قصه-شب-کودک-کفش-ها-و-توپ-زرد

قصه شب کودک‌: کفش‌ها و توپ زرد || کفش دیگران را نپوشیم

قصه شب کودک‌

کفش‌ها و توپ زرد

قصه کودکانه پیش از خواب برای کودکان و کوچولوهای پیش دبستانی
ایپاب‌فا: سایت کودکانه‌ی قصه، داستان و کتاب کودک

به نام خدا

یکی بود یکی نبود، غیر از خدا هیچ‌کس نبود.

روزی از روزها یک آقا کوچولو به خانه‌ی خاله‌اش رفته بود. خانه‌ی خاله شلوغ بود. بچه‌ها توی حیاط بازی می‌کردند. آقا کوچولو سروصدای بچه‌ها را توی اتاق شنید و با خودش گفت: «چه خوب! الآن می‌روم و با بچه‌ها بازی می‌کنم.»

بعد از اتاق بیرون رفت و زود کفش‌هایش را پوشید و دوید. آقا کوچولو به حیاط نرسیده بود که یکی از کفش‌هایش از پا درآمد. کفش دوم گفت: «چی شد؟ این چه‌کاری بود؟ دوست داری پای پسر کوچولو کثیف شود؟»

کفش اول گفت: «نه، دوست ندارم این کار را بکنم؛ ولی ما کفش این آقا کوچولو نیستیم. آقا کوچولویی که ما را می‌پوشید یک‌جور دیگر بود.»

کفش دوم گفت: «اشتباه می‌کنی. همین آقا کوچولو بود که ما را می‌پوشید.»

کفش اول گفت: «همین‌که گفتم. این آقا کوچولو ما را اشتباهی پوشیده، حالا می‌بینی.»

خب فکر می‌کنی آقا کوچولو چه‌کار کرد؟ بله… یکی دو بار کفش از پای او درآمد و او دوباره کفش را پوشید. آن‌وقت به حیاط رفت تا بازی کند. بچه‌ها توی حیاط توپ‌بازی می‌کردند. آن‌ها تا آقا کوچولو را دیدند گفتند: «می‌آیی بازی کنی؟»

آقا کوچولو گفت: «بله، دوست دارم بازی کنم.»

بچه‌ها داشتند با یک توپ زرد کوچولو بازی می‌کردند. آقا کوچولو گوشه‌ی حیاط ایستاد و گفت: «حالا توپ را برای من بیندازید.»

در این وقت کفش اول به کفش دوم گفت: «مواظب باش، خودت را به این توپ نزنی.»

کفش دوم گفت: «برای چی خودم را به این توپ نزنم؟»

کفش اول گفت: «برای این‌که تو به پای آقا کوچولو بزرگ هستی. اگر این کار را بکنی…»

هنوز حرف کفش اول تمام نشده بود که توپ آمد جلوی پای آقا کوچولو. آقا کوچولو با پای راست محکم به توپ زد؛ ولی به‌جای توپ، کفش از پای او درآمد و روی درخت افتاد. بچه‌ها با دیدن کفش -که رفت و روی درخت افتاد- فریاد کشیدند. مادرهای بچه‌ها که توی اتاق بودند بیرون دویدند. مادر آقا کوچولو هم آمد. او پسرش را دید که با یک کفش گوشه‌ی حیاط ایستاده. پاهای او را نگاه کرد و گفت: «این چه‌کاری بود پسرم؟ چرا کفشت را روی درخت انداختی؟» آقا کوچولو گفت: «من این کار را نکردم… کفش من خودش افتاد روی درخت حیاط.»

در این وقت، مادر یکی از بچه‌ها که توی حیاط آمده بود گفت: «این کفش‌ها مال کدام آقاپسر است؟»

آقا کوچولو کفش‌ها را نگاه کرد و با تعجب گفت: «اِ… مادر، مگر من چند تا کفش دارم؟»

مادر آقا کوچولو کفش‌ها را نگاه کرد گفت: «تو یک جفت کفش بیشتر نداری. چطور مگر؟»

آقا کوچولو لنگه‌کفشی را که به پا داشت نشان داد و گفت: «ببین مادر، آن کفش‌ها مثل کفش‌های من است.»

مادر آقا کوچولو کفش‌ها را نگاه کرد و گفت: «آهان، حالا فهمیدم. تو کفش یک نفر دیگر را به‌جای کفش خودت پا کرده‌ای. برای همین کفش به پای تو بزرگ بود و یک‌دفعه از پایت درآمد و افتاد روی درخت.»

آقا کوچولو پایش را تکان داد و گفت: «راست می‌گویی مادر، این کفش به پای من بزرگ است.»

مادر آقا کوچولو گفت: «حالا عیبی ندارد؛ ولی از این به بعد وقتی‌که کفش پا می‌کنی، مواظب باش که کفش یک نفر دیگر را پا نکنی. اگر از خانه بیرون رفته بودیم می‌دانی کار ما چه قدر سخت بود؟»

بله. کفش را از روی درخت آوردند و به پسر کوچولوی دیگر دادند و کفش آقا کوچولو را گرفتند. آقا کوچولو وقتی کفش‌های خودش را پوشید خیلی راحت بود. فقط وقتی‌که خواست توپ‌بازی کند، توپ زرد کوچولو خندید و گفت: «آهای آقا کوچولو، من را روی درخت نیندازی؟»

خب دیگر، باید بگویم قصه‌ی ما به سر رسید، کلاغه به خانه‌اش نرسید. گل روی زمینی، خواب‌های خوب ببینی.

(این نوشته در تاریخ 20 سپتامبر 2021 بروزرسانی شد.)



***

  •  

***

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *