قصههای لافونتِن
نوشته: ژان دو لا فونتن
ترجمه: احمد نفیسی
داستان گوزن و شاخها و پاهایش
در دامنۀ کوهستان، کنار برکۀ آبی گوزنی عکس خودش را در آب دید و از زیبایی شاخهایش خیلی خوشحال شد؛ اما همینکه چشمش به پاهای نازک و زشت خود افتاد ناراحت شد و در دل گفت: ای خدا تو که به من شاخهای به آن قشنگی دادهای چرا پاهایم را اینقدر زشت آفریدهای؟
در این فکر بود که ناگهان صدای تازیهایی را که در پی شکار میگشتند شنید و دانست که شکارچیان در کوه، دنبال شکار آهو و گوزن آمدهاند.
برای نجات جان خود بهسوی جنگلِ پایینِ کوه فرار کرد و تا میتوانست تند میدوید تا خود را در جنگل به جای امنی برساند و از چشم تازیها و شکارچیها پنهان گردد. به هر زحمتی بود از دست آنها گریخت و همینکه آنها او را گم کردند در لابهلای درختان جای خوبی پیدا کرد و ایستاد که خستگی در کند.
در این حال دوباره چشمش به پاهایش افتاد و از اینکه به کمک آنها خود را از خطر نجات داده است خیلی خوشحال شد و پیش خود گفت: من از داشتن شاخهای زیبا به خود میبالیدم. حالآنکه این شاخها در موقع فرار به درختان گیر میکردند و نزدیک بود به خاطر آنها من گرفتار شوم. اگر پاهای چابک و تیزرو را خداوند به من نداده بود چگونه میتوانستم از پیشِ تازیها و شکارچیان فرار کنم؟
چهبسا زیبایی که آدم را به خطر میاندازد و چهبسا زشتی که سبب نجات از خطر میشود. ما همیشه خوشگلی را بر سودآوری، برتری میدهیم. این گوزن نمیدانست که پاهای زشت او برایش بیش از شاخهای قشنگ ارزش دارد و نمیدانست که هر چیزی بهجای خویش نیکوست.