کتاب داستان کودکانه
بِنی نمیتواند بخوابد
غلبه بر ترس
تصویرگر: جودیت ریشز
ترجمه: نرگس سلیمانی
به نام خدا
یک شب بنی نمیتوانست بخوابد. چون نگران بود. او میترسید که زیر خانهشان یک کوه آتشفشان وجود داشته باشد. او میترسید که یک مار کبرا در گاراژ وجود داشته باشد. او میترسید که وقتی در مدرسه است یک زلزله اتفاق بیفتد. او میترسید که زن همسایهشان یک جادوگر باشد.
و او میترسید که نتواند به بهشت برود، چون او یواشکی کیکها را از درون جعبه برداشته بود.
او میترسید که کتابها از درون قفسه کتاب گم بشوند. او از دراکولاها و هیولاها میترسید.
مادر بنی گفت: «لازم نیست از چیزی بترسی، اینجا هیچ کوه آتشفشان یا زلزلهای وجود ندارد و مارهای کبرا فقط در هندوستان وجود دارند.»
و ادامه داد: «شاید همسایۀ ما کمی ترسناک به نظر برسد. ولی مسلماً او یک جادوگر نیست و کتابهای قرض گرفتهشده از کتابخانه روی پیانو قرار دارند و اینجا هیچ دراکولا یا هیولایی وجود ندارد!»
اما بنی دربارۀ کیکها هیچچیزی به او نگفته بود. مامان، بنی را خوب پوشاند و او را بوسید و گفت: «حالا فقط راحت بخواب عزیزم، لازم نیست از هیچچیز بترسی.» او چراغ را خاموش کرد و بیرون رفت.
اما بنی هنوز میترسید. او در گوش تدی بهآرامی گفت: «شاید تا حالا اینجا آتشفشان یا زلزلهای اتفاق نیفتاده ولی این بار میتواند اولین دفعه باشد!» تدی عقیده داشت «دقیقاً، مارهای کبرا میتوانند از هندوستان تا اینجا شنا کنند.»
بنی گفت: «بله، آنها میتوانند و همسایه بیآزار ما هم میتواند، مخفیانه عمل کند.»
تدی سر تکان داد: «برای اینکه مامان را گول بزند»
بنی گفت: «درست است.»
تدی گفت: «و فقط به خاطر اینکه کتابها روی پیانو قرار دارند، دلیل نمیشود که تو به یاد آنها باشی و آنها را بهموقع به کتابخانه برگردانی.»
بنی گفت: «بله و چه اتفاقی میافتد اگر من آنها را در راه کتابخانه گم کنم؟»
تدی گفت: «این اتفاق ممکن است رخ دهد و چرا اینهمه آدم از دراکولا و هیولا میترسند، اگر آنها واقعاً وجود ندارند؟»
بنی با افسوس گفت: «بالاخره مامان هم ممکن است همهچیز را نداند.»
تدی گفت: «درست است. من دقیقاً میدانم که تو چه احساسی داری، من خودم هم یک کیک دزد هستم!»
وقتی تدی او را درک کرد، بنی احساس بهتری داشت. ولی هنوز هم میترسید.
تدی گفت: «میدانی چیست؟ زمانی که تو خواب هستی من خودم مواظب مارهای کبرا، زلزله و همه چیزهای دیگر خواهم بود.»
بنی گفت: «حتماً؟»
تدی گفت: «بله و تو در طول روز، وقتی من میخوابم مواظب باش، ما جایمان را باهم عوض میکنیم.»
بنی گفت: «موافقم.»
او چشمهایش را بست و روی بالش لَم داد، ولی هنوز بیدار بود.
تدی تمام شب را بیدار ماند و مواظب بود.
صبح روز بعد بِنی احساس فوقالعاده خوبی داشت. او گفت: «تدی عزیز!»
او تدی را روی بالشتش قرار داد و روی او را خوب پوشاند. سپس برای خوردن صبحانه به آشپزخانه رفت. او همهچیز را در مورد مارهای کبرا و زلزله فراموش کرده بود.
وقتی خورشید میتابد، دیگر نباید نگران چیزی بود.
و تدی تمام روز را در خوابی عمیق به سر برد.
(این نوشته در تاریخ 20 سپتامبر 2021 بروزرسانی شد.)