به نام خدا
قصههای لافونتِن
نوشته: ژان دو لا فونتن
ترجمه: احمد نفیسی
داستان روباه مکار و بز ابله
روباهی دوراندیش و دانا با بزی کوتاهفکر و نادان همسفر شدند. سر راه به چاهی رسیدند. چون هردو تشنه بودند در چاه رفتند و آب گوارای آن را نوشیدند.
چون خواستند از چاه بیرون بیایند درماندند. چراکه بیشتر فکر نکرده بودند از بالا میتوان توی چاه جهید ولی از چاه نمیتوان بیرون پرید.
روباه که دانا بود به بز گفت: تو دو تا دستهای خود را به دیوار چاه بگیر و بر سر دو پا بایست. من از پشت تو مانند نردبان بالا میروم. وقتی از چاه درآمدم شاخهای ترا میگیرم و ترا بالا میکشم.
بز نادان به روباه آفرین گفت که اینقدر عقل دارد که برای هر مشکل چارهای میاندیشد.
پس همانطور که روباه گفته بود خودش را نردبان او کرد و روباه بهآسانی خود را از چاه بیرون انداخت.
چون خودش از خطر جست به بز گفت: ای نادان اگر عقل تو بهاندازۀ ریشت بود گول مرا نمیخوردی!
من نمیتوانم شاخهای ترا بگیرم و ترا بالا بکشم! باید همانجا توی چاه بمانی تابی فکر و اندیشه، هر پیشنهادی را نپذیری!
هرکه اندیشه کرد اول کار
نشود عاقبت به رنج دچار!