قصههای لافونتِن
نوشته: ژان دو لا فونتن
ترجمه: احمد نفیسی
داستان موش و فیل
خیلیها هستند که خود را زرنگ و باهوش میدانند و خودخواهی آنها سبب میشود که دیگران را کوچک و ناچیز بشمارند.
موش کوچکی از لانهاش در آمده به تماشا به هر سو میگشت. ناگاه چشمش به فیل بزرگی افتاد که شهبانوی شاه بر پشت او سوار بود و سگ و گربه و میمون و طوطی خود را نیز به همراه داشت
موش کوچک که از خوب و بد جهان بیخبر بود و تا آن روز هم فیل را ندیده بود پیش خود گفت: عجب هیکل درشتی دارد؛ مانند یک کوه است. با اینهمه بزرگی چقدر آهسته راه میرود! گویی دویدن و تند رفتن را بلد نیست و هرگز چابکی و زرنگی مرا ندارد. من بااینکه از او کوچکترم اما خیلی از او تندروترم!
با این خیالها و ناچیز شمردن فیل، موش کوچک مغرور از فکر گربه که پیش شهبانو نشسته بود غافل مانده بود و نمیدانست که چشمهای تیزبین گربه او را میپاید.
موش نادان که همهاش در فکر کوهپیکریِ فیل و آهسته رفتن او فرورفته بود و به خودش مغرور شده بود پایین جستن گربه را ندید و وقتی به خود آمد، برای فرار دیر شده بود. گربه که دشمن موش است از فرصت استفاده کرده او را به چنگ آورد و به ناله و زاری او رحم نکرده، موشک نادان مغرور را خورد.
پیش از اینکه عیب دیگران را ببینم و به آنها ایراد بگیریم بهتر است دوروبر خود را بپاییم که گرفتار از خودمان زرنگتر نشویم.