قصه شب کودک
شاخ گوزن
ایپابفا: سایت کودکانهی قصه، داستان و کتاب کودک
به نام خدا
یکی بود یکی نبود، غیر از خدا هیچکس نبود.
روزی روزگاری گوزنی و بچه گوزنی برای خوردن غذا در جنگل به راه افتادند.
آنها همینطور که میرفتند به جایی رسیدند که پر از درخت بود. آنقدر که شاخ و برگ درختها همهجا را پر کرده بود.
گوزنِ پدر جلو جلو میرفت و بچهاش دنبال او میرفت. یکدفعه شاخ گوزن به شاخههای درختی گیر کرد. گوزن، بچهاش را صدا زد و گفت: «بیا کمک کن. من دیگر نمیتوانم بروم.»
بچه گوزن پرسید: «چهکار کنم؟»
گوزن پدر گفت: «با پاهایت بزن و آن شاخه را بشکن.»
بچه گوزن که خیلی هم ترسیده بود با پاهایش شاخه را شکست و پدرش را نجات داد. گوزنِ بزرگ خوشحال شد و فرزندش را ناز کرد و آنها دوباره به راه افتادند. همینطور که میرفتند بچه گوزن گفت: «پدر جان چرا گوزنهای پدر شاخ دارند؟»
گوزن پدر گفت: «چرا؟ مگر شاخ داشتن خوب نیست؟»
بچه گوزن، شاخ پدرش را نگاه کرد و گفت: «دیدی شاخهای تو چه طور به شاخ و برگ درختها گیر کرد. اگر من نمیتوانستم شاخ تو را بیرون بیاورم چی میشد؟»
گوزنِ پدر خندید و گفت: «پسرم، ما گوزنهای نر را با شاخمان میشناسند. شاید بعضی وقتها شاخ ما به شاخههای درختها گیر کند؛ ولی ما گوزنها باید شاخ داشته باشیم.»
بله گُل من… گوزن و بچه گوزن داشتند باهم حرف میزدند که یکدفعه صدای بلند شیر آمد.
بچه گوزن ایستاد و گفت: «پدر این صدای شیر نبود؟»
گوزنِ پدر گفت: «بله این صدای شیر بود. حالا باید فرار کنیم.»
بچه گوزن گفت: «کجا فرار کنیم؟» گوزن پدر اینور و آنور را نگاه کرد و گفت: «دنبال من بیا!»
بله… گوزن پدر و پسرش دویدند و دویدند؛ ولی شیر هم که تند میآمد، خودش را به آنها رساند. گوزن پدر راهی را نشان داد و گفت: «تو از اینطرف برو…» بچه گوزن گفت: «اینطوری شیر تو را دنبال میکند. من میخواهم کنار تو باشم.»
گوزن پدر گفت: «من که گفتم… از اینطرف برو. من خیلی زود پیش تو میآیم.»
بچه گوزن دوید و دوید. آنقدر که از پدرش دور دور شد. آنوقت پیش درخت بزرگی ایستاد تا ببیند چه میشود.
شیر، حیوان بزرگ و قوی جنگل از راه رسید، او چند بار نعره کشید. (به صدای بلند شیر میگویند نعره.) بعد اینور و آنور را نگاه کرد و رفت؛ ولی هر چه میرفت، گوزن پدر را نمیدید. بچه گوزن تعجب کرد که پدر او یکدفعه کجا رفت. چه طور به این زودی ازآنجا دور شده بود.
بله… شیر که نتوانست گوزن پدر را پیدا کند، از همان راهی که آمده بود برگشت. بچه گوزن از پشت درخت بیرون آمد تا پدرش را پیدا کند که دید یکدفعه میان شاخهها و برگها چیزی تکان خورد. خوب که نگاه کرد پدرش را دید. با خوشحالی بهطرف او دوید. او آنقدر خوشحال بود که نمیدانست چهکار بکند. گوزنِ پدر پسرش را دید و او را ناز کرد. بعد به او گفت: «اگر گفتی من کجا بودم؟»
بچه گوزن گفت: «همینجاها بودی. چرا فرار نکردی پدر؟ چرا شیر تو را ندید؟»
گوزن پدر خندید و گفت: «من با این شاخهای بلندم نمیتوانستم فرار کنم. شیر میآمد و من را میگرفت. من خودم را لای شاخ و برگ درختها پنهان کردم. شیر هم خیال کرد که شاخهای من شاخههای یک درخت است. این بود که من را ندید و رفت.»
بچه گوزن گفت: «آهان، حالا فهمیدم.»
گوزن پدر گفت: «حالا فهمیدی چه قدر خوب است که گوزنهای نر شاخ داشته باشند؟»
بچه گوزن پرسید: «پدر، شاخهای من کی بهاندازهی شاخهای شما میشود؟»
گوزن پدر خندید و گفت: «وقتیکه بهاندازهی من شدی؟!»
بعد هردو خندیدند و رفتند.
خُب… قصهی ما به سر رسید، کلاغه به خانهاش نرسید. گل روی زمینی، خوابهای خوب ببینی.
(این نوشته در تاریخ 20 سپتامبر 2021 بروزرسانی شد.)