قصه شب کودک
سوزن و نخ کوچولو
ایپابفا: سایت کودکانهی قصه، داستان و کتاب کودک
به نام خدا
یکی بود یکی نبود، غیر از خدا هیچکس نبود.
روزی از روزها، توی یک اتاق کوچولو، یک تکه نخ کوچولو افتاد کنار یک سوزن نخ که تا آنوقت سوزن ندیده بود. گفت: «تو کی هستی و اینجا چهکار میکنی؟»
سوزن با مهربانی نخ را نگاه کرد و گفت: «سلام نخ کوچولو، خوشآمدی! به من میگویند سوزن… از حالا به بعد من و تو همیشه کنار هم هستیم. پس باید باهم دوست باشیم.»
نخ کوچولو که هنوز چیزی از کار سوزن نمیدانست گفت: «من باید پیش تو باشم؟ برای چی؟ میدانی من از کجا آمدهام؟»
سوزن گفت: «از هر جا که آمده باشی فرق نمیکند، نخ و سوزن همیشه باید باهم باشند. هیچ نخی نباید بدون سوزن بماند.»
نخ کوچولو گفت: «کی گفته که نخ باید همیشه کنار سوزن باشد؟ من که دوست دارم همیشه پیش نخها باشم… تو هم هر کاری که دوست داری بکن.»
سوزن گفت: «نمیدانم که تو این حرفها را کجا یاد گرفتهای؛ ولی بدان که با این کارهایت من را هم به دردسر میاندازی.»
در این وقت خانم خانه آمد و دو تکه پارچه برداشت تا آنها را به هم بدوزد.
او سوزن را برداشت و نخ کوچولو را هم برداشت؛ ولی تا خواست آن را از سوراخ سوزن رد کند، نخ خودش را عقب کشید. خانم خانه دوباره نخ را بهطرف سوراخ سوزن برد که نخ خودش را کنار کشید. وقتی اینطور شد گفت: «این دیگر چه نخ و سوزنی است. تا حالا نخ به این بدی ندیده بودم!»
نخ کوچولو که این حرف را شنید گفت: «من بد نیستم. این سوزن است که بد است. تا وقتی هم که بخواهی من کنار سوزن باشم، همین کار را میکنم.»
خانم خانه دوباره نخ را برداشت و این بار هم نخ از دست او فرار کرد. وقتی اینطور شد گفت: «این نخ به درد نمیخورد. باید یک تکه نخ دیگر پیدا کنم.»
بعد نخ کوچولو را گوشهای انداخت و با نخ دیگری پارچهها را دوخت و کارش که تمام شد از اتاق بیرون رفت. بله… با رفتن خانم خانه، سوزن که همان نزدیکیها بود رو به نخ کوچولو کرد و گفت: «این چهکاری بود که کردی؟ چرا خانم خانه را ناراحت کردی؟»
نخ کوچولو گفت: «کار خوبی کردم. دیدی نگذاشتم با من پارچه را بدوزد.»
سوزن گفت: «کار خوبی نکردی؟ خانم خانه تو را دور میاندازد.»
نخ کوچولو گفت: «مرا دور میاندازد؟ یعنی چی؟»
سوزن آهی کشید و گفت: «دلم برای تو میسوزد. تو هیچ چی نمیدانی نخ کوچولو… دور انداختن یعنی اینکه تو را میاندازند کنار چیزهای خراب و کثیف و بهدردنخور و با آشغالهای خانه بیرون میاندازند.»
نخ کوچولو نگران شد و گفت: «راست میگویی؟ من این را نمیدانستم.»
سوزن گفت: «من که گفتم، تو گوش نکردی… حالا خدا کند خانم خانه تو را ببیند و دور نیندازد.»
بله… گُلِ من… فردا، خانم آن خانه دوباره به اتاق کوچک آمد. او که تکه پارچهای دست گرفته بود، اینطرف و آنطرف را نگاه کرد تا نخی پیدا کند که نگاهش به نخ کوچولو افتاد. آن را برداشت و نگاه کرد و گفت:
«این نخ را دور بیندازم یا با آن خیاطی کنم؟»
نخ کوچولو این حرفها را که شنید گریه کرد. خدا خدا کرد که خانم خانه او را دور نیندازد. خانم خانه نخ را دوباره نگاه کرد و گفت: «مثلاینکه این نخ زیاد هم بد نیست. دیروز که من را خیلی اذیت کرد، حالا ببینم امروز چه میشود.»
خانم خانهاین را گفت و سوزن را برداشت و نخ را به آن نزدیک کرد.
نخ کوچولو خیلی زود از سوراخ سوزن گذشت. خانم خانه خوشحال شد و گفت: «چه نخ خوبی! کار خیاطی من خیلی زود تمام میشود!» بعد هم شروع کرد به دوختن. خانم خانه خوشحال بود و میخندید. نخ و سوزن هم خوشحال بودند و میخندیدند.
بله عزیز من… خانم در حال دوختن و کار خیاطی بود که قصهی ما هم به پایان رسید. پس وقت آن شد که بگویم قصهی ما به سر رسید، کلاغه به خانهاش نرسید. بالا که بود، برف بود؛ پایین که آمد، آب شد؛ دیگر وقت خواب شد.
(این نوشته در تاریخ 20 سپتامبر 2021 بروزرسانی شد.)