قصه-کودکانه-پادشاه-شکمو

داستان خواب کودکان: پادشاه شکمو || به فکر فقرا باشیم!

داستان خواب کودکان

پادشاه شکمو

داستان خواب کودکان: پادشاه شکمو || به فکر فقرا باشیم! 1

سال‌ها پیش، در یک سرزمین بسیار دور، پادشاهی زندگی می‌کرد که خیلی شکمو بود.

پادشاه، آن‌قدر که غذا خوردن را دوست داشت، هیچ‌چیز را دوست نداشت. او هیچ‌وقت از خوردن، سیر نمی‌شد. از وقتی‌که یک شاهزاده‌ی کوچک بود، هر چه می‌خواست می‌خورد و چون بیشتر وقتش به خوردن می‌گذشت، کم‌کم چاق و چاق‌تر شده بود. او وقتی‌که شاه شد، اشتهایش بیشتر از قبل شد. خدمت گذارش هرروز صبح بعد از بیدار شدن، صبحانه‌ی مفصلی برایش می‌آورد.

داستان خواب کودکان: پادشاه شکمو || به فکر فقرا باشیم! 2

او بعدازاینکه تمام ظرف‌های پوره‌ی داغ سیب‌زمینی را خالی می‌کرد، کره و مربا به نان برشته‌شده می‌مالید و همراه همه‌ی تخم‌مرغ‌های آب پز می‌خورد. وقتی وسط روز کمی گرسنه می‌شد، دسر مختصری که شامل حداقل ده تا کیک شکلاتی بود، همراه چند فنجان چای برای فرودادن کیک‌ها، نوش جان می‌کرد. وقت ناهار، میز از سنگینی ساندویچ‌ها و میوه‌ها و شیرینی‌هایی که پادشاه شکمو تصمیم به خوردن آن‌ها داشت، ناله‌اش درمی‌آمد. عصرانه هم کیک می‌خورد و کیک و بازهم کیک!

داستان خواب کودکان: پادشاه شکمو || به فکر فقرا باشیم! 3

ولی مهم‌ترین غذای پادشاه شام بود. آشپزهای قصر، تمام روز را برای آماده کردن این غذاها سخت کار می‌کردند. وقتی زمان خوردن می‌رسید، خدمت کاران یکی بعد از دیگری ظرف‌های بزرگ سوپ داغ، دیس‌های پر از ماهی‌های جورواجور به همراه استیک‌های بزرگ و سینی‌های سبزیجات را به‌طرف میز شام می‌بردند. پادشاه تمام این غذاها را همراه میوه و ژله می‌خورد و بالاخره شکمش پُر می‌شد و در تخت خوابش استراحت می‌کرد.

ولی عادت به زیاد خوردن، او را به یک پادشاه بی‌فکر تبدیل کرده بود. هیچ‌کس جرئت نداشت راجع به پولی که خرج غذایش می‌شد با او صحبت کند. در همین زمان، خدمت کاران قصر، گرسنه و فقیر و نیازمند بودند. روزی همین‌که پادشاه مثل هرروز غذای کاملی خورد احساس عجیبی پیدا کرد. درحالی‌که حس می‌کرد از همیشه گنده‌تر شده، احساس می‌کرد که از همیشه سبک‌تر هم شده! ناگهان از پشت میزش بلند شد و مثل بادکنک به هوا رفت.

داستان خواب کودکان: پادشاه شکمو || به فکر فقرا باشیم! 4

پادشاه فریاد زد: «کمک، من را پایین بیاورید!»

اطرافیان و خدمت کاران، بالا و پایین پریدند و بیهوده تلاش کردند تا پادشاه را که بالا می‌رفت بگیرند. ولی چیزی نگذشت که پادشاه از دسترس خارج شد. قبل از این‌که کسی بتواند کاری کند، او از پنجره‌ی قصر بیرون رفت و از محوطه‌ی قصر خارج شد، از رودخانه گذشت و به‌طرف جنگل‌ها و کوه‌های قلمروش پرواز کرد.

پادشاه فریاد زد: «اوووه…»؛ و ناپدید شد. چند لحظه بعد، به بالای یک مزرعه رسید. از آن بالا، پایین را نگاه کرد و بچه‌های کشاورزان را دید که لباس‌های کهنه پوشیده بودند و دنبال هیزم می‌گشتند. بعد چشمش به چند تا گاو گرسنه افتاد که یونجه‌ی ناچیزی را که آنجا بود می‌خوردند.

داستان خواب کودکان: پادشاه شکمو || به فکر فقرا باشیم! 5

او به بالای مزرعه‌ی دیگری رسید و بازهم منظره‌ی ناراحت‌کننده‌ای مثل منظره‌ی قبلی دید. کشاورز فقیر و همه‌ی افراد خانواده‌اش، به امید این‌که نان شبشان را دربیاورند، با لباس‌های مُندَرِس، توی مزرعه کار می‌کردند.

داستان خواب کودکان: پادشاه شکمو || به فکر فقرا باشیم! 6

بعد پادشاه به بالای یک دهکده‌ی کوچک رسید. هر جا را که نگاه کرد، خانه‌های قدیمی‌ای را دید که احتیاج به مرمت داشتند. مردمی را دید که در کوچه‌ها گدایی می‌کردند. هر دهکده و مزرعه‌ای که پادشاه بر فراز آن پرواز می‌کرد، داستانی از فقر و درماندگی را ناله می‌کرد. پادشاه ناگهان ناراحت و خجالت‌زده شد.

داستان خواب کودکان: پادشاه شکمو || به فکر فقرا باشیم! 7

او آن‌قدر مشغول غذا خوردن شده بود که هیچ فکری درباره‌ی وضع بد روستاهایش نکرده بود. زمانی که او چاق و چاق‌تر می‌شد، روستاییان لاغرتر و فقیرتر می‌شدند. سپس باد تندی وزید و پادشاه را به‌طرف قصر برگرداند.

وقتی‌که بالای قصر رسید، ناگهان سقوط کرد. او پایین و پایین‌تر رفت تا اینکه مثل یک توپ، با صدایی خفه، روی زمین‌های قصر فرود آمد. آن روز، پادشاه یک اعلامیه صادر کرد. تمام خدمت کاران قصر به یک جشن بزرگ در قصر دعوت شدند و بعدازآن یک کیسه‌ی پر از طلا گرفتند.

داستان خواب کودکان: پادشاه شکمو || به فکر فقرا باشیم! 8

پادشاه دیگر هیچ‌وقت شکمو نبود. به‌جای این‌که تمام پولش را برای غذا صرف کند، آن را به تمام مردم سرزمینش می‌داد تا دیگر کسی فقیر و گرسنه نباشد.

the-end-98-epubfa.ir

(این نوشته در تاریخ 20 سپتامبر 2021 بروزرسانی شد.)



***

  •  

***

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *