قصه-های-لافونتن-داستان-خوک-و-بز-و-بره

قصه‌های لافونتِن: داستان خوک و بز و بره || جدال با سرنوشت

به نام خدا

قصه‌ها و داستان‌های آموزنده لافونتِن

نوشته: ژان دو لا فونتن

ترجمه: احمد نفیسی

لافونتن

داستان خوک و بز و بره

پیله‌وری دوره‌گرد یک گوسفند و یک بز و یک خوک را با گاری به شهر می‌برد تا در بازار آن‌ها را بفروشد.

در راه خوک سروصدا می‌کرد و گاه زاری و ناله می‌نمود، گاهی حرف پوچ می‌زد. بز و بره و پیله‌ور از اینکه خوک آرام نمی‌گرفت و دایم سروصدا راه می‌انداخت خیلی ناراحت شده بودند. پیله‌ور آخر خشمگین شده به خوک تشر زد که چرا به بز و بره نگاه نمی‌کند که آرام و بی‌سروصدا به تماشا مشغول‌اند؟ خوک گفت: اگر این دو تا می‌دانستند ما وقتی به شهر رسیدیم چه بر سرمان خواهد آمد این‌قدر خاموش و آرام نبودند. این‌ها خیال می‌کنند ما هنگامی‌که به شهر رسیدیم از یکی پشم می‌خواهند و از یکی شیر، ولی آن‌ها غافل هستند که در شهر مرا به کشتارگاه می‌برند و سرم را می‌برند و گوشتم را می‌خورند و آن‌ها هم به همین سرنوشت دچار خواهند شد. البته پس‌ازاینکه دو روزی شیر یکی را دوشیدند و یک‌بار هم پشم یکی را چیدند.

پیله‌ور گفت: ای خوک تو حق داری. ولی مگر ناله و زاری سبب می‌شود که ترا نکشند؟

سرنوشت از شکایت و ترس و ناله و زاری عوض نمی‌شود و هرکس کمتر به مردن بیندیشد دردسرش کمتر خواهد بود.



***

  •  

***

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *