قصه-شب-کودکانه-دوستی-شتر-و-روباه

قصه شب کودکانه‌: دوستی شتر و روباه || کی از همه زرنگتره؟

قصه شب کودکانه‌

دوستی شتر و روباه

قصه کودکانه پیش از خواب برای کودکان و کوچولوهای پیش دبستانی
ایپاب‌فا: سایت کودکانه‌ی قصه، داستان و کتاب کودک

به نام خدا

یکی بود یکی نبود، غیر از خدا هیچ‌کس نبود.

روزی روزگاری روباهی برای پیدا کردن غذا از لانه‌اش بیرون آمد. او نگاهی به این‌طرف و آن‌طرف انداخت و با خودش گفت: «امروز باید تا می‌توانم مرغ و خروس بگیرم. امروز می‌خواهم به‌اندازه‌ی چند روز غذا جمع کنم.»

روباه این را گفت و رفت و رفت و رفت. او آن‌قدر رفت که یک‌دفعه دید ای‌دادبیداد جایی آمده که تا آن‌وقت ندیده بود. حالا نمی‌دانست کجا برود و چه‌کار کند که حیوان بزرگی را دید. از دیدن او تعجب کرد و گفت: «تو دیگر کی هستی؟»

حیوان سلام کرد و گفت: «اسم من شتر است. من حیوان بیابان‌گرد هستم. کار من بار بردن و مسافر بردن به جاهای دور است.»

روباه گفت: «اینجا کجاست؟»

شتر گفت: «اینجا بیابان است. تو اینجا چه می‌کنی؟»

روباه گفت: «من راهم را گم کرده‌ام.»

شتر گفت: «بیا باهم برویم. این‌طوری تنها هم نیستم. برویم تا تو هم لانه‌ات را پیدا کنی.»

بله گُل من، شتر و روباه به راه افتادند. آن‌ها همین‌طور که می‌رفتند باهم می‌گفتند و می‌خندیدند. در این وقت روباه گفت: «دوست عزیز حرفی بزنم، ناراحت نمی‌شوی؟» شتر گفت: «نه، چرا ناراحت شوم؟»

روباه گفت: «چرا شترها این‌قدر یواش‌یواش راه می‌روند؟»

شتر گفت: «خُب هر حیوانی یک‌جور است. ما شترها یواش‌یواش راه می‌رویم؛ ولی تنبل نیستیم.»

روباه گفت: «یعنی شترها از روباه‌ها زرنگ‌تر هستند؟»

شتر گفت: «پس روباه‌ها زرنگ‌تر هستند؟»

روباه گفت: «بله، ما روباه‌ها زرنگ‌تر از شترها هستیم. حاضرم با تو مسابقه بدهم.»

شتر گفت: «چه مسابقه‌ای؟ چه‌کار کنیم؟»

روباه گفت: «مسابقه‌ی دویدن می‌دهیم. هرکس خسته نشد، حیوان زرنگی است.»

شتر گفت: «حاضرم»

بعدازاین، شتر و روباه شروع به دویدن کردند. آن‌ها دویدند و دویدند؛ ولی روباه خیلی زود از شتر جلو افتاد. شتر یواش‌یواش برای خودش می‌آمد؛ ولی روباه می‌دوید. روباه آن‌قدر دوید تا خسته و تشنه شد. بعد به جایی رسید که آب بود. رفت تا آب بخورد. در این وقت پشت سرش را نگاه کرد. هنوز از شتر خُبری نبود. این بود که برای خودش آنجا دراز کشید و چیزی هم نگذشت که خوابش برد.

روباه در خواب بود که شتر آمد و از کنار او گذشت. روباه وقتی بیدار شد که از شتر خُبری نبود. او دوید و دوید تا خودش را به شتر برساند. وقتی به او رسید خیلی خسته شده بود و دیگر نمی‌توانست یک‌قدم هم جلو برود؛ ولی شتر آرام‌آرام برای خودش می‌رفت. روباه نشست و گفت: «صبر کن شتر، چرا می‌روی؟»

شتر گفت: «باید بروم. حالا بگو تو زرنگ‌تر هستی یا من.»

روباه گفت: «قبول دارم که شترها زرنگ‌تر از روباه‌ها هستند؛ ولی به من بگو چرا این‌همه راه آمدی و جایی آب نخوردی؟»

شتر گفت: «ما شترها این‌جوری هستیم. اگر یک‌بار آب بخوریم تا چند روز می‌توانیم آب نخوریم و در بیابان برویم.»

روباه گفت: «تشنه نمی‌شوی؟» شتر گفت: «اگر تشنه بشویم که نمی‌توانیم برویم.» روباه فکری کرد و گفت: «این را نمی‌دانستم. اگر من در مسابقه برنده نشدم؛ ولی یک چیز یاد گرفتم.»

روباه این را گفت و خوشحال و خندان به‌طرف لانه‌اش رفت. او بعد از گم‌شدن در بیابان لانه‌اش را پیدا کرده بود.

بله گُل من… روباه که لانه‌اش را پیدا کرد، قصه‌ی ما هم به پایان رسید. حالا وقت آن شد که بگویم قصه‌ی ما به سر رسید، کلاغه به خانه‌اش نرسید. بالا که بود، برف بود؛ پایین که آمد، آب شد؛ دیگر وقت خواب شد.

(این نوشته در تاریخ 20 سپتامبر 2021 بروزرسانی شد.)



***

  •  

***

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *