هردوی آن‌ها به عقب رفتند و دیری نپایید که آن‌ها با یکدیگر به‌قدری دوست شدند که سربه‌سر مهمان بزرگشان می‌گذاشتند.

وقتی زمان خواب فرارسید، مادر به خرس گفت: «اگر دوست داشته باشی، می‌توانی همین‌جا کنار اجاق بخوابی.»

سرتاسر زمستان خرس پیش آن‌ها ماند. به‌محض اینکه روز فرا می‌رسید، دو دختر به خرس اجازه می‌دادند که در برف‌ها یورتمه برود و عصرها او برمی‌گشت و کنار آتش خودش را گرم می‌کرد، کنار اجاق دراز می‌کشید و به دخترها اجازه می‌داد تا جایی که دوست دارند با او بازی کنند.

ولی به‌محض اینکه زمستان به پایان رسید و دوباره همه‌جا سرسبز شد، خرس گفت: «حالا باید به جنگل برویم و از جواهراتم در مقابل کوتوله‌های بدجنس محافظت کنم. در زمستان، کوتوله‌ها در زیرِ زمین می‌مانند. ولی حالا که آفتاب، زمین یخ‌زده را گرم کرده است، آن‌ها دوباره بیرون می‌آیند و هر چیزی را که بتوانند بیابند، می‌دزدند.»

او رفت و خیلی زود در میان درختان ناپدید شد.

داستان کودکانه: سفیدبرفی و رز قرمز || شاهزادۀ پوست خرسی 3

چند روز بعد، مادر، دخترانش را به جنگل فرستاد تا چوب جمع کنند. در آنجا، آن‌ها به درختی برخوردند که سرِ راه عبورشان قرار داشت. در آن نزدیکی کوتوله‌ای که صورتی پیر و چروکیده داشت، روی آن بالا و پایین می‌پرید و با عصبانیت بدوبیراه می‌گفت؛ زیرا که ریشش در درخت گیر کرده بود.

داستان کودکانه: سفیدبرفی و رز قرمز || شاهزادۀ پوست خرسی 4

کوتوله فریاد زد: «چرا آنجا ایستاده‌اید؟ آیا می‌خواهید بدون کمک به من ازاینجا بروید؟»

رز قرمز پاسخ داد: «این‌قدر کم‌حوصله نباش» و قیچی درخشانش را از جیبش خارج کرد و انتهای ریش کوتوله را برید.

کوتوله‌ی ناسپاس فریاد زد: «حالا دیدی چکار کردی، تو ریش زیبای مرا ناقص کردی» و کیسه‌ی طلای سنگینش را از بین ریشه‌های درخت قاپید و غرغرکنان رفت.

چند روز بعد، دخترها برای ماهیگیری به کنار برکه رفتند. آنجا در کناره‌ی برکه، همان کوتوله را دیدند که جست‌وخیز می‌کرد و مثل ملخ، بالا و پایین می‌پرید. او فریاد زد: «این ماهی می‌خواهد مرا به داخل آب بکَشد.»

دخترها دیدند که ریش او به چوب ماهیگیری گیر کرده و ماهی بزرگی که به قلاب بود با نشاط زیاد تقلا می‌کرد. کم مانده بود که ماهی او را به داخل برکه بکشد. به همین دلیل، رز قرمز قیچی خود را آورد و تکۀ دیگری از ریش کوتوله را برید. کوتوله فریاد کشید: «اوه تو داغونش کردی، تو داغونش کردی» و کیسه‌ی مرواریدهایی را که در بین بوته‌ها بود، برداشت و بدون هیچ حرف دیگری در پشت سنگ‌ها ناپدید شد.

چند روزی از این حادثه نگذشته بود که دخترها از دشت سنگلاخی‌ای عبور می‌کردند. عقاب بزرگی را دیدند که به‌آرامی در پشت صخره‌ای به زمین نشست و بعد آن‌ها صدای جیغ بلندی را شنیدند و دیدند که عقاب، کوتوله را با خود می‌بُرد. دخترها محکم کوتوله را گرفتند و عقاب در این نبرد تسلیم شد و کوتوله را رها کرد. ولی کوتوله به‌جای اینکه تشکر کند، فریاد زد و با صدای تیزش گفت: «می‌بینید که چه به روز من آوردید و کتم را تکه‌تکه کردید.»

داستان کودکانه: سفیدبرفی و رز قرمز || شاهزادۀ پوست خرسی 5

با گفتن این حرف‌ها، او کیفش را که سرشار از سنگ‌های قیمتی بود به دوش کشید و به داخل غارش که در بین صخره‌ها بود غلتید. ولی در همان لحظه، صدای غرش بلندی به گوش رسید و خرسِ بزرگِ سیاهی از میان درختان سلانه‌سلانه پدیدار شد. کوتوله ترسید و قبل از اینکه به غارش برسد، خرس به او رسید. کوتوله فریاد زد: «آقا خرسه، مرا نخور. من همه‌ی جواهرتم را به تو می‌دهم. این دو دختر مهربان و ناز را به‌جای من بخور.»

خرس برای پاسخ دادن به خود زحمتی نداد.

او با پنجه‌اش ضربه‌ی محکمی به کوتوله‌ی نابکار زد و او را به هوا پرتاب کرد. او به‌قدری به دوردست‌ها پرتاب شد که دیگر دیده نشد. به‌محض اینکه دخترها وحشت‌زده پا به فرار گذاشتند، خرس آن‌ها را صدا زد:

«سفیدبرفی، رز قرمز، صبر کنید! من دوست شما هستم.»

داستان کودکانه: سفیدبرفی و رز قرمز || شاهزادۀ پوست خرسی 6

آن‌ها دوست قدیمی‌شان را شناختند. ولی همین‌که خرس به آن‌ها نزدیک شد، ناگهان کُت ضخیمش افتاد و مرد جوانی با لباس طلایی در آنجا نمایان شد. او گفت: «من پسر پادشاه هستم. کوتوله‌ی بدجنس همه‌ی طلاهای مرا دزدیده بود و من مجبور شدم که در جنگل به شکل خرس پرسه بزنم تا بتوانم آن‌ها را پس بگیرم.»

شاهزاده با دخترها به خانه رفت و چند روز بعد سفیدبرفی با او و رز قرمز با برادر شاهزاده ازدواج کرد.

جواهراتی که کوتوله دزدیده بود به‌قدری زیاد بود که برای همه‌ی آن‌ها کافی بود. مادرشان رفت تا با بچه‌هایش زندگی کند و دو درخت رز، هم‌اکنون در کنار قصر روییده است و هرسال از آن رُزهای زیبایی به رنگ سفیدبرفی و رز قرمز می‌روید.

the-end-98-epubfa.ir

(این نوشته در تاریخ 20 سپتامبر 2021 بروزرسانی شد.)



***

  •  

***

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *