کتاب داستان کودک
فیلی که میخواست عطسه کند!
نقاشی: والام تریپ
ترجمه: احمد عربلو
به نام خدا
یک روز صبح، وقتیکه فیل با تنبلی از خواب بیدار شد، فکر عجیبی به سرش زد. او تصمیم گرفت که سلطان تمام حیوانات جنگل شود. فیل با خودش گفت: «من دیگر از این وضع خسته شدهام. تا کی باید هرروز اینطرف و آنطرف بروم و همهجا را جستجو کنم تا چیزی پیدا کنم و بخورم و خودم را سیر کنم … اگر سلطان حیوانات جنگل شوم، آنوقت یکجا میخوابم و دستور میدهم که حیوانات هر چه که دلم خواست برایم بیاورند و بخورم …»
فیل بعدازاین فکرها به سراغ حیوانات رفت تا یکییکی آنها را به اطاعت کردن از خودش وادار کند.
اولین کسی که فیل او را دید «بوفالو» بود. فیل طبق نقشهای که از قبل کشیده بود فریاد زد «آهای بوفالو … خوب گوشهایت را باز کن و ببین چه میگویم … من میخواهم یک عطسه بلند بکنم … میدانی که اگر من عطسه کنم، چه بلایی به سرت میآید؟!»
بوفالو با تعجب گفت: «نه! مگر چه میشود؟!»
فیل گفت: «پس خبر نداری که عطسه ما فیلها چقدر شدید است؟! اگر من عطسه کنم، باد تندی تولید میشود و تو پرت میشوی آن دورها و دستوپایت میشکند … لابد پدربزرگت برایت تعریف نکرده که وقتی پدربزرگ من عطسه کرد، او تا کجا پرتاب شد و دستوپایش شکست؟!»
بوفالو با ترس گفت: «وای … چه اتفاق بدی!»
فیل ادامه داد، «اگر میخواهی که من عطسه نکنم، از این به بعد باید از من اطاعت کنی و هر چه گفتم، انجام بدهی …»
بوفالو درحالیکه حسابی ترسیده بود، با التماس گفت: «فیل عزیز! خواهش میکنم این کار را نکن … هر کاری را که تو بگویی، من، برایت انجام میدهم. ولی خواهش میکنم عطسه نکن، من خیلی میترسم …»
و بعد وحشتزده ازآنجا فرار کرد …
فیل اصلاً باورش نمیشد که بوفالو به همین سادگی از او بترسد و فرار کند. او خوشحال و راضی از اینکه نقشهاش را خوب اجرا کرده بود، به میان جنگل رفت. جایی که میمونها شادی کنان از این شاخه به آن شاخه میپریدند و بازی میکردند. فیل با خودش گفت: «اینها حیوانات باهوشی هستند، باید کاری کنم که حسابی از من بترسند.»
بنابراین، بدون اینکه مهلت حرف زدن به میمونها بدهد، یکدفعه فریاد زد: «آهای … همگی گوش کنید … من میخواهم عطسه کنم… لازم نیست بپرسید که اگر عطسه کنم چه اتفاقی میافتد … خودم میگویم! شدت عطسه من آنقدر زیاد است که اگر عطسه کنم همۀ شما از روی درختها به پایین پرتاب میشوید و دستوپایتان میشکند. اگر من عطسه کنم، شاخههای درختها میشکند … برگها و میوههای درختها میریزد و آنوقت شما از گرسنگی میمیرید…»
میمونها که حسابی ترسیده بودند و جا خورده بودند، یکصدا فریاد زدند: «فیل عزیز! خواهش میکنیم عطسه نکن… ما که کاری با تو نداریم… چرا میخواهی عطسه کنی…؟!»
فیل فریاد زد: «بعضی از میوههایی که من دوست دارم آنها را بخورم روی درختهایی هستند که خرطوم من نمیرسد که آنها را بچینم و بخورم … اگر میخواهید من عطسه نکنم، از این به بعد باید هرروز مقداری از این میوهها را از درختها بکنید و بریزید پایین تا من بخورم…»
میمونها با ترس و وحشت گفتند: «هر کاری که تو بگویی انجام میدهیم، فقط خواهش میکنیم عطسه نکن…»
طوطی که حرفهای فیل را با میمونها شنیده بود، با وحشت به میان پرندههای دیگر رفت و فریاد زد: «فیل میگوید که میخواهد عطسه کند… اگر او عطسه کند تمام برگها و میوههای درختها میریزد… شدت عطسۀ او آنقدر زیاد است که ممکن است پرهای ما هم بریزد و لخت شویم… وای! چه بلای بزرگی… باید فکری به حال خودمان بکنیم…»
تمام پرندهها با ترس و وحشت فرار کردند تا خودشان را در گوشه و کنار پنهان کنند.
