داستان کودکانه
خرس قهوهای و سرزمین یخی
به نام خدا
روزی روزگاری، پادشاهی بود که در یک سرزمین دوردست، فرمان روایی میکرد. آن سرزمین، سرزمینی آفتابی، با جنگلهای پردرخت و دشتهای سرسبز بود که چشمههای آب در میان آنها زیر نور خورشید میدرخشید.
پادشاه دختری داشت که خیلی او را دوست میداشت. دختر، پس از او فرمان روایی آنجا را به دست میگرفت.
کمی آنطرفتر، سرزمین دیگری قرار داشت که بسیار متفاوت بود. این سرزمین بسیار سرد بود و زمینهای پوشیده از برف و دریاهای یخزده و طوفانهای ویرانگر داشت. خورشید هیچوقت بر آن نمیتابید. آنجا همواره زمستان بود. هر کس که جرئت میکرد و به آن سرزمین میرفت، فوری از سرما یخ میزد. فرمان روای این سرزمین دیو بدجنسی بود که بزرگترین آرزویش در اختیار داشتن کشور خوش آبوهوای همسایهاش بود.
روزی دیو بدجنس با خودش فکر حیلهگرانه ای کرد تا بتواند بهزور به فرمان روایی سرزمین موردعلاقهاش دست پیدا کند. او فکر کرد که دختر پادشاه آن کشور را بدزدد و فکر کرد که اگر این دختر وارد این سرزمین بشود، فوری یخ میزند. بهاینترتیب، زمانی که پادشاه آن سرزمین بمیرد، چون کسی برای جانشینی تاجوتخت وجود ندارد، دیو بدجنس بهراحتی آنجا را تصاحب خواهد کرد.
روزی دیو بدجنس از سرزمینش خارج شد و با تغییر قیافه به شکل یک تاجر به سرزمین همسایهاش رفت. او با خودش کیسهای داشت که در آن مقداری لباس و جواهرات گذاشته بود. دیو بدجنس به در قلعه رسید و درخواست کرد که اجناسش را به شاهزاده خانم نشان دهد. شاهزاده پذیرفت که او را بیند. دیو بدجنس در یکی از اتاقها تمام وسایلش را روی میز پهن کرد. ولی وقتی شاهزاده خانم خواست وسایل را ببیند، او بهسرعت شاهزاده خانم را درون کیسهاش کرد و او را با خودش برد.
شاهزاده با ورود به سرزمین دیو بدجنس، فوری از شدت سرما یخ زد. دیو بدجنس با خودش فکر کرد که باید منتظر بماند تا پادشاه سرزمین همسایهاش به خاطر پیری و یا از شدت غصه بمیرد و آنوقت، او فرمان روا خواهد شد؛ اما نقشههای دیو بدجنس بهوسیلهی یکی از درباریانش به اطلاع پادشاه سرزمین همسایه رسید. پادشاه بهسرعت سپاهیانش را برای نجات دخترش به سرزمین یخی فرستاد؛ اما وقتی آنها وارد آن سرزمین شدند فوری یخ زدند.
پادشاه بسیار ناراحت بود. به نظر میرسید که دیگر راهی برای نجات دختر دلبندش وجود ندارد؛ اما یک روز فکری به ذهنش رسید. پادشاه اعلامیهی مخصوصی به تمام نقاط کشورش فرستاد و در آن اعلام کرد که هر کس بتواند دخترش را نجات بدهد، جایزهی مهمی از پادشاه دریافت میکند.
بسیاری از ماجراجویان به امید ازدواج با دختر پادشاه و یا به دست آوردن زمین و جواهرات، خواستند او را نجات دهند؛ اما هر کس که به سرزمین یخی قدم میگذاشت به سرنوشت سایرین گرفتار میشد و یخ میزد.
روزی خرسِ مخصوصِ دربار اعلامیهی پادشاه را خواند و از او اجازهی ملاقات خواست. او به پادشاه گفت: «عالیجناب! من نقشهای دارم که با آن میتوان دخترتان، شاهزاده خانم را نجات داد.» پادشاه پرسید: «نقشهی تو چیست؟ خرس دربار پاسخ داد: «نقشهی من سرّی است، عالیجناب! اما اگر شما به من اعتماد کنید، قول میدهم که او را سالم پیش شما برگردانم.»
تا آن روز، تمام تلاشها بینتیجه مانده بود و پادشاه دیگر چیزی برای از دست دادن نداشت. پس پادشاه پیشنهاد خرسِ دربار را پذیرفت. خرس بلافاصله مأموریتش را شروع کرد. خرس دربار از قفسش بیرون آمد. او چند شبانهروز در راه بود تا اینکه به مقصدش یعنی سرزمینی سرد و پوشیده از برف که پسرداییاش در آنجا زندگی میکرد، رسید. پسرداییاش مثل او نبود. او کوچک و قهوهایرنگ بود. ولی پسرداییاش بزرگ و سفیدرنگ بود. پسردایی خرس قهوهای، از آبوهوای سرد ترسی نداشت؛ چون جلیقهی کلفت پشمی به تن کرده بود. او یک خرس قطبی بود.
خرس قطبی از پسرعمهاش پرسید که چه اتفاقی برای شاهزاده افتاده است؛ و بعد از شنیدن ماجرا او نیز آماده شد که شاهزاده را نجات دهد. خرس قهوهای دیگر نمیتوانست آنجا بماند. چون خانهی خرس قطبی خیلی سرد بود. آنها باهم به سرزمین پادشاه برگشتند و پسازآن، خرس قطبی بهتنهایی برای نجات شاهزاده به سمت سرزمین یخی حرکت کرد.
خیلی زود به سرزمین دیو یخی رسید؛ اما لباس کلفت پشمیاش او را از سرما محافظت میکرد. ناگهان طوفان تندی شروع شد. خرس قطبی خودش را تکان داد و تمام برفها به زمین ریخت. خرس قطبی به راهش ادامه داد تا به قلعهی دیو بدجنس رسید.
دیو بدجنس که هرگز فکر نمیکرد کسی بتواند روزی وارد سرزمین یخی شود، درِ قلعهاش را هیچوقت قفل نمیکرد. دیو بدجنس در رخت خوابش چرت میزد و خرس قطبی هم پنهانی داخل قلعه به دنبال شاهزاده خانم میگشت که ناگهان در یکی از اتاقها، بدنِ یخزدهی او را پیدا کرد.
او فوری شاهزاده را بلند کرد؛ چون فرصت کمی داشت و باید قبل از بیدار شدن دیو، او را از آنجا نجات میداد؛ اما دیو بدجنس بیدار شد و تلاش کرد شاهزاده را از دست خرس قطبی بیرون بیاورد؛ خرس قطبی پنجهای به او کشید. دیو بدجنس روی زمین افتاد و مُرد. پسازآن، خرس قطبی، شاهزاده خانم را از سرزمین یخی خارج کرد. وقتی او وارد سرزمین گرم پدرش شد، بهسرعت جان گرفت.
با بازگشت شاهزاده خانم، همه شادمان بودند. پادشاه، خرس قهوهای را نزد خود خواند و گفت: «تو به قولت عمل کردی. حالا نوبت من است. بگو از من چه میخواهی؟» او گفت: «عالیجناب! من فقط از شما میخواهم که من را آزاد کنید تا بتوانم آزادانه در جنگل زندگی کنم.»
پادشاه فوری خواستهی او را پذیرفت و فرمان روایی سرزمین یخی را نیز به خرس قطبی داد؛ زیرا سرمای آنجا فقط برای او مناسب بود!
(این نوشته در تاریخ 20 سپتامبر 2021 بروزرسانی شد.)