داستان-کودکانه-خانه‌ای-به-بزرگیِ-یک-سیب

داستان کودکانه: خانه‌ای به بزرگیِ یک سیب || لگو در جستجوی خانه

کتاب داستان کودک

خانه‌ای به بزرگیِ یک سیب

نوشته و نقاشی: مارو ماژلان
مترجم: فلورا کَلهُر

به نام خدا

هرچه ابرها بیشتر در آسمان جابه‌جا می‌شدند، لگو بیشتر می‌ترسید. لگو، کرم کوچکی بود که روی یک برگ زندگی می‌کرد.

اگر هوا روشن و آفتابی بود، برگ جای بدی برای زندگی کردن او نبود، حتی گاهی می‌توانست غذای خوشمزه‌ای هم برای او باشد؛ اما وقتی‌که باران می‌بارید، حال و حوصله همیشگی را نداشت.

آن روز هم باران می‌بارید. لگو به آسمان نگاه کرد و با خودش گفت: «من دیگر ازاینجا نمی‌روم.»

در بسیاری از روزهای بارانی، لگو همین تصمیم را می‌گرفت؛ اما سرانجام ناچار می‌شد که برگش را رها کند و به خانۀ جدیدی برود.

داستان کودکانه: خانه‌ای به بزرگیِ یک سیب || لگو در جستجوی خانه 1

آن روز لگو می‌دانست که بازهم باید به دنبال خانه جدیدی بگردد. برای همین چمدان کوچک و کهنه‌اش را برداشت، خرت‌وپرت‌هایش را توی آن گذاشت و آمادۀ رفتن شد! البته لگو اصلاً دربارۀ اینکه به کجا باید برود فکر نکرده بود. او با خودش گفت: «اصلاً مهم نیست، من بالاخره جایی برای زندگی کردن پیدا خواهم کرد.»

داستان کودکانه: خانه‌ای به بزرگیِ یک سیب || لگو در جستجوی خانه 2

ظهر روز بعد، لگو به تنۀ پیر درختی رسید. به نظر می‌آمد که آنجا، جای خوبی برای زندگی کردن باشد. مورچه‌ها اتاق‌ها و راهروهای زیادی آنجا ساخته بودند و توی آن‌ها زندگی می‌کردند. الگو با شادی به خودش گفت: «فکر می‌کنم اینجا خوب باشد. چون من هرگز تنها نخواهم بود.»

بعد از این حرف‌ها، چمدان کهنه و کوچکش را باز کرد و وسایلش را بیرون آورد. سپس برای دیدن همسایگان جدیدش به راه افتاد.

در راه، لگو به مورچه‌ای رسید و گفت: «سلام.»

داستان کودکانه: خانه‌ای به بزرگیِ یک سیب || لگو در جستجوی خانه 3

اما قبل از آن‌که کلمۀ دیگری بر زبان بیاورد، مورچه رفته بود. لگو آهی کشید و گفت: «او حتماً خیلی سرش شلوغ است که این‌قدر عجله دارد.»

کمی بعد، مورچۀ دیگری که بار سنگینی را حمل می‌کرد از راه رسید. لگو خیلی دوستانه به او سلام کرد. مورچه بی‌آنکه بایستد جواب داد: «عصربه‌خیر»

لگو در کنار او شروع به راه رفتن کرد و پرسید: «بارت سنگین است؟»

مورچه جواب داد: «بله خیلی سنگین است.»

لگو در حمل بار به مورچه کمک کرد و در همان حال گفت: «امروز هوا خوب است، این‌طور نیست؟»

مورچه گفت: «بله همین‌طور است.»

لگو گفت: «من تازه به اینجا رسیده‌ام، من همسایه جدید شما هستم.»

مورچه گفت: «خوب است.»

لگو گفت: «اسم من لگو است. اسم شما چیست؟»

مورچه گفت: «من مورچۀ شمارۀ ۴۳۵ هستم.»

لگو گفت: «خوشحالم که با شما آشنا شدم. اینجا جای خوبی برای زندگی کردن است، این‌طور نیست؟ راستی این تونل‌ها را تو و دوستانت ساخته‌اید؟»

مورچه گفت: «من اجازه ندارم که این نوع اطلاعات را فاش بکنم.»

فایده نداشت، مورچۀ شماره ۴۳۵ و دیگر مورچه‌هایی که لگو سعی کرد با آن‌ها حرف بزند، شبیه هم بودند و حاضر نبودند به او اطلاعات بیشتری بدهند.

لگو آهی کشید و با خودش گفت: «خوب، به‌هرحال هیچ‌کس به صدها دوست احتیاج ندارد. به‌علاوه، من دوست دارم که شب‌ها در خانۀ خودم آرامش داشته باشم.»

