داستان کودکانه
قلعهای در آنسوی ابرها
به نام خدا
روزی روزگاری، در دهکدهای که در دامنهی کوهستان قرار داشت، خانوادهای زندگی میکرد. روی قلهی کوه، قلعهای به رنگ خاکستری و از جنس گرانیت قرار داشت. این قلعه همیشه زیر پوششی از ابر بود و به همین علت اسم آن را «قلعهای در آنسوی ابرها» گذاشته بودند.
از دور، نمایی از دیوارهای بلند و برجهای این قلعه پیدا بود. تاکنون کسی از ساکنان دهکده به آن نزدیک نشده بود؛ زیرا مردم فکر میکردند آنجا تاریک و مثل «شهر ممنوعه» است.
در آن دهکده خانوادهای زندگی میکرد. این خانواده، هفت فرزند داشت. هرکدام از آنها به ترتیب از آغوش پدر و مادر جدا شده بودند و پی قسمت خود رفته بودند. بالاخره نوبت به جوانترین فرزند خانواده رسید که نامش سام بود. تنها دارایی سام ماده گربهای بود که اسم او را جِس گذاشته بود و در شکار موشهای نر بسیار ماهر بود. او از اینکه مجبور میشد برای پیدا کردن کار از گربهاش جدا شود خیلی ناراحت بود، ولی بالاخره چارهای پیدا کرد. او با خودش فکر کرد: «من جس را برای شکار موشها به قلعهی ابری میبرم. در آنجا حتماً برای من کاری خواهد بود.»
پدر و مادرِ سام وقتی از تصمیم او باخبر شدند، خیلی نگران آیندهی فرزندشان شدند؛ اما هر چه تلاش کردند، نتوانستند او را از تصمیمش منصرف کنند. سام و جس بهطرف قلعه به راه افتادند. هر چه در جاده پیش میرفتند و به کوهستان نزدیک میشدند، راه باریکتر میشد. کمکم وارد جنگلی از درختان کاج شدند. هوا هرلحظه سردتر میشد. همهجا را مه گرفته بود. درحالیکه پیچوخمهای جاده را درمینوردیدند، ناگهان دیدند در برابر دیوار خاکستری و عظیم قلعه هستند. آنها مسیر پرپیچوخم کنار دیوار را طی کردند تا بالاخره به درِ قلعه رسیدند.
سام بالا پرید و ضربهای به در زد. صدای ترسناکی در هوا پیچید و گفت: «چه کسی آنجاست؟» سام به بالای سر خود نگاه کرد. از لابهلای پنجرهای نیمهباز، چشمانی را دید که مرموزانه به او نگاه میکردند.
سام گفت: «منم، من! فکر کردم که شما برای شکار موشهای قلعهتان به یک گربهی زرنگ احتیاج دارید.»
پنجره با ضرب بسته شد و لحظهای بعد دستی از لابهلای درِ نیمهباز قلعه او را به داخل کشید. وقتی آنها قدم به داخل قلعه گذاشتند پیرمردی را دیدند. پیرمرد درحالیکه ابروهایش را بالا میانداخت، پرسید: «شکارچی موش؟ منظورت همین بود؟ بسیار خوب. بهتر است گربهات کارش را خوب انجام دهد. چون در غیر این صورت، ارباب، همهی ما را حسابی تنبیه خواهد کرد!»
سام از جِس خواست که مهارتش را نشان دهد و از پیرمرد که وظیفهی محافظت از قلعه را به عهده داشت پرسید آیا در قلعه کاری برای او هست یا نه؟ نگهبان در پاسخ گفت: «تو میتوانی در آشپزخانه کار کنی. البته مسئولیت سنگینی است!»
سام کارش را در آشپزخانه شروع کرد. واقعاً که کار مشکلی بود. او در طول روز مشغول پوست کندن سیبزمینی و تمیز کردن ظروف و ساییدن کف آشپزخانه بود. شب، وقتی با کاه، رخت خوابی برای خوابیدن درست میکرد، ناگهان متوجه شد که جس مدتی است آن دوروبرها نیست. از رخت خواب بیرون آمد و در تاریکی شب در راهپلهی مارپیچی، تمام گوشه و کنار و پشت درها، دنبالش گشت؛ اما اثری از او در هیچ جا نبود. از همهجا ناامید شده بود. راه آشپزخانه را هم گم کرده بود و در فکر بود که چگونه خودش را به آنجا برساند. در همین حال، ناگهان چشمان سبزرنگ جس را -که مثل فانوس، در بالای راهپلهی پیچواپیچ و زهوار دررفتهی آشپزخانه میدرخشید- دید. سام بهآرامی صدا زد: «جس، تو آنجایی؟» اما جس همانجا ساکت و بیحرکت، خُشکش زده بود.
