قصه شب کودک
گوسفند کوچولو و مادرش
ایپابفا: سایت کودکانهی قصه، داستان و کتاب کودک
به نام خدا
یکی بود یکی نبود، غیر از خدا هیچکس نبود.
روزی روزگاری گوسفندی و بچه گوسفندی به صحرا رفتند. برای چی؟ برای چریدن یا علف خوردن. آنها، تنها بودند؟ نه، با گوسفندها و بزهای دیگر رفتند.
بله. گوسفند سفید و برهاش توی صحرا بودند. بچه گوسفند خوشحال بود و از این علف و از آن علف میخورد و همراه بزغاله و بزهای دیگر بازی میکرد. گوسفند کوچولو سرگرم بازی بود که یکدفعه دو سه نفر آمدند و مادرش را بردند. گوسفند کوچولو دنبال مادرش دوید؛ ولی آنها او را از مادرش دور کردند و گوسفند مادر را با خودشان بردند. گوسفند کوچولو که دید مادرش دیگر نیست، با صدای بلند بعبع کرد. از صدای او بچه گوسفندها و بزغاله هم ایستادند و او را نگاه کردند.
گوسفند کوچولو گفت: «چی شده؟ چرا همه من را نگاه میکنید؟»
بزغالهای گفت: «برای اینکه تو خیلی سروصدا میکنی. با این سروصدای تو ما نمیتوانیم بازی کنیم.»
گوسفند کوچولو ناراحت شد و گفت: «حالا وقت بازی کردن است؟ مگر ندیدید که مادر من را بردند و من دیگر مادر ندارم. آنوقت شما میدوید و میخندید و بازی میکنید؟»
بزی جلو آمد و با مهربانی گفت: «پسرم، چرا اینقدر ناراحتی؟ مادر تو به همین زودی برمیگردد. حالا که مادر تو نیست، بچههای دیگر هم نباید بازی کنند؟»
گوسفند کوچولو پرسید: «مادر من کی برمیگردد؟»
بز گفت: «نمیدانم کی برمیگردد؛ ولی کارش که تمام شد زود زود پیش تو برمیگردد.»
گوسفند کوچولو گفت: «من میخواهم بروم پیش مادرم. باید او را ببینم.»
بز سری تکان داد و گفت: «نمیشود پیش مادرت بروی. نمیگذارند برهها پیش مادرهایشان بروند. تو هم باید مثل بچه گوسفندهای خوب، حرف گوش کنی و با بچههای دیگر بازی کنی تا مادرت برگردد.»
بچه گوسفند روی زمین نشست و گفت: «تا مادرم برگردد من همینجا میمانم و از جایم تکان نمیخورم.»
بز گفت: «هر جور که دوست داری، میخواهی بازی کن، میخواهی بازی نکن… من این حرفها را زدم که بدانی مادرت برمیگردد.»
بله گُل من… گوسفند کوچولو گوشهای نشست و یواشیواش هم خوابش برد. او دو سه ساعتی توی خواب خوش بود که یکدفعه صدایی را شنید: «بلند شو پسرم، تو چرا اینجا خوابیدهای؟»
گوسفند کوچولو که خوابِ خواب بود بیدار شد و مادرش را بالای سرش دید. بعد بلند شد و صورتش را به صورت مادرش مالید، ولی یکدفعه عقب دوید.
گوسفند مادر پرسید: «چی شد پسرم؟ چرا یکدفعه اینجوری شدی؟»
گوسفند کوچولو یا بره گفت: «تو مادر من نیستی. مادر من یکجور دیگر بود. بگو مادر من کجاست؟»
گوسفند گفت: «پسرم، خوب نگاه کن! من مادر تو هستم.»
گوسفند کوچولو که دیگر میخواست برود گفت: «نه، تو مادر من نیستی. اگر مادر من هستی بگو چرا اینجوری شدی؟»
گوسفند بعبعی کرد و خندید و گفت: «آهان، حالا فهمیدم که چرا میگویی من مادر تو نیستم. ببین پسرم، پشم ما گوسفندها وقتی خیلی بلند میشود، آن را میچینند. به این کار میگویند پشمچینی. این کار برای ما گوسفندها خیلی خوب است تا در گرمای تابستان اذیت نشویم.»
گوسفند کوچولو گفت: «پس چرا آقا بزی و خانم بزی اینجوری نمیشوند؟»
گوسفند گفت: «خب آنها با ما فرق دارند. گوسفندها و بزها علف خوار هستند؛ ولی یکجور که نیستند. حالا هم اگر صبر کنی میبینی که دوباره پشم تن من بلند و بزرگ میشود. تازه، وقتیکه بزرگ شدی پشمهای تن تو هم بلند میشود. یک روز هم تو را میبرند پشمچینی.»
گوسفند کوچولو این حرفها را که شنید. خوشحال شد و توی صحرا دوید.
خب گُل قشنگ من! قصهی ما به سر رسید، کلاغه به خانهاش نرسید. بالا که بود، برف بود؛ پایین که آمد، آب شد؛ دیگر وقت خواب شد.
(این نوشته در تاریخ 20 سپتامبر 2021 بروزرسانی شد.)