قصه-های-لافونتن-داستان-خرس-و-دو-دوست-شکارچی

قصه‌های لافونتِن: داستان خرس و دو دوست شکارچی || از خیال تا عمل!

به نام خدا

قصه‌های لافونتِن

نوشته: ژان دو لا فونتن

ترجمه: احمد نفیسی

لافونتن

داستان خرس و دو دوست شکارچی

دو شکارچی که باهم دوست بودند باهم قرار گذاشتند که به شکار خرس بروند. در راه به هم می‌گفتند در جنگل، پادشاه خرس‌ها را شکار خواهیم کرد و پوست او را به قیمت گران می‌فروشیم و هرچه لازم داشته باشیم می‌خریم.

با این امید هردو به‌سوی جنگل به راه افتادند. هنوز چند قدمی در جنگل پیش نرفته بودند که از دور دیدند خرسی با شتاب به‌سوی آن‌ها می‌آید.

هردو شکارچی از ترس فراموش کردند برای چه کاری به جنگل آمدند. یکی که چابک‌تر بود از درختی بالا رفت و خود را لای شاخ و برگ‌ها پنهان نمود.

آن‌یکی که باتجربه‌تر بود شنیده بود که خرس به مرده دست نمی‌زند و از گوشت مرده هرگز نمی‌خورد. پس خود را روی زمین انداخت و نفس نکشید تا خرس او را مرده پنداشته و صدمه‌ای نزند.

چون خرس به زیر آن درخت رسید و یکی را روی زمین دراز کشیده دید دوروبر او چرخی زد و بویی کشید و چون صدای نفس او را نشنید خیال کرد مرده است. به این جهت بدون آنکه آزاری برساند راه خود را گرفت و رفت.

وقتی خرس دور شد و شکارچی‌ها از خطر رهایی یافتند آن‌یکی که روی درخت رفته بود پایین جست و به‌سوی دوست خود که روی زمین دراز کشیده بود رفت و چون او را تندرست دید خیلی خوشحال شد و پرسید چطور شد که خرس او را پاره نکرد و آزاری نرساند. دوست شکارچی گفت: مگر نشنیده‌ای که خرس به مرده کاری ندارد؟ گفت: آیا وقتی به تو نزدیک شد چیزی به گوش تو گفت؟ دوستش جواب داد: خرس به من گفت: ازاین‌پس پوستی که از خرس نکنده‌ای به کسی مفروش!

خیلی آدم‌ها هستند که با خیال، هر کاری را انجام می‌دهند. ولی هنگام عمل درمی‌مانند و چه‌بسا مانند آن دو شکارچی گیر می‌افتند و جانشان هم به خطر می‌افتد.



***

  •  

***

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *