به نام خدا
قصهها و داستانهای آموزنده لافونتِن
نوشته: ژان دو لا فونتن
ترجمه: احمد نفیسی
داستان عقاب و زاغچه
زاغچهای در صحرا روی زمین پی دانه میگشت که شکم خود را سیر کند. ناگهان عقابی از آسمان فرود آمد و در نزدیکی زاغچه بر زمین نشست. زاغچه از دیدن عقاب بر خود لرزید و خیال کرد هماکنون او را شکار خواهد کرد؛ اما عقاب به او گفت: من سیرم و نمیخواهم ترا بخورم. اگر دلت میخواهد میتوانی با من همسفر هم بشوی. چون من خیال دارم در آسمانها به گردش بپردازم. زاغچۀ پرگو به همراه عقاب به پرواز درآمد. مدتی از ترس عقاب تندخو خاموش بود و حرفی نمیزد؛ اما زاغچه پرندهای پرگو و پرحرف است. همینکه ترسش ریخت به یاوهگویی پرداخت و شروع به فضولی کرد و زباندرازی و پرگویی آغاز نمود. آخر زاغچه میان پرندهها جاسوس است و از هرکس هرچه ببیند بازگو میکند و پشت سر اینوآن حرف میزند. عاقبت عقاب، خشمگین شد و گفت: ای پرندۀ پرگو و یاوهسرا، من عقابم و از پرگویی و یاوه بدم میآید. اگر قول نداده بودم ترا آزار نرسانم سزای پرحرفی ترا میدادم، حالا بهتر است دیگر دنبال من نیایی و به خانۀ خودت برگردی. پسازآن عقاب بهسوی آسمان پر کشید و از زاغچۀ پرگو دور شد.
در میان آدمها هم کسانی هستند که جای خود را نمیدانند و اگر به آنها مهربانی کردی با دروغ و یاوهگویی آنها روبرو میشویم!