قصه کودکانه
استکان کوچولو آب میخواست
ایپابفا: سایت کودکانهی قصه، داستان و کتاب کودک
به نام خدا
یکی بود یکی نبود، غیر از خدا هیچکس نبود.
روزی از روزها یک استکان کوچولوی قشنگ توی آشپزخانه آمد. بعد نگاهی به اینوروآنور انداخت و رفت توی یک سینی. توی سینی یک لیوان بود و یک پارچ آب. سماور از کمی دورتر صدا زد: «آهای استکان کوچولو، چرا پیش ما نمیآیی؟ مگر نمیدانی که چای را توی استکان میریزند؟»
استکان کوچولو گفت: «پیش تو هم میآیم سماور؛ ولی میخواهم با این پارچ آب و لیوان هم آشنا بشوم. دوست دارم پارچ، من را هم پر از آب کند.»
استکان این را گفت و به پارچ و لیوان سلام کرد.
لیوان گفت: «استکان کوچولو، آب را توی لیوان میخورند ته توی استکان.»
استکان کوچولو گفت: «بچههای کوچولو که آب را توی لیوان نمیخورند.»
پارچ گفت: «بله؛ ولی اینجا که بچه کوچولو نیست… پس تو باید بروی کنار سماور. آنجا هم که باشی دوست ما هستی.»
استکان گفت: «باشد من میروم، ولی پیش از آن باید من را پر از آب کنی.»
سماور از آنطرف آشپزخانه گفت: «چرا خودت را خسته میکنی؟»
استکان کوچولو گفت: «من دوست دارم پر از آب شوم.»
پارچ گفت: «باشد، حالا شلوغ نکن، من تو را پر از آب میکنم.»
بعدازاین، پارچ جابهجا شد و استکان را پر از آب کرد. استکان کوچولو از خوشحالی فریاد کشید؛ ولی تا لیوان را نگاه کرد ساکت شد.
پارچ پرسید: «چرا ساکت شدی؟»
استکان کوچولو لیوان را نشان داد و گفت: «من هم باید بهاندازهی لیوان آب داشته باشم.»
پارچ گفت: «یعنی چی؟ مگر تو لیوانی؟»
استکان گفت: «نه، من استکانم؛ ولی دوست دارم بهاندازهی لیوان آب داشته باشم.»
لیوان گفت: «نمیشود استکان کوچولو»
استکان گفت: «من کوچولو نیستم، خیلی هم بزرگم.»
پارچ گفت: «گوش کن استکان کوچولو، اول که پیش ما آمدی خیلی خوشحال شدیم؛ ولی کمکم داری همه را اذیت میکنی.»
استکان کوچولو جیغ کشید و گفت: «زود باش آب بریز، زود باش آب بریز.»
پارچ گفت: «ساکت، سر همهی ما درد گرفت.»
بعد رو به سماور کرد و گفت: «حالا چهکار کنم؟ این دیگر کی بود که امروز آمد اینجا.» سماور گفت: «باشد بهاندازهی لیوان برای او آب بریز» لیوان گفت: «چی؟ مگر میشود.» سماور گفت: «وقتی حرف گوش نمیکند چهکار کنیم.» پارچ به استکان کوچولو گفت: «باشد، من بهاندازهی لیوان برای تو آب میریزم؛ ولی اگر چیزی شد، نگویی چرا؟»
استکان کوچولو خندید و گفت: «خیلی هم خوشحال میشوم. حالا زود باش آب بریز.» بله، از کارهای استکان کوچولو چه بگویم و چه نگویم… وقتی اینطور شد، پارچ آب خودش را جابهجا کرد و آب زیادی را روی استکان ریخت. آب از لب استکان گذشت و همهی تن او را خیس کرد. در این وقت بود که یکدفعه صدای او بلند شد که گفت: «یخ کردم یخ کردم. دیگر نریز.» از این کار استکان کوچولو همه خندیدند. پارچ گفت: «دیدی استکان کوچولو؟ دیدی با خودت چهکار کردی؟ اندازهی استکان با اندازهی لیوان فرق میکند. اگر بخواهم همان آبی را که توی لیوان میریزم برای تو هم بریزم، این میشود.» استکان کوچولو که حرفی نداشت بزند، یواشیواش رفت پیش سماور و گفت: «کاشکی خانم خانه بیاید و توی من چای بریزد تا گرمگرم شوم.» ظرفهای آشپزخانه استکان کوچولو را نگاه کردند و خندیدند.
بله… اینطور شد که قصهی، ما هم به سر رسید و کلاغه به خانهاش نرسید. بالا که بود، برف بود؛ پایین که آمد، آب شد؛ دیگر وقت خواب شد.
(این نوشته در تاریخ 20 سپتامبر 2021 بروزرسانی شد.)
بسیار زیبا جذاب