پرندهها در حال فرار به زنبورها گفتند: «فیل میخواهد عطسه کند… زود باشید پرواز کنید و خودتان را نجات بدهید… اگر او عطسه کند، بالهایتان میریزد. آنوقت مجبورید مثل مورچهها روی زمین راه بروید… آنوقت دیگر نمیتوانید روی گلها پرواز کنید و شهد آنها را جمع کنید و عسل بسازید… زود باشید فرار کنید و خودتان را به جای امنی برسانید…»
زنبورها وحشتزده شدند و وزوزکنان فرار کردند…
خرس با خوشحالی یک شیشه عسل در دستش گرفته بود و بااشتها آن را میخورد. زنبورها از راه رسیدند و سعی کردند به او حالی کنند که فیل میخواهد عطسه کند؛ اما خرس چنان مشغول خوردن بود که انگار حرف آنها را نمیشنید. در همین موقع ناگهان فیل از راه رسید و فریاد زد:
«آهای آقا خرسه! من میخواهم عطسه کنم!!»
خرس با بیخیالی گفت: «عطسه کن! به من چه مربوط است؟!»
فیل دوباره فریاد زد: «پس خبر نداری که اگر من عطسه کنم، چه بلایی به سرت میآید؟!»
خرس برای لحظهای دست از خوردن کشید و با ترس گفت: «مگر چه اتفاقی میافتند؟!»
فیل گفت: «عطسۀ من آنقدر قوی است که تمام موهای بدنت میریزد و بیمو میشوی … لابد پدربزرگت برایت تعریف نکرده که وقتی پدربزرگ من عطسه کرد، تمام موهای او ریخت و بیمو شد؟!»
خرس با ترس شیشه عسلش را روی زمین انداخت و فریاد زد: «راست میگویی؟! خواهش میکنم این کار را نکن… هر کاری داری بگو تا برایت انجام بدهم… حتی حاضرم تمام عسلهایم را بدهم تو بخوری… ولی خواهش میکنم عطسه نکن… من اصلاً دوست ندارم بدنم بیمو شود. آنوقت سرما میخورم… وای چقدر بد میشود …»
خرس این را گفت و پا به فرار گذاشت.
فیل در حال عبور از کنار رودخانه چشمش به تمساح افتاد و به او گفت: «خوب گوش کن تمساح! از این به بعد من سلطان این جنگل هستم … باید از من اطاعت کنی… اگر به حرفهای من گوش نکنی، همین حالا چنان عطسهای میکنم که تمام دندانهایت بریزد و پوزهات به داخل دهانت فرو برود!!»
تمساح، اول حرفهای فیل را جدی نگرفت، اما وقتیکه ترس زیاد ماهیها را دید و فیل هم دوباره باخشم، تهدیدش را تکرار کرد، یکدفعه جا خورد و گفت: «خواهش میکنم عطسه نکن! اگر دندانهای من بریزد دیگر نمیتوانم چیزی را شکار کنم و از گرسنگی میمیرم… خواهش میکنم عطسه نکن!»
اسب آبی تازه از داخل آب بیرون آمده بود و داشت آفتاب میگرفت که یکدفعه فیل از راه رسید و فریاد زد: «آهای اسب آبی! گوش کن ببین چه میگویم، من میخواهم عطسه کنم!»
اسب آبی با بیخیالی گفت! «هر کاری میخواهی بکنی بکن، به من چه مربوط است که تو میخواهی عطسه کنی؟!»
فیل با عصبانیت فریاد زد: «اگر من عطسه کنم، بلائی به سرت میآید که نگو!»
اسب آبی با تعجب گفت! «چه بلائی؟!»
فیل گفت: «شدت عطسۀ من آنقدر زیاد است که اگر عطسه کنم تو با پشت روی زمین میافتی و دیگر نمیتوانی بلند شوی…»
اسب آبی با ترس گفت: «راست میگویی؟!»
فیل گفت: «بله تا چند ماه نمیتوانی از جایت بلند شوی، آنوقت باید التماس کنی تا حیوانات دیگر کمی غذا در دهانت بگذارند تا از گرسنگی نمیری…»
اسب آبیفکری کرد و با ترس گفت: «ولی حالا چرا میخواهی عطسه کنی؟ میشود عطسه نکنی؟!»
فیل گفت: «شرطش این است که از این به بعد توی این جنگل من هر دستوری که میدهم، اطاعت کنی …»
اسب آبی که حسابی ترسیده بود فریاد زد: «قول میدهم هر کاری که تو گفتی برایت انجام بدهم. ولی خواهش میکنم عطسه نکن… چطور دلت میآید که من روی زمین بیفتم و دیگر نتوانم از جایم بلند شوم؟!»
گورخر وقتیکه ترس اسب آبی را دید از ترس فریاد زد: «فیل عزیز! اگر تو با این شدتی که میگویی عطسه کنی، حتماً تمام خطهای روی بدنم را باد میبرد! خواهش میکنم عطسه نکن … من خیلی میترسم…»
فیل برای اینکه همۀ حیوانات را بترساند، تمام نیرویش را در گلویش جمع کرد و فریاد زد: «آهای حیوانات جنگل! از این به بعد همه باید از من اطاعت کنید … اگر این کار را نکنید عطسه شدیدی میکنم و همۀ شما را به دردسر میاندازم … هیچکس نمیتواند جلو مرا بگیرد …»
حیوانات جنگل، وحشتزده شدند و هرکدام به سویی فرار کردند تا خودشان را پنهان کنند.
اما در همین هنگام، یک موش کوچولو که از صدای «دامب دامب» فرار حیوانات نزدیک بود سقف لانهاش بر سرش خراب شود، هراسان از سوراخش بیرون پرید و اتفاقاً درست روبروی فیل قرار گرفت.
فیل با دیدن موش که یکدفعه جلو او سبز شده بود چنان ترسید که جیغ بلندی کشید و یک متر به هوا پرید!
موش فریاد زد: «آهای فیل گنده، معلوم هست توی این جنگل چه خبر راه انداختهای؟! چرا دادوفریاد میکنی؟ نزدیک بود پایت را روی لانۀ من بگذاری… اگر این کار را میکردی بلائی به سرت میآوردم که نگو!»
فیل شوکه شده بود و نمیدانست چه بگوید. موش ادامه داد: «خیال نکن که من مثل آن حیوانات ترسویی که فرار کردند از تو میترسم و فرار میکنم… من اصلاً از دادوفریاد تو نمیترسم…»
فیل برای لحظهای فکر کرد ازآنجا فرار کند یا خودش را داخل رودخانه بیندازد و از دست موش خلاص شود؛ اما مثل این بود که پاهایش از ترس روی زمین چسبیده بود و نمیتوانست تکان بخورد.
موش کوچولو آرام از روی خرطوم فیل بالا رفت و جلو صورت او ایستاد و فریاد زد: «این حیواناتِ بیفکر، بیخودی از تو ترسیدند … آنها هر چه را که تو گفتی باور کردند … هیچکدامشان فکر نکردند که عطسۀ تو با عطسۀ دیگران هیچ فرقی ندارد و نباید از عطسۀ تو بترسند … حتی اسب آبی و بوفالو و پلنگ هم فرار کردند… آنها هر بلائی که بر سرشان بیاید حقشان است، ولی میبینی که من، حیوان به این کوچکی، یکذره از تو نمیترسم!»
فیل که حالا کمی زبانش باز شده بود، به فکرش رسید که موش را بترساند، شاید دست از سرش بردارد. این بود که آرام گفت: «موش عزیز! حالا که همهچیز را فهمیدی بگذار بروم … اگر اذیتم کنی من هم، چنان عطسهای میکنم که…»
با این حرف، موش عصبانی شد و فریاد زد: «اینها را برای حیوانات ترسو گفتی و همه را ترساندی … اما من از تو نمیترسم. الآن چنان بلائی به سر تو و آن حیوانات ترسو بیاورم که دیگر نه تو هوس ترساندن آنها را بکنی و نه آنها هر حرفی را بیجهت باور کنند و بیخود بترسند…»
موش این را گفت و قبل از اینکه فیل بتواند کاری کند، با سرعت داخل خرطوم فیل رفت!
فیل هر چه کرد نتوانست موش را از خرطومش بیرون بیندازد. بلایی که از آن میترسید، به سرش آمده بود. فیل خودش را اینطرف و آنطرف کوبید. نعره زد و ناله کرد. خرطومش حسابی خارش گرفته بود… حالا فیل واقعاً عطسهاش گرفته بود…
بالاخره فیل نتوانست طاقت بیاورد چنان عطسه شدیدی کرد که همهجا لرزید. فیل از شدت عطسهای که کرده بود، خودش هم به گوشهای پرتاب شد و از حال رفت!
وقتیکه صدای عطسۀ فیل توی جنگل پیچید، میمونها و پرندههایی که روی درختها بودند، از ترس معلق زنان روی زمین افتادند…
پرهای زنبورها ریخت. خرس بزرگ که در گوشهای پنهان شده بود، چنان ترسید و لرزید که تمام موهایش ریخت.
و دندانهای تمساح چنان از ترس به هم خورد که همه آنها در دهانش خرد شد.
زرافه از ترس، دستوپایش به هم گره خورد.
گورخر از ترس احساس کرد که خطهای تنش کنده شد.
اسب آبی از ترس، نعرهای کشید و به پشت افتاد و صدای نالهاش بلند شد.
اما در میان حیوانات، فقط موش بود که صحیح و سالم مانده بود. او که در یک گودال کوچک آب پرتاب شده بود، خطاب به فیل فریاد زد: «دیدی که من از تو نترسیدم و هیچ بلائی به سرم نیامد… همۀ حیواناتی که بیخود ترسیدند، بلاهایی که نباید بر سرشان بیاید، بر سرشان آمد… ترس آنها باعث شد که به این روز بیفتند…
اگر من هم میترسیدم معلوم نبود که حالا چه بلایی به سرم آمده بود… اگر آنها هم نمیترسیدند، هیچکدام از این بلاها بر سرشان نمیآمد… حقشان بود… سزای کسانی که بیخودی بترسند، همین است…»
(این نوشته در تاریخ 20 سپتامبر 2021 بروزرسانی شد.)