قصه شب کودک
بادکنک آبی
ایپابفا: سایت کودکانهی قصه، داستان و کتاب کودک
به نام خدا
یکی بود یکی نبود، غیر از خدا هیچکس نبود.
روزی از روزها بابای مهربانی برای پسرش سه چهارتا بادکنک رنگووارنگ خرید. از آن بادکنکهایی که هرکس میدید خوشش میآمد و با آنها بازی میکرد.
بادکنکها سفید و آبی و قرمز و نارنجی بودند. بادکنکها وقتی به خانه رسیدند شادی کردند.
بادکنک قرمز گفت: «چه خوب! الآن ما را باد میکنند.»
بادکنک نارنجی گفت: «آنوقت میرویم بالای بالا.»
بادکنک آبی گفت: «چه طور ما را باد میکنند؟ چه طور میرویم آن بالاها؟»
بادکنک سفید گفت: «من یکبار باد شدهام و بالا رفتهام. میدانم چه قدر خوب است. بادکنک را اول باد میکنند و بعد با نخ میبندند که باد آن خالی نشود.»
بادکنک آبی رو به بادکنک سفید کرد و گفت: «نخ را چه طور به ما بادکنکها میبندند؟»
بادکنک سفید که این چیزها را بیشتر از بادکنک آبی میدانست، گفت: «خُب معلوم است، نخ را سفت میبندند.»
بادکنک آبی گفت: «حالا که اینطور شد، من دوست ندارم باد بشوم. من میخواهم همینطور بمانم.»
بادکنک سفید گفت: «چهحرفهایی میزنی بادکنک آبی. بادکنکی که باد نشود که بادکنک نیست.»
بادکنک آبی گفت: «گفتم که دوست ندارم من را با نخ ببندند.»
بادکنک سفید آهی کشید و گفت: «دیگر خودت میدانی، اگر دوست داری همینجوری بمانی بمان؛ ولی بدان که خسته میشوی.»
بله… چه بگویم و چه نگویم…
پسر کوچولو و بابای مهربان او توی اتاق آمدند و بادکنکها را باد کردند؛ ولی بادکنک آبی نگذاشت او را باد کنند. او هی خودش را جمع کرد و بابای خانه نمیتوانست او را باد کند. آخر کار هم خسته شد و گفت: «مثلاینکه این بادکنک آبی به درد باد کردن نمیخورد. بگذاریم همین گوشهی اتاق باشد.» پسر کوچولو ناراحت شد و گفت: «پدر جان من دوست دارم بادکنک آبی هم داشته باشم.»
بابای خانه گفت: «خب چهکار کنم پسرم. وقتی بادکنکی باد نمیشود باید آن را دور انداخت. تو هم زیاد ناراحت نشو. خودم فردا برایت یک بادکنک آبی دیگر میخرم.» بابا این را گفت و همراه پسر کوچولویش، بادکنکها را به حیاط برد. پسر کوچولو هم با دست زیر بادکنکها میزد و آنها هم بالا میرفتند و پایین میآمدند.
بادکنک آبی توی اتاق، کنار پنجره خوابیده بود و داشت دوستانش را نگاه میکرد. در این وقت با خودش گفت: «کاشکی من هم الان پیش آنها بودم. چه قدر بالا رفتن و پایین آمدن و توی هوا بودن خوب است.»
بله… بادکنکهای سفید و قرمز و نارنجی بعد از بازی کردن دوباره به اتاق برگشتند.
آنها شاد و خندان بودند.
بادکنک قرمز گفت: «چه خوب بود. حیف که زود تمام شد.»
بادکنک نارنجی گفت: «کاشکی دوباره میرفتیم بازی.»
بادکنک سفید گفت: «بازهم میرویم. بازی برای امروز تمام شد. فردا هم هست. آن یکی فردا هم هست.»
بعد رو به بادکنک آبی کرد و گفت: «حالِ این دوستِ ما چه طور است؟ تنهایی خوب بود؟»
بادکنک آبی گفت: «دوست دارم که با شما بیایم؛ ولی نخ بستن برای من خیلی سخت است.»
بادکنک قرمز گفت: «برای ما که سخت نبود.»
بادکنک سفید گفت: «شاید سخت باشد؛ ولی از تنها بودن که بهتر است. اگر دوست داری به آسمان بروی و مثل بادکنکهای دیگر آن بالاها شادی کنی باید زحمت هم بکشی. اگر یکبار همراه ما بیایی میبینی که چه قدر خوب است. تو که دوست نداری اسمت را بگذارند بادکنک تنبل؟»
بادکنک آبی حرفی نزد و به دوستانش نگاه کرد.
بله… فردا دوباره پسر کوچولو خواست توی حیاط بازی کند، به مادرش گفت: «یکی از بادکنکهایم باد نمیشود آن را دور بیندازم؟»
بادکنک آبی خیلی ترسید. مادر پسر کوچولو گفت: «بگذار من آن را باد کنم شاید بادکنک خوبی باشد.»
مادر پسر کوچولو این را گفت و بادکنک آبی را از روی فرش برداشت. بعد آن را باد کرد و با نخ بست. بادکنک آبی خیلی دردش آمد؛ ولی با خودش گفت: «این بهتر از تنها ماندن است.»
این بود که چیزی نگفت. پسر کوچولو بادکنکهایش را به حیاط برد و با آنها سرگرم بازی شد. بادکنکها خندهکنان بالا و پایین میرفتند و شادی میکردند. بادکنک آبی از بادکنکهای دیگر خوشحالتر بود.
خُب گُل من! دیگر باید بگویم که قصهی ما به سر رسید، کلاغه به خانهاش نرسید. گل روی زمینی، خوابهای خوب ببینی.
(این نوشته در تاریخ 20 سپتامبر 2021 بروزرسانی شد.)