به نام خدا
قصهها و داستانهای آموزنده لافونتِن
نوشته: ژان دو لا فونتن
ترجمه: احمد نفیسی
داستان سگ و سایهاش
سگ گرسنهای تکه استخوانی به دست آورد، آن را به دندان گرفت که بخورد. همچنان که میرفت گذارش به نهر پرآبی افتاد. ایستاد و در آب نگریست. عکس خود را با استخوان در آب دید. پنداشت سگ دیگری است. برای گرفتن استخوان او خود را به آب انداخت. در آب هر جا نگاه کرد اثری از آن سگ و استخوان ندید. در این میان، آب تند شد و نزدیک بود سگ را غرق کند. عاقبت با تلاش فراوان خود را به کنار نهر رساند، درحالیکه استخوان خود را در آب گم کرده بود و استخوان دیگری هم گیرش نیامده بود؛
هرکه طمع کند و با آنچه دارد نسازد به روز این سگ خواهد افتاد!