به نام خدا
قصههای لافونتِن
نوشته: ژان دو لا فونتن
ترجمه: احمد نفیسی
داستان راسو و موش
راسویی پسازاینکه از یک ناخوشیِ خیلی سخت بهبود یافت با تن ضعیف خود برای گردش از لانه بیرون آمد. همینکه کمی راه رفت خسته شد و پی جایی میگشت که بنشیند تا خستگی در کند. ناگهان سوراخی دید که به انباری راه داشت. خود را به آنجا رسانید و آهسته به درون انبار خزید. اتفاقاً در انبار خوردنی بسیار بود و راسوی گرسنه که مدتی غذای سیر نخورده بود با خوشحالی به خوردن پرداخت و چند روزی دلی از عزا در آورد.
بعد از هفتهای که آنجا مانده بود هنگامیکه به خوردن مشغول بود صدایی شنید و ترسید. خود را به سوراخ رسانید که از انبار فرار کند؛ اما همینکه پوزۀ خود را از سوراخ بیرون کرد نتوانست تنۀ خودش را به دنبال بکشد. هرچه کوشید بیرون شدن او از انبار مشکلتر شد. پیش خود نالید که: من هفتۀ پیش از همین سوراخ به درون انبار آمدم حالا چطور شده که نمیتوانم بیرون بروم؟ جز این سوراخ که دیگر راهی به بیرون نیست. هر چه فکر کرد عقلش به جایی نرسید! همینطور که حیران و سرگردان و ترسان و لرزان مانده بود چشمش به موشی افتاد که او را نگاه میکرد، موش گفت: من شنیدم که با خودت حرف میزدی. چطور نمیدانی چه اتفاقی افتاده؟ لابد هفتۀ پیش که تو از این سوراخ توی انبار رفتهای لاغر و ضعیف بودهای و در این چند روز از بس غذا خوردهای چاق و فربه شدهای و برای همین است که نمیتوانی تنۀ خود را بیرون بکشی!
اگر در خوردن زیادهروی نکرده بودی حالا بهراحتی میتوانستی از سوراخ بیرون بیایی. مگر نشنیدهای که میگویند «کاه از تو نبود کاهدان که از تو بود!» یعنی خوراکیها از تو نبود؛ اما شکم که مال تو بود. چرا بیهوده آن را پر کردی!