داستان کودکانه: خانه‌ای به بزرگیِ یک سیب || لگو در جستجوی خانه 4

اما خیلی زود لگو فهمید که داشتن شب‌های آرام، به‌اندازۀ گفتگو با یک مورچه، سخت و غیرممکن است. چون صدای جرینگ جرینگ و تلق تلق تونل سازی مورچه‌ها، تمام شب و تمام روز به گوش می‌رسید و مزاحم خواب او می‌شد؛ بنابراین لگو بعد از چند شب بی‌خوابی کشیدن، تصمیم گرفت که آن جای شلوغ و پر سروصدا را ترک کند.

صبح روز بعد، لگو بار دیگر وسایلش را جمع کرد و توی چمدان کوچک و کهنه‌اش گذاشت و برای پیدا کردن یک خانۀ جدید راه افتاد. او تمام روز را سفر کرد. شب که فرارسید، بسیار خسته شده بود. برای همین، میان علف‌های سبز و خوشمزه دراز کشید و خیلی زود خوابش برد.

داستان کودکانه: خانه‌ای به بزرگیِ یک سیب || لگو در جستجوی خانه 5

روز بعد هنگامی‌که از خواب بیدار شد، نتوانست آنچه را که می‌بیند باور کند. چون درست در کنارش یک قارچ روییده بود. لگو هیجان‌زده گفت: «خنده‌دار است. من دیشب این قارچ را ندیدم. حتماً خیلی خسته بودم که متوجه این قارج نشدم. شاید هم توی خواب راه رفته‌ام و تغییر مکان داده‌ام. فکر می‌کنم که این درست‌تر باشد!»

قارچ شبیه یک خانۀ بی‌عیب و نقص بود؛ هم روشنایی داشت و هم او را از باران حفظ می‌کرد. آن شب لگو با خوشحالی به خواب رفت. چون سرانجام، خانه‌ی دلخواهش را پیدا کرده بود.

داستان کودکانه: خانه‌ای به بزرگیِ یک سیب || لگو در جستجوی خانه 6

اما روز بعد اتفاق جالبی افتاد.

خانۀ جدید لگو دیگر چندان نو به نظر نمی‌رسید. سَرِ قارچ از تنه‌اش جدا شده بود و دیگر هیچ شباهتی به خانه نداشت. بار دیگر، لگو چمدان کوچک کهنه‌اش را بست و غمگین به راهش ادامه داد. او هنوز خانه دلخواهش را پیدا نکرده بود.

از وقتی‌که لگو برگش را ترک کرده بود، روزهای زیادی می‌گذشت. یک روز اینجا و روز بعد جای دیگری بود. اینکه او خانه‌ای نداشت و اهل هیچ جایی نبود، بسیار غمگینش می‌کرد.

یک روز همین‌طور که برای استراحت روی زمین می‌نشست گفت: «شاید یک برگ، جای زیاد بدی هم برای زندگی کردن نباشد. مخصوصاً اگر به‌جایی مثل صحرا بروم که بارانِ کمی در آنجا می‌بارد. بله، زندگی روی برگ چندان هم بد نیست.»

در همین موقع ناگهان از پشتِ سر صدایی شنید. صدا می‌گفت: «مگر تو نمی‌خواهی اینجا زندگی کنی؟»

لگو با ترس فریاد زد: «چی! کی این حرف را زد؟» و برگشت و این‌سو و آن‌سو را نگاه کرد؛ اما هیچ‌کس را ندید.

داستان کودکانه: خانه‌ای به بزرگیِ یک سیب || لگو در جستجوی خانه 7

صدا ادامه داد: «من این بالا هستم، پشت سرت.»

سپس به‌آرامی سرش را از صدف بیرون آورد. او یک حلزون بود. لگو تعجب کرد و پرسید: «تو خانه‌ات را پوشیده‌ای؟»

حلزون دوستانه جواب داد: «بله، تقریباً می‌شود گفت که من خانه‌ام را پوشیده‌ام.»

لگو گفت: «من فکر می‌کنم که خانۀ تو… منظورم این است که خانۀ تو سنگی است!»

داستان کودکانه: خانه‌ای به بزرگیِ یک سیب || لگو در جستجوی خانه 8

حلزون گفت: «نه، من یک حلزون هستم؛ اما بعضی وقت‌ها صدف من شبیه یک سنگ به نظر می‌رسد.»

لگو گفت: «خوب است که لااقل تو یک خانه داری»

حلزون با تعجب از او پرسید: «مگر تو خانه نداری؟»

لگو غمگین جواب داد: «نه.»

