کتاب داستان کودکانه
پیتر و گرگ
وقتی پیتر، گرگ را شکار کرد
نقاش: چارلز میکولایچاک
مترجم: کتایون صدر نیا
به نام خدا
یک روز صبح زود، پیتر درِ خانهشان را باز کرد و به سبزهزار پهناور رفت.
دوست پیتر، پرندۀ کوچک که روی درخت بلندی نشسته بود تا چشمش به پیتر افتاد با خوشحالی گفت: «همهجا امنوامان است.»
مرغابی، پشت سر پیتر از درِ خانه بیرون رفت. مرغابی خوشحال بود که پیتر درِ خانه را نبسته است، چون او حالا میتوانست به آبگیر عمیق سبزهزار برود و تا دلش بخواهد در آن شنا کند.
پرندۀ کوچک همینکه مرغابی را دید پرواز کرد و آمد روی علفهای کنار آبگیر نشست و گفت: «تو دیگر چه جور پرندهای هستی که نمیتوانی پرواز کنی؟»
مرغابی جواب داد: «تو دیگر چه جور پرندهای هستی که نمیتوانی شنا کنی؟» و شیرجه رفت توی آب.
مرغابی دور آبگیر شنا میکرد و پرندۀ کوچک کنار آبگیر جستوخیز مینمود و در همین حال باهم جروبحث میکردند.
پیتر ناگهان گربهای را دید که دزدانه در میان علفها پیش میخزد. گربه به خودش گفت: «تا آن پرندۀ کوچک سرگرم جروبحث با مرغابی است، بد نیست از فرصت استفاده کنم و بگیرمش.» و روی پنجههای نرمش بیصدا بهطرف پرنده کوچک خزید.
پیتر سر بزنگاه داد زد: «مواظب باش!»
و پرندۀ کوچک بهسرعت پرید بالای درخت. مرغابی از وسط آبگیر باخشم توپید به گربه. گربه دور درخت گَشت و به خود گفت: «آیا میارزد که بالای درخت بروم؟ تا من بالای درخت برسم پرندۀ کوچک پرواز میکند و دور میشود.»
پدربزرگ پیتر از خانه بیرون آمد. او خشمگین بود، زیرا پیتر بیاجازۀ او از خانه بیرون رفته بود. سبزهزار، جای خطرناکی بود و چه پیش