به نام خدا
قصههای لافونتِن
نوشته: ژان دو لا فونتن
ترجمه: احمد نفیسی
داستان الاغ و سگ
مردی با الاغ و سگش به ده خود میرفت. بار الاغ خوردنی بود و هر سه میخواستند زودتر به خانه برسند و خوراک سیری بخورند. در میان راه به دشتی رسیدند که سبز و خرم بود. دهاتی گفت: همینجا میمانیم تا خستگی راه را از تن به درکنیم. پس خودش زیر درختی دراز کشید و به خواب خوش فرورفت.
الاغ هم که علف و سبزه فراوان دیده بود به چرا مشغول شد و هرچه میتوانست خورد. سگ که بسیار گرسنهاش شده بود از الاغ خواهش کرد قدری از آن خوردنیها که توی سبد بود به او بدهد اما الاغ که خودش سیر بود پروای سگ را نداشت و گفت: بهتر است صبر کنی تا صاحب ما بیدار شود و به تو خوردنی بدهد. هرچه سگ بیچاره التماس و خواهش کرد الاغ نپذیرفت و سگ گرسنه یکگوشهای دراز کشید تا دهاتی بیدار شود. الاغ هم دوباره به چرا پرداخت. ناگهان از دور چشمش به گرگی افتاد که بهسوی آنها میآمد. تنش به لرزه افتاد و به سگ گفت: خواهش میکنم چارهای بکن وگرنه گرگ مرا خواهد خورد. سگ که از الاغ دل پری داشت گفت: صبر کن تا ارباب بیدار شود و به تو کمک کند و بدون آنکه به الاغ کمکی بکند راه خود را گرفت و دور شد. گرگ هم رسید و الاغ را پاره کرد و خورد.
اگر خواهی که در سختی نمانی
به محتاجان کمک کن تا توانی
هرکس بهموقع به کمک نیازمندان نرسد نمیتواند از یاری دیگران بهرهمند شود.