حلزون گفت: «پس به این دلیل است که می‌خواهی به صحرا بروی؟»

لگو گفت: «بله، اما قصه‌اش طولانی است.»

حلزون گفت: «من وقت دارم و دلم می‌خواهد که قصه‌ات را بشنوم.»

لگو قصۀ سفرش را برای حلزون تعریف کرد. حلزون با دقت به حرف‌های او گوش کرد؛ اما بعدازاینکه حرف‌های لگو تمام شد، حلزون گیج و سردرگم شده بود.

حلزون گفت: «من نمی‌فهمم چرا تو این‌قدر خودت را به ‌زحمت انداخته‌ای؟ چرا توی یک سیب زندگی نمی‌کنی؟»

حالا نوبت لگو بود که گیج بشود. پرسید: «سیب؟ سیب دیگر چیست؟»

حلزون با تعجب فریاد زد: «تو نمی‌دانی سیب چیست؟ من فکر می‌کردم همۀ کرم‌ها باهوش‌اند.»

لگو احساس کرد که خیلی نادان است؛ اما او واقعاً نمی‌دانست که سیب چیست.

حلزون گفت: «متأسفم، من می‌دانم که همۀ کرم‌ها شبیه هم نیستند. مثلاً همه فکر می‌کنند که حلزون‌ها تنبل هستند. درحالی‌که این‌طور نیست. من حلزون‌هایی را می‌شناسم که واقعاً زرنگ و چابک هستند. آن‌ها خیلی وقت‌ها از صدفشان بیرون می‌آیند و کارهای حیرت‌آوری می‌کنند. تو هم شبیه کرم‌های دیگر نیستی. درهرصورت به نظر من یک سیب می‌تواند جای خوب و بی‌عیب و نقصی برای زندگی کردن باشد.»

داستان کودکانه: خانه‌ای به بزرگیِ یک سیب || لگو در جستجوی خانه 9

لگو با دقت به حرف‌هایی که حلزون دربارۀ سیب می‌زد، گوش کرد. سپس موافقت کرد که توی یک سیب زندگی کند و گفت: «اما من کجا می‌توانم یک سیب پیدا کنم؟»

حلزون گفت: «سیب‌ها فقط روی درخت‌ها رشد می‌کنند.»

لگو فریاد زد: «روی درخت‌ها رشد می‌کنند؟»

صدای او آن‌قدر بلند بود که حلزون بیچاره تقریباً از خانه‌اش بیرون پرید. لگو بار دیگر فریاد زد: «تو گفتی درخت؟»

حلزون گفت: «بله من گفتم درخت؛ و تو خیلی خوش‌شانس هستی! چون حالا درست فصل سیب است.»

لگو آنچه را که می‌شنید نمی‌توانست باور کند. او هرگز ندیده بود که خانه‌ای روی درخت رشد کند و بزرگ شود.

داستان کودکانه: خانه‌ای به بزرگیِ یک سیب || لگو در جستجوی خانه 10

لگو از حلزون پرسید: «من کجا می‌توانم یک درخت سیب پیدا کنم؟ آیا همین نزدیکی‌ها درخت سیب هست؟»

حلزون گفت: «یک درخت سیب هست که زیاد ازاینجا دور نیست. فقط باید از این جاده کمی به‌طرف پائین بروی. تو حتماً آن را پیدا می‌کنی، چون آن درخت تنها درختی است که وسط چمنزار روییده است.»

لگو بار دیگر پرسید: «یک درخت سیب؟»

حلزون با لبخند جواب داد: «بله یک درخت سیب.»

لگو پرسید: «آن درخت، سیب هم دارد؟»

حلزون جواب داد: «بله، مقدار زیادی سبب روی شاخه‌های درخت است. مطمئن باش!»

لگو با خوشحالی گفت: «از تو خیلی متشکرم!»

حلزون به‌آرامی به راه افتاد. لگو فریاد زد: «آهای، تو همه‌چیز را دربارۀ من می‌دانی؛ اما من حتی اسم تو را هم نمی‌دانم.»

حلزون ایستاد و گفت: «اسم من حلزونِ خندان است. خوشحالم که تو را دیدم؛ اما اسم تو چیست؟»

لگو جواب داد: «لگو، فقط لگو… من هم از ملاقات با شما خوشحالم. حلزون خندان، شما کمک بزرگی به من کردید. بازهم متشکرم و خداحافظ.»

حلزون به او -که از جاده پایین می‌رفت- نگاه کرد و صدا زد: «خداحافظ لگو. امیدوارم دوباره ببینمت!»

لگو تمام بعدازظهر راه رفت؛ اما درخت سیب را پیدا نکرد، خسته شده بود و احساس می‌کرد که مدت‌هاست دنبال درخت سیب می‌گردد. ناگهان ایستاد و با خودش گفت: «اگر حلزون با من شوخی کرده باشه چی؟ اگر درخت سیبی وجود نداشته باشه چه باید بکنم؟»

بعد به راه افتاد و گفت: «نه، او شوخی نکرده است. من هرگز نشنیده‌ام که حلزون‌ها شوخی کنند… اما… اما حتماً همۀ حلزون‌ها هم شبیه هم نیستند. این حرف را خود حلزون زد.»

فایده‌ای نداشت و لگو همان‌جایی که تنها ایستاده بود، گریه‌اش گرفت؛ اما او تنها نبود. یک قورباغۀ بزرگِ سبز نشسته بود و تمام مدت او را نگاه می‌کرد.

داستان کودکانه: خانه‌ای به بزرگیِ یک سیب || لگو در جستجوی خانه 11

او پرسید: «چیزی شده؟»

لگو با صدای بغض‌آلودی جواب داد: «خیلی چیزها.»

قورباغه پرسید: «چی شده، به من بگو شاید بتوانم کمکت کنم؟»

لگو با بی‌حوصلگی جواب داد: «شک دارم که بتوانی کمک کنی.»

قورباغه با اصرار گفت: «تو از کجا مطمئنی که من نمی‌توانم کمکت کنم؟»

لگو گفت: «چون‌که من دنبال چیزی هستم که وجود ندارد.»

قورباغه گفت: «تو چی می‌خواهی؟»

لگو گفت: «یک خانه.»

قورباغه گفت: «اما همه‌جا خانه‌هایی برای زندگی کردن وجود دارد.»

لگو گفت: «برای حلزون‌ها شاید، اما برای کرم‌ها…»

قورباغه که گیج شده بود گفت: «منظورت چیست؟»

لگو گفت: «همان‌که گفتم. حلزون‌ها، قورباغه‌ها و دیگران خانه دارند؛ اما من خانه‌ای ندارم.»

قورباغه پرسید: «چرا تو خانه نداری؟»

لگو گفت: «چون‌که سیب‌ها روی درخت رشد نمی‌کنند. در حقیقت سیب‌ها هیچ جا رشد نمی‌کنند! آن‌ها واقعاً وجود ندارند. اگر وجود داشتند یکی از آن‌ها خانۀ خوبی برای من می‌شد.»

قورباغه گفت: «شاید در جاهای سرد سیب وجود نداشته باشد، اما در اینجا سیب هست. همین چند لحظه پیش من یک درخت سیب را پایین جاده دیدم.»

لگو با خودش فکر کرد که آیا همۀ کسانی که در اینجا زندگی می‌کنند با من شوخی دارند؟

قورباغه گفت: «من فکر می‌کردم که کرم‌ها زیرک و باهوش هستند.»

لگو حرف او را قطع کرد و گفت: «من هم تقریباً قبول دارم که کرم‌ها باهوش‌اند، اما شما واقعاً درخت سیب دیده‌اید؟»

قورباغه لبخند زد و گفت: «بله، من درخت سیب دیده‌ام.»

لگو پرسید: «درخت سیبی که روی شاخه‌هایش سیب روییده باشد؟»

قورباغه گفت: «بله، تعداد زیادی سیب به شاخه‌های درخت بود.»

لگو چند بار از قورباغه تشکر کرد و بار دیگر برای پیدا کردن خانه به راه افتاد. هنوز شب نشده بود که به چمنزار رسید و درخت سیب را دید.

داستان کودکانه: خانه‌ای به بزرگیِ یک سیب || لگو در جستجوی خانه 12

او یکی از شاخه‌های درخت را -که پر از سیب‌های سرخ و درخشان بود- انتخاب کرد. چمدان کوچک و کهنه‌اش را محکم چسبید و از درخت بالا رفت تا به شاخه‌ای که سیبِ زیادی داشت رسید. حالا باید می‌گشت و سیب بی‌عیب و نقصی را پیدا می‌کرد تا خانۀ محبوبش باشد.

داستان کودکانه: خانه‌ای به بزرگیِ یک سیب || لگو در جستجوی خانه 13

او بالا و بالاتر رفت و سرانجام سبب دلخواهش را پیدا کرد. یک سیب سرخ و زیبا. خوشحال شد و با خود گفت: «بالاخره پیدا کردم. این آخرین خانۀ من است!»

the-end-98-epubfa.ir

(این نوشته در تاریخ 20 سپتامبر 2021 بروزرسانی شد.)



***

  •  

***

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *