به نام خدا
قصههای لافونتِن
نوشته: ژان دو لا فونتن
ترجمه: احمد نفیسی
داستان روباه دمبریده
روباه پیری که مرغ و خرگوش و خروسِ فراوان خورده بود روزی سراغ جایی رفت که گمان میکرد طعمهای میتواند پیدا کند. ازقضا بوی کباب به دماغ او خورد و بیتاب شد. احتیاط را از دست داد و بهسوی جایی که بوی کباب میآمد شتافت.
هنوز چند قدمی نرفته بود که توی تله افتاد و دمش لای دندههای تیز تله ماند.
روباه پیر که جان خود را درخطر دید با دندانهای تیزش دم خود را برید و فرار کرد.
از آن روز به بعد توی خانه ماند. چون از بیدمی خود خیلی شرمنده بود؛ اما کمکم حوصلهاش سر رفت و گرسنگی هم زور آورد و او را مجبور کرد از لانه بیرون بیاید؛ اما بی دم چه کند و به روباههای دیگر چه بگوید.
عاقبت به فکر افتاد که همۀ روباهها را جمع کند و همین کار را هم کرد. وقتی از هر جا روباهها به صدای او دور خانهاش جمع شدند روباه دمبریده پشت خودش را به درخت کرد که کسی دمبریده او را نبیند. آنگاه گفت: ای دوستان عزیز من امروز فکری به نظرم رسید میخواستم به شما بگویم! همه پرسیدند چه فکری؟ روباه پیر گفت: خیلی وقت است من در این فکرم که این دم بزرگ پشمالوی ماها به چه درد میخورد؟ ما آن را مانند جارو دنبال خود میکشیم و هیچ کمکی هم برای ما نیست! بهتر است همه دمهای خود را ببُریم و از بردن این مشت پشم بیخاصیت آسوده شویم!
روباهها همه به یکدیگر نگاه کردند. چون نمیدانستند چه بگویند. در آن میان روباه بسیار زیرکی بود که دانست باید یک دلیلی باشد که روباه پیر چنین پیشنهادی میکند. وگرنه بریدن دم قشنگ ما -که اگر فایدهای هم نداشته باشد فشنگ و زیباست- بیمعنی است! به این جهت به روباه پیر گفت: دوست من پیشنهاد تو خوب است. ولی پیش از اینکه دمها را ببریم تو پشتت را بما نشان بده! روباه پیر دانست مشتش وا شده است با خجالت توی سوراخ خود رفت و بیرون نیامد!