سام به سمت او رفت. دید جس ساکت و آرام پشت دری نشسته و به صداهایی که از آنسوی در شنیده میشود گوش میکند. سام گوشش را به در چسباند. صدای نالهای به گوشش خورد. خیلی آرام ضربهای به در زد. دخترکی گفت: «کی هستی؟»
سام گفت: «اسم من سام است. در آشپزخانه کار میکنم. مشکلی پیش آمده؟ میتوانم کمک کنم؟»
صدا گفت: «کاش میتوانستی! من ملکه رز هستم. با مرگ پدرم، عمویم من را در این اتاق زندانی کرد تا بتواند قلعه را برای خودش تصاحب کند. حالا من میترسم که هرگز نتوانم ازاینجا نجات پیدا کنم.»
سام با تمام قدرت در را هل داد؛ اما فایدهای نداشت. بعد گفت: «نگران نباش! من تو را نجات میدهم!»
سام دقیقاً میدانست که باید چهکار کند. به یاد آورد وقتیکه با نگهبان قلعه صحبت میکرد، او دسته کلیدی را درست بالای سرش، روی یکی از تیرکهای سقف آویزان کرده بود. در آن زمان، با خودش فکر کرده بود چرا کسی باید کلیدی را در جایی که دست هیچ آدمیزادی به آن نمیرسد، آویزان کند. اکنون پاسخ سؤالش را پیدا کرده بود.
ابتدا باید کلیدها را به دست میآورد. سام و جِس راهشان را به سمت کلیدها تغییر دادند. در آنجا نگهبان روی صندلیاش به خواب عمیقی فرورفته بود. جس مثل برق بالا پرید و خودش را به قفسهی پشت سر نگهبان، درست جایی که کلیدها به میخ آویزان بودند، رساند. کلیدها را به دندان گرفت و خیلی سریع پرید پایین؛ اما ناگهان با گلدانی برخورد کرد. گلدان افتاد روی زمین. نگهبان از خواب پرید و با عصبانیت فریاد زد: «کی آنجاست؟» او فقط توانست نوک دم جس را ببیند که باعجله، چارچنگولی به سمت در میرفت.
سام و جس پشت سر هم میدویدند و نگهبان هم آنها را تعقیب میکرد. سام فریاد زد: «تو از یک راه دیگر برو!» و خودش از پلهها بالا رفت و به درِ اتاقِ رُز رسید.
پیرمرد هم به دنبال جس از مسیر دیگری رفت و ناپدید شد. سام یکی از کلیدها را توی قفل چرخاند. درست بود. در باز شد. داخل اتاق، یکی از زیباترین دخترهایی را دید که فکرش را هم نمیکرد. ملکه بهطرف او دوید و فریاد زد: «عجله کن! نباید وقت را از دست بدهیم؟»
سام دستش را گرفت و او را از برج بیرون برد.
دخترک گفت: «کلیدها را به من بده!» و سام را از پلههای سرداب به پایین فرستاد. هر دو به در کوچکی رسیدند. ملکه کلید دوم را در قفل در چرخاند و آن را باز کرد. آنجا قفسهای بود که درونش صندوقچهای طلایی پر از جواهرات قیمتی قرار داشت. رز فریاد زد: «صندوقچهی من! عمویم آن را دزدیده بود!»
صندوقچه را برداشتند و خودشان را به اسطبل رساندند و سوار یک اسب شدند. ناگهان سروکلهی جس پیدا شد. نگهبان هنوز دنبالش میدوید. جس با پرشی حیرتانگیز روی اسب پرید و پشت ملکه و سام نشست. سام فریاد زد: «از اینجا میرویم بیرون!»
و این آخرین باری بود که آنها قلعهی ابری را دیدند. سام با ملکه ازدواج کرد و آنها تا آخر عمر با شادی در کنار هم زندگی کردند.
(این نوشته در تاریخ 20 سپتامبر 2021 بروزرسانی شد.)