به نام خدا
قصههای لافونتِن
نوشته: ژان دو لا فونتن
ترجمه: احمد نفیسی
داستان گربه و روباه
یک گربۀ بسیار زیرک با یک روباه فریبکار همراه شده بودند که به جایی به زیارت بروند. هردو غذای کافی خورده و معده خود را از مرغِ پخته و پنیر تازه پر کرده بودند.
برای اینکه راه دور را کوتاه کنند برای یکدیگر قصهها گفتند و از سرگذشت خود و تجربههایی که به دست آورده بودند داستانها به گوش یکدیگر رساندند.
روباه به گربه گفت: اگرچه تو خیلی زرنگ هستی ولی من در سرم هزاران فکر مکر و فریب و حیله دارم. گربه گفت: من تنها یک حیله دارم و آن را هر وقت لازم باشد به کار خواهم برد و همیشه هم کامروا هستم. بر سر اینکه کدامیک باهوشتر و زرنگتر هستند گفتگوی فراوان کردند.
ناگهان از دور یک تازی پیدا شد. گربه به روباه گفت: حالا وقت آن است که از هنرهای خود استفاده کنی و با شتاب از درخت بالا رفت و خود را از چنگ تازی رها ساخت، ولی روباه صد حقه زد. گاهی زیر برگها نهان شد و گاهی به سوراخی رفت و از جای دیگر بیرون جست؛ اما تازی او را رها نکرد و همچنان به دنبال روباه دوید تا در آخر گیرش آورد و سینه او را درید. از آنهمه هنر و زرنگی که داشت یکی به کارش نیامد. ولی گربه همان یک هنر و زرنگی که داشت -و آن فرار بهموقع بود- بهره برد و جان خود را نجات داد.
یک هنر جویی اگر آن را تمام
باشد از صدها هنر به ناتمام
اگر یک دانش را بهدرستی بدانیم بهتر است از آنکه دهها دانش نادرست و ناتمام بدانیم!