قصه-شب-کودکانه-گربه-کوچولو-و-برگ‌های-درخت

قصه شب کودک‌: گربه کوچولو و برگ‌های درخت || بازی کردن خوب است

قصه شب کودک‌

گربه کوچولو و برگ‌های درخت

قصه کودکانه پیش از خواب برای کودکان و کوچولوهای پیش دبستانی
ایپاب‌فا: سایت کودکانه‌ی قصه، داستان و کتاب کودک

به نام خدا

یکی بود یکی نبود، غیر از خدا هیچ‌کس نبود.

بچه‌گربه‌ای بود به اسم دم‌سیاه. برای چی دم‌سیاه؟ خُب برای این‌که دمش سیاه بود. یکی از روزهای پاییزی که کوچه‌ها خلوت بود، دم‌سیاه بیرون آمد و مشغول گردش شد. یک‌کم که این‌طرف و آن‌طرف رفت، حوصله‌اش سر رفت. آخر کسی نبود تا با او بازی کند.

دم‌سیاه کنار یک درخت ایستاده بود که یک‌دفعه یک‌چیزی از بالای سرش آمد و روی او افتاد. اول ترسید و عقب دوید؛ ولی خوب که نگاه کرد برگی را دید که از درخت جدا شده بود و روی سرش افتاده بود…

دم‌سیاه خوش‌حال شد و گفت: «میو، میو، بازی، بازی، دوباره، دوباره.»

بعد نگاهی به درخت انداخت. باد پاییزی وزید و باز برگی را از شاخه‌ی درخت کنند و روی زمین انداخت. دم‌سیاه آن‌قدر دنبال برگ دوید تا برگ رفت و توی جوی آب افتاد. او تا به خودش آمد، برگ دیگری از درخت جدا شد و پایین افتاد. خلاصه… همین‌طور برگ‌های زرد، پایین می‌افتادند و دم‌سیاه با آن‌ها بازی می‌کرد.

بله گُل من از آن روز به بعد بازی گربه کوچولو شد بازی با برگ‌ها…

توی یکی از روزها مادر دم‌سیاه او را گوشه‌ای صدا زد: «ببینم… تو هرروز کجا می‌روی که پیش من نمی‌مانی؟»

دم‌سیاه گفت: «می‌روم و یک بازی خوب می‌کنم.»

مادرش گفت: «یک بازی خوب؟ خُب آن چه بازی است که من اسمش را نمی‌دانم؟»

دم‌سیاه گفت: «یک روز باهم می‌رویم و خودت می‌بینی.»

گربه‌ی مادر گفت: «یک‌وقت نروی جایی که سگ‌ها باشند، می‌دانی که سگ‌ها دشمن گربه‌ها هستند؟»

دم‌سیاه گفت: «بله مادر، برایم گفته‌ای که سگ‌ها دشمن گربه‌ها هستند. من مواظبم جایی که می‌روم سگ‌ها نباشند.»

بله، گریه کوچولو روزهای بعد هم رفت و با برگ‌های پاییزی که روی زمین می‌افتادند، بازی کرد تا اینکه یک روز مادرش گفت: «دیگر نمی‌توانم صبر کنم دم‌سیاه، امروز باید به من بگویی که چه بازی‌ای می‌کنی؟»

دم‌سیاه گفت: «باشد مادر، امروز باهم می‌رویم آنجایی که من بازی می‌کنم.»

دم‌سیاه و مادرش به راه افتادند. روزهای آخر پاییز بود، هوا هم خیلی سرد شده بود.

مادر دم‌سیاه گفت: «ببین توی این سرما من را کجا آوردی؟»

دم‌سیاه گفت: «خُب مامان جان مگر نمی‌خواستی بدانی که من چه‌کار می‌کنم؟»

بله… دم‌سیاه و مادرش آمدند تا پای درخت رسیدند. کدام درخت؟ همان درختی که دم‌سیاه با برگ‌هایش بازی می‌کرد. دم‌سیاه درخت را نشان داد و گفت: «من اینجا بازی می‌کنم.»

مادرش درخت را نگاه کرد و گفت: «چه بازی‌ای؟»

دم‌سیاه درخت را نگاه کرد. هیچ برگی روی درخت نمانده بود. دم‌سیاه گفت: «چی شد؟ پس آن‌ها کجا رفتند؟ من هرروز می‌آمدم و با آن‌ها بازی می‌کردم؟»

مادر دم‌سیاه گفت: «با چی بازی می‌کردی؟»

دم‌سیاه یکی از برگ‌های خشک درخت را که روی زمین افتاده بود نشان داد و گفت: «من با این‌ها بازی می‌کردم… همین‌ها بودند که هرروز از آن بالا پایین می‌افتادند.»

مادر دم‌سیاه خندید و گفت: «آهان، پس تو با برگ‌های خشک درخت بازی می‌کردی…»

دم‌سیاه گفت: «آن‌ها کجا هستند؟ کجا رفتند؟»

مادرش گفت: «پاییز که می‌شود برگ درخت‌ها زرد می‌شوند و می‌ریزند… آن روزها که تو می‌آمدی و با برگ‌ها بازی می‌کردی هنوز برگ‌های خشک روی شاخه‌ها بودند که می‌افتادند. اگر بخواهی بازهم برگ بازی کنی، باید تا یک سال دیگر صبر کنی… اگر سال دیگر برگ بازی را دوست داشته باشی!»

دم‌سیاه پرسید: «برای چی برگ بازی را دوست نداشته باشم؟»

مادر دم‌سیاه گفت: «برای اینکه آن‌وقت تو یک گربه‌ی بزرگ شده‌ای و دنبال این بازی‌ها نمی‌روی.»

دم‌سیاه خودش را نگاه کرد و خندید.

بله عزیز من، مادر دم‌سیاه این را گفت و بچه‌اش را نوازش کرد و آن‌ها به خانه‌شان برگشتند. حالا برای تو که می‌خواهی بخوابی می‌گویم قصه‌ی ما به سر رسید، کلاغه به خانه‌اش نرسید. بالا که بود، برف بود؛ پایین که آمد، آب شد؛ دیگر وقت خواب شد.

(این نوشته در تاریخ 20 سپتامبر 2021 بروزرسانی شد.)



***

  •  

***

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *