قصه-های-لافونتن-قورباغه‌هایی-که-یک-شاه-می‌خواستند

قصه‌های لافونتن: قورباغه‌هایی که یک شاه می‌خواستند || عاقبت حق نشناسی

قصه‌های لافونتن

نوشته: ژان دو لا فونتن

ترجمه: احمد نفیسی

لافونتن

قصه قورباغه‌هایی که یک شاه می‌خواستند

در یک آبگیری دسته‌ای از قورباغه‌ها زندگی می‌کردند و به آزادی، هر کار دلشان می‌خواست می‌کردند. روزی به فکر افتادند که از خدا بخواهند پادشاهی برای آن‌ها بفرستد تا بر آن‌ها فرمانروائی کند و نظمی نوین برقرار سازد.

خداوند درخواست آن‌ها را پذیرفت و برای آن‌ها شاهی فرستاد. قورباغه‌ها نخست از شاه ترسیدند و با او خیلی بااحتیاط رفتار نمودند.

اما چون پادشاه، خوب و مهربان بود با همۀ قورباغه‌ها به مهربانی و خوبی رفتار می‌کرد. به‌طوری‌که ترس آن‌ها ریخت و دیدند او هم مانند خودشان بی‌آزار است؛ بنابراین همان‌طور که با یکدیگر بازی می‌کردند از سروگوش شاه هم بالا و پائین می‌رفتند.

کم‌کم قورباغه‌ها از بی‌آزاری شاه دلسرد شدند. چون آن‌ها خیال می‌کردند شاه تافته‌ای جدا بافته است و باید همیشه تندخو و سختگیر و زورگو باشد. به این جهت دست جمعی به درگاه خدا رفتند و از او خواستند که پادشاهی جدی و پرهیبت برایشان بفرستد. چون از نرم‌خویی شاه خودشان به تنگ آمده بودند.

خداوند باز خواهش آن‌ها را قبول کرد و این بار کُلنگی * را که گوشت‌خوار و تیزچنگ و بدخو بود به شاهی آن‌ها برگزید.

کلنگ همین‌که به کنار آبگیر فرود آمد دو قورباغه را با چنگال تیز خود گرفت و از هم درید و خورد.

پس‌ازآن هم روزی دو تا از آن‌ها را می‌خورد. بیچاره قورباغه‌ها که قدر مهربانی و خوش‌خوئی شاه پیشین را نشناخته بودند از ترس شاه نو از خانه بیرون نمی‌آمدند و در حسرت روزگار گذشته بودند.

بازهم ناله‌کنان و شرم‌زده به درگاه خداوند شتافتند و از او خواستند شر شاه تازه را از سر آن‌ها کم کند. ولی این بار درخواست آن‌ها پذیرفته نشد و خدا فرمود هرکه قدر خوبی و مهربانی را نداند باید تاوان آن را بدهد. شما خودتان پادشاه تندخو و سختگیر خواستید. حالا باید با او بسازید و شکر کنید مبادا که از بد بدتر شود!

_________

  • کلنگ= دُرنا


***

  •  

***

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *