به نام خدا
قصههای لافونتِن
نوشته: ژان دو لا فونتن
ترجمه: احمد نفیسی
داستان خرگوش و لاکپشت
روزی لاکپشتی به خرگوشی رسید و به او گفت که حاضر است با او مسابقه دو بدهد! خرگوش خندید و گفت: مگر عقل از سرت پریده است! تو نمیتوانی درست راه بروی، چگونه با من که در دویدن و چالاکی مانند ندارم مسابقه میدهی؟ ولی لاکپشت از پیشنهاد خود برنگشت و ادعا کرد که با او مسابقه میدهد و از او هم خواهد برد!
خرگوش که باور نداشت هیچ حیوانی در دویدن از او جلو بیفتد با ریشخند مسابقه را پذیرفت و با یکدیگر هدف و فاصلۀ آن را معین کردند. هدف تپهای بود. هردو به راه افتادند و طبیعی است که خرگوش، با شتاب، لاکپشت را پشت سر گذاشت؛ اما همینکه مقداری راه دوید به مزرعهای رسید که در آن سبزیِ فراوان و بهویژه هویج که غذای دلخواه خرگوش است بسیار زیاد بود. خرگوش که خیلی از رفیق خود جلوتر بود با خیال راحت به چریدن پرداخت و چون شکمش پر شد خوابش گرفت و همانجا دراز کشید. لاکپشت که آهستهآهسته میخزید در آن حال از نزدیک جایی که خرگوش خوابیده بود گذشت و همچنان آهسته به راه خود ادامه داد تا بهپای تپه که هدف آنها بود رسید.
خرگوش ناگهان از خواب پرید و پا به دو گذاشت. او نمیتوانست فکر کند که لاکپشت به هدف رسیده و در آنجا به انتظار اوست.
اما همینکه با شتاب خود را بهپای تپه رساند لاکپشت را آماده و خندان دید. از تعجب نزدیک بود بترکد. لاکپشت با لبخندِ مسخره به او گفت: دیدی راست میگفتم که مسابقه را خواهم برد!
گهی خفته گه تند رفتن خطاست
که آهسته پیوسته رفتن رواست
رهرو آن نیست که گه تند و گهی خسته رود
رهرو آن است که آهسته و پیوسته رود