قصه-شب-کودکانه-شیر-و-موش-صحرایی

قصه شب کودک‌: شیر و موش صحرایی || خودت را دست کم نگیر!

قصه شب کودک‌

شیر و موش صحرایی

قصه کودکانه پیش از خواب برای کودکان و کوچولوهای پیش دبستانی
ایپاب‌فا: سایت کودکانه‌ی قصه، داستان و کتاب کودک

به نام خدا

روزی روزگاری شیری از صحرایی می‌گذشت. تا آن‌وقت شیر، صحرا را ندیده بود و نمی‌دانست چه حیوان‌هایی در آنجا زندگی می‌کنند. شیر، همین‌طور که برای خودش می‌رفت، یک موش صحرایی را سر راه خودش دید.

شیر، او را صدا زد و گفت: «آهای حیوان، تو اینجا چه‌کار می‌کنی؟»

موش ایستاد و گفت: «من اینجا زندگی می‌کنم. من موش صحرایی هستم… موش‌های صحرایی در صحرا زندگی می‌کنند».

شیر سرش را به موش نزدیک کرد و گفت: «حیوان کوچک، مثل‌اینکه تا حالا شیر ندیده‌ای، هان؟»

موش گفت: «شیر ندیده‌ام؛ ولی اسمش را شنیده‌ام. می‌گویند شیر حیوان بزرگی است و همه‌ی حیوان‌ها از او می‌ترسند.»

شیر گفت: «خیلی خوب حرف می‌زنی… حالا بگو چرا به من سلام نکردی؟»

موش گفت: «سلام شیر… حالا بگو چرا باید به تو سلام بکنم؟»

شیر گفت: «برای اینکه من حیوان بزرگی هستم. من خیلی زور دارم، هر کاری هم که بخواهم می‌توانم بکنم.»

موش کمی عقب رفت و شیر را نگاه کرد و گفت: «درست است، تو حیوان بزرگی هستی؛ ولی هر کاری که بخواهی نمی‌توانی بکنی.»

شیر ناراحت شد و نعره کشید. (وقتی شیرها صدایشان را بلند می‌کنند، به آن می‌گویند نعره)

موش صحرایی گفت: «حالا چرا سروصدا می‌کنی؟»

شیر گفت: «برای این‌که از کار تو ناراحت شدم… حالا زود باش گوش‌های من را بخاران!»

موش گفت: «مگر خودت نمی‌توانی گوش‌هایت را بخارانی؟»

شیر گفت: «همین ‌که گفتم، زود باش!»

موش دیگر حرفی نزد. وقتی شیر روی زمین نشست، موش روی کول او رفت و به‌جای آنکه گوش او را بخاراند، یکی از گوش‌های او را گاز کوچکی گرفت و فرار کرد. شیر فریادی کشید و به دنبال موش دوید. موش صحرایی زود از سوراخ لانه‌اش زیرِ زمین رفت و شیر هم او را ندید. شیر فریاد زد: «آهای موش، کار بدی کردی که گوش مرا گاز گرفتی، اگر تو را ببینم، می‌خورم.»

شیر هرچه این‌طرف و آن‌طرف را نگاه کرد موش را ندید؛ ولی از دورتر صدای او را شنید. به‌طرف صدا رفت؛ صدای او را از جای دیگری شنید. بازهم دوید. صدای موش را شنید و او را ندید.

خلاصه… شیر آن‌قدر برای گرفتن موش این‌ور و آن‌ور دوید تا خسته شد و دیگر نمی‌توانست قدم از قدم بردارد. این بود که خسته و نفس‌زنان روی زمین نشست. در این وقت موش از سوراخی بیرون آمد. این سوراخ دور از سوراخی بود که موش توی آن رفته بود. شیر گفت: «آهای موش، تو کجا بودی؟ مگر توی این سوراخ نرفتی؟ چرا از سوراخ دیگر بیرون آمدی؟»

موش صحرایی گفت: «لانه‌ی ما موش‌ها چند سوراخ دارد. حالا دیدی تو هم نمی‌توانی کاری با ما موش‌های صحرایی داشته باشی… تو خیال می‌کنی که حیوان بزرگی هستی و همه کار می‌توانی بکنی؟»

شیر گفت: «بله، من همه کاری می‌توانم بکنم.»

موش صحرایی گفت: «پس اگر می‌توانی هر کاری بکنی، بیا و گوش من را بخاران… خیلی بامزه است که شیر گوش موش را بخاراند.»

شیر خیلی ناراحت شد و از جا پرید و به دنبال موش دوید؛ ولی موش توی سوراخ رفت و شیر او را ندید. وقتی این‌طور شد، شیر خسته و مانده راهش را گرفت و رفت و رفت و رفت… شیر می‌رفت و به کارهای خودش می‌خندید.

خُب دلبندم. با رفتن شیر، قصه‌ی ما هم تمام شد. مثل هر شب، وقت آن شد که بگویم قصه‌ی ما به سر رسید، کلاغه به خانه‌اش نرسید. بالا که بود، برف بود؛ پایین که آمد، آب شد؛ دیگر وقت خواب شد.

(این نوشته در تاریخ 20 سپتامبر 2021 بروزرسانی شد.)



***

  •  

***

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *