قصه شب کودک
نینی و دفتر نقاشی
ایپابفا: سایت کودکانهی قصه، داستان و کتاب کودک
به نام خدا
یکی بود یکی نبود، غیر از خدا هیچکس نبود.
روزی از روزها پسر کوچولویی از دیدن مداد رنگیهایش خیلی خوشحال شد.
آن را مادرش برای او خریده بود. پسر کوچولو مداد رنگیها را گرفت و آنها را نگاه کرد. دوست داشت با آنها چند جور نقاشی بکشد. میدانی… آخر او تا آنوقت نقاشی نکشیده بود. پسر کوچولو چند تا خطِ اینجوری و آنجوری توی دفتر نقاشی کشید؛ ولی یکدفعه خوشش آمد یک نینی روی دیوار اتاق بکشد. نینی، عکس یک پسر بود، درست مثل خود پسر کوچولو.
بله… پسر کوچولو روی دیوارِ اتاق عکس یک نینی کشید. از این کار خودش هم آنقدر خوشحال شد که نگو و نپرس. بعد برای آنکه به مادرش بگوید چه نقاشی قشنگی کشیده، رفت او را صدا بزند. ولی تا از کنار دیوار دور شد، دید از نینی خبری نیست که نیست. با خودش گفت: «پس نینی کجا رفت؟ مگر من عکس او را روی دیوار نکشیدم؟»
او خیال کرد که عکس نینی از روی دیوار پاک شده. این بود که با خودش گفت: «باشد، دوباره عکس نینی را روی دیوار میکشم.»
این شد که دوباره با مداد رنگی روی دیوار عکس نینی را کشید؛ ولی تا خواست مادرش را صدا بزند، دید نینی نیست که نیست. دوباره با خودش گفت: «برای چی نینی از روی دیوار میرود؟ مگر جایِ به این قشنگی را دوست ندارد؟»
برای همین دوباره عکس نینی را روی دیوار کشید؛ ولی تا خواست پیش مادرش برود باز نینی رفت که رفت. پسر کوچولو دهانش از تعجب باز ماند. دیگر نمیدانست چهکار کند. این بود که مادرش را صدا زد و او هم آمد. مادر پرسید: «چی شده پسرم؟ مگر برای تو مداد رنگی نخریدم که بازی کنی و سرگرم باشی… چی شد که من را صدا زدی؟»
پسر کوچولو دیوار را نگاه کرد و گفت: «نمیدانم چرا نینی از روی دیوار میرود. او کجا میرود مادر جان؟»
مادر گفت: «کدام نینی؟ من که روی دیوار نینی نمیبینم.»
پسر کوچولو گفت: «من آن را روی دیوار کشیدم؛ ولی نمیدانم که یکدفعه کجا میرود.»
مادر دیوار را نگاه کرد و گفت: «تو روی دیوار نقاشی میکنی؟ خُب معلوم است که نینی نقاشی، روی دیوار نمیماند.»
پسر کوچولو گفت: «چرا نمیماند مادر جان؟ مگر دیوار جای بدی برای نقاشی کردن است؟»
مادرِ پسر کوچولو لب پایینش را گاز گرفت و گفت: «بله پسرم، نقاشی کردن روی دیوار و خطخطی کردن دیوارها کار خوبی نیست. حالا اگر قول بدهی که دیگر دیوارها را خطخطی نکنی به تو میگویم که آن نینی که روی دیوار نقاشی کردی کجا رفته.»
بله… پسر کوچولو که دوست داشت هر چه زودتر نینی را که نقاشی کرده ببیند گفت: «چشم مادر جان، دیگر دیوارها را خطخطی نمیکنم. دیگر روی دیوار چیزی نمیکشم.»
مادرِ پسر کوچولو گفت: «باشد، حالا دفتر نقاشیات را برای من بیاور.»
پسر کوچولو رفت و دفتر نقاشی را آورد. مادرش گفت: «حالا دفتر را ورق بزن!»
پسر کوچولو همین کار را کرد. مادرش گفت: «حالا خوب نگاه کن.»
پسر کوچولو همانطور که مادرش گفته بود خوب نگاه کرد. میدانید آنجا چه دید؟ عکسهای همان نینیهایی که روی دیوار کشیده بود. با صدای بلند پرسید: «مادر جان، نینیها اینجا چهکار میکنند؟»
مادرش لبخندی زد و گفت: «پسرم، جای نینی نقاشی، توی دفتر نقاشی است نه روی دیوار… حالا هر چی دوست داری توی دفتر، نقاشی کن!»
پسر کوچولو مداد رنگیاش را دست گرفت و سرگرم نقاشی شد. در این وقت چشمش افتاد به نینی توی دفتر نقاشی. از دیدن او خندهاش گرفت. آخه نینی داشت به او میخندید.
خُب… دیگر وقت آن شد که بگویم: قصهی ما به سر رسید، کلاغه به خانهاش نرسید. بالا که بود، برف بود؛ پایین که آمد، آب شد؛ دیگر وقت خواب شد.
(این نوشته در تاریخ 20 سپتامبر 2021 بروزرسانی شد.)