داستان کودکانه و آموزنده
اسب و مرد
به نام خدا
روزی اسبی به مردی رسید و گفت: خواهش میکنم به من کمک کنید! یک ببر وحشی به جنگل آمده و میخواهد مرا بکشد.
مرد گفت: دوست من، ناراحت نباش. ببر به تو هیچ آسیبی نمیزند. من در برابر ببر از تو حمایت میکنم.
اسب گفت: متشکرم!
مرد گفت: اما تو هم باید قول بدهی که بعدازاین هر چه بگویم انجام دهی.
اسب گفت: ای مرد بگو تا چهکاری برایت انجام دهم؟
مرد گفت: باید به من اجازه بدهی تا زین بر پشتت بگذارم و دهنه بر دهانت بزنم.
اسب گفت: هر کاری که دوست داری انجام بده؛ اما قول بده در برابر ببر از من حمایت کنی.
مرد زینی بر پشت اسب گذاشت و بر دهانش، دهنه بست و سوار بر اسب شد و اسب را در طویله بست.
مرد به اسب گفت: تو با آرامش در طویله بمان. هر وقت هم که تو را از طویله بیرون آوردم سوارت میشوم؛ بنابراین وقتی من با تو هستم، ببر دیگر هیچ آسیبی به تو نمیرساند.
مرد درِ طویله را بست و رفت.
وقتی اسب تنها شد با خودش فکری کرد و گفت: من در این طویله در امان هستم، اما دیگر آزاد نیستم. من امنیت به دست آوردم، اما آزادیام را از دست دادم. این معاملهی بدی است و حالا دیگر بیچاره شدم.
نتیجهگیری:
آزادی بهترین هدیۀ خداوند به بندگانش است.
(این نوشته در تاریخ 20 سپتامبر 2021 بروزرسانی شد.)