قصه کودکانه
مداد بازیگوش و کتاب نقاشی
ایپابفا: سایت کودکانهی قصه، داستان و کتاب کودک
به نام خدا
یکی بود یکی نبود، غیر از خدا هیچکس نبود.
روزی از روزها مدادی که در اتاق تنها بود با خودش گفت: «امروز باید نقاشی کنم، یک نقاشی قشنگ.»
بعد پیش کتابی آمد و گفت: «سلام، من امروز میخواهم نقاشی کنم.»
کتاب گفت: «چهکار خوبی، تو بَلَدی نقاشی کنی؟»
مداد گفت: «بله، من میتوانم نقاشی کنم. حالا بگو من عکس چه چیزی را بکشم؟»
کتاب فکری کرد و گفت: «عکس هر چیزی را که بلدی باید روی کاغذ نقاشی کنی.»
مداد گفت: «چه چیزی؟»
کتاب گفت: «گفتم که عکس هر چیزی را که بلدی. عکس خورشید، ماه، خانه، جوجه یا به قول بچههای کوچولو، جوجو و چیزهای دیگر.»
مداد گفت: «تو این چیزها را چه خوب میدانی؟ از کجا یاد گرفتهای؟»
کتاب گفت: «من این چیزها را بلدم. برای اینکه من یک کتاب نقاشی هستم. هر بچهای که بخواهد نقاشی یاد بگیرد به من نگاه میکند.»
مداد به کتاب نزدیکتر شد و گفت: «پس زود باش که من میخواهم روی تو نقاشی کنم.»
مداد این را گفت و یک خط روی جلد کتاب نقاشی کشید.
کتاب فریاد زد: «چهکار داری میکنی؟ چرا روی من خط کشیدی؟»
مداد گفت: «مگر تو کتاب نقاشی نیستی؟ چرا اینقدر سروصدا میکنی؟»
کتاب بلند شد و عقب دوید و گفت: «گفتم که من یک کتاب نقاشی هستم، نه یک دفتر نقاشی، تو اگر بخواهی نقاشی کنی، باید توی دفتر نقاشی، هر چی دوست داری بکشی.»
مداد به دنبال کتاب دوید و گفت «چه فرق میکند؟ تو کاغذ داری، دفتر هم کاغذ دارد. من هم روی هرکدامتان که دوست داشته باشم، نقاشی میکنم؛ و حالا هم فرار نکن که فایده ندارد.»
وای از مداد بازیگوش، بله… در این وقت کتاب دیگری از آن گوشهی اتاق گفت: «ساکت باش مداد. اگر از این کارها بکنی، باید از این اتاق بروی.»
مداد گفت: «تو دیگر کی هستی؟»
کتاب گفت: «من کتاب قصه هستم. بچههایی که بخواهند قصه بخوانند، نوشتههای من را میخوانند.»
مداد بهطرف کتاب قصه رفت و گفت: «چه خوب! تو بهتر از کتاب نقاشی هستی. من روی تو نقاشی میکنم.»
مداد بعد از این حرف رفت و روی جلد کتاب قصه چند تا خط کشید. کتاب قصه داد زد و گفت: «چهکار بدی. حالا میدانم با تو چهکار کنم.»
مداد ایستاد و گفت: «میخواهی چهکار بکنی؟»
کتاب قصه صدا زد: «آهای مدادتراش کمک کن!»
مدادتراش بهطرف مداد رفت و گفت: «دیگر بس کن، دفتر نقاشی برای نقاشی کردن است، نگاه کن!»
مداد نگاه کرد. یک مداد کوچولوی رنگی بیسروصدا داشت روی دفتر نقاشی چیزی میکشید.
مداد بازیگوش که حرفگوشکن نبود گفت: «من دوست دارم روی کتابها نقاشی کنم.»
مدادتراش گفت: «حالا که هر کاری دوست داری میکنی، من هم میدانم با تو چهکار کنم.»
بعد جلو رفت و نوک مداد را طوری تراشید که او دیگر نمیتوانست جایی را خطخطی کند. مداد بازیگوش گفت: «این چهکاری بود که کردی؟ زود باش نوک من را تیز کن!» مدادتراش گفت: «تا مداد حرفگوشکن و باادبی نشوی، نوک تو را تیز نمیکنم.»
مداد اینوروآنور را نگاه کرد. همه داشتند او را نگاه میکردند. از کارهای خودش خجالت کشید. رفت و گوشهی اتاق نشست. او با خودش گفت: «چهکار بدی کردم که کتابها را خطخطی کردم. کاشکی من هم میتوانستم مثل آن مداد کوچولوی رنگی، توی دفتر نقاشی، هر چیز را که دوست دارم نقاشی کنم.»
بله گُل من، مداد بازیگوش توی این فکرها بود که صدای کتاب قصه را شنید که گفت: «آهای مداد خیلی ساکت شدی. مثل اینکه دوست داری نوکِ تیز داشته باشی و همهجا را خطخطی کنی.»
مداد بازیگوش خیلی آرام گفت: «نه، دیگر دوست ندارم از آن کارها بکنم. میخواهم یک مدادِ خوب و حرفگوشکن باشم.»
در این وقت مدادتراش گفت: «آفرین! حالا که اینطور شد من نوک تو را دوباره میتراشم و تیز میکنم.» بعد رفت و نوک مداد بازیگوش را تیز کرد. مداد با خوشحالی دوید بهطرف دفتر نقاشی. کتاب نقاشی پرسید: «آهای مداد میخواهی چی نقاشی کنی؟» مداد بازیگوش خندید و گفت: «میخواهم عکس یک مداد حرفگوشکن و باادب را توی دفتر نقاشی بکشم.»
بله. مداد بازیگوش رفت و گوشهای نشست و آرام و بیصدا سرگرم نقاشی شد. خُب… با این کار، مدادِ بازیگوشِ قصهی ما هم به آخر رسید.
پس وقت آن شد که بگویم قصهی ما به سر رسید، کلاغه به خانهاش نرسید. گل روی زمینی، خوابهای خوب ببینی.
(این نوشته در تاریخ ۲۹ شهریور ۱۴۰۰ بروزرسانی شد.)