قصه شب کودک
کدوحلوایی و کلاغ
ایپابفا: سایت کودکانهی قصه، داستان و کتاب کودک
به نام خدا
یکی بود یکی نبود، غیر از خدا هیچکس نبود.
روزی روزگاری کدو کوچولویی در یک جالیز بود. این کدو کوچولو همیشه اینور و آنور میرفت و با اینوآن میگفت و میخندید. همهی میوههای جالیزی هم مثل خیار و گوجه و بادمجان و هندوانه و خربزه، کدو کوچولو را میشناختند. آنها کدو کوچولو را از بازیها و شادیهای او میشناختند.
بله… یکی از روزها کلاغی از بالای جالیز میگذشت. او همانطور که برای خودش پرواز میکرد از آن بالا کدو کوچولو را دید.
این بود که با خودش گفت: «بهبه! چه کدو کوچولوی قشنگی! این کدو خوردن دارد.»
بعد هم از آن بالا آمد و کنار جالیز نشست. حالا آقا کلاغه نزدیک کدو کوچولو بود. کدو کوچولو که کلاغ را ندیده بود، خندهکنان و بازیکنان میرفت که یکدفعه خودش را جلوی پای کلاغ دید. کلاغ، زود سرش را بلند کرد و یک نوک به کدو کوچولو زد. کدو کوچولو از این کار دردش آمد و جیغ کشید.
میوههای جالیزی، آنهایی که کوچکتر بودند تا کلاغ را دیدند ترسیدند و خودشان را این گوشه و آن گوشه پنهان کردند؛ ولی یکدفعه از آنطرف جالیز صدایی آمد. صدای بلندی که کلاغ را از جایش راند. بله. یک میوهی جالیزی قِل قِل کنان روی زمین میچرخید و میآمد. خُب فکر میکنید آن چی بود؟ بله… آن یک کدوحلوایی بزرگ بود.
کدوحلوایی آمد و خودش را به کلاغ رساند. بعد با صدای بلند گفت: «آهای کلاغ پر سیاه، اگر میتوانی به من نوک بزن!»
کلاغ، کدوحلوایی بزرگ را نگاه کرد و گفت: «تو دیگر کی هستی؟ اینجا چهکار میکنی؟»
کدوحلوایی گفت: «من را نمیشناسی؟ تو که همیشه از بالای این جالیز پرواز میکنی و میروی.»
کلاغ گفت: «خب حالا تو را شناختم. چرا آمدهای و با من دعوا میکنی؟ مگر من تو را نوک زدم.»
کدوحلوایی خندید و گفت: «من را نوک بزنی، مگر میتوانی؟ تو زورت را به این کدو کوچولو رساندهای؟»
کلاغ قارقاری کرد و گفت: «شنیدی چی گفتم؟ من با تو هیچ کاری ندارم. آمدم چند تا نوک به این کدو کوچولو بزنم، تو چرا یکدفعه از آنطرف جالیز آمدی اینطرف جالیز؟»
کدوحلوایی، کدو کوچولو را نگاه کرد و گفت: «ما کدوها از یک خانواده هستیم.»
کلاغ از این حرف کدوحلوایی خندید و گفت: «یعنی تو به این بزرگی، مادر این کدو کوچولو هستی؟»
کدوحلوایی ناراحت شد و گفت: «نمیخواهد به حرف من بخندی. به خودت بخند که نمیدانی من چه میگویم… از یک خانواده هستیم یعنی اینکه من هم مثل این کدو کوچولو، کدو هستم… به من میگویند کدوحلوایی. به این کدو کوچولو هم میگویند کدو خورشی… حالا زود ازاینجا برو تا تو را نزدم.»
کلاغ که از حرفهای کدوحلوایی ترسیده بود با ناراحتی قارقار کرد و پر زد و از کنار جالیز رفت. میوههای جالیزی هم که این گوشه و آن گوشه قایم شده بودند، پیش کدوحلوایی آمدند و با شادی فریاد کشیدند.
کدو کوچولو یا همان کدو خورشی که حالا زبانش باز شده بود گفت: «خیلی ممنون کدوی مهربان، اگر تو نیامده بودی و من را از دست کلاغ نجات نداده بودی نمیدانم چی میشد.»
کدوحلوایی گفت: «بهجای این حرفها مواظب خودت باش. چرا بیخبر اینور و آنور میروی؟ حالا زود باش برو پیش مادرت.»
کدو کوچولو تا این حرف را شنید بهطرف مادرش دوید.
بادمجان که همان نزدیکی بود گفت: «نگاه کنید کدو کوچولو چه طوری فرار میکند. حالا اگر کلاغ هم دنبالش کند نمیتواند او را بگیرد.»
میوههای جالیزی با حرف بادمجان بلند خندیدند و خندیدند.
خُب گُل من… دیگر وقت آن شد که بگویم قصهی ما به سر رسید. کلاغه به خانهاش نرسید. بالا که بود، برف بود؛ پایین که آمد، آب شد؛ دیگر وقت خواب شد.
(این نوشته در تاریخ 20 سپتامبر 2021 بروزرسانی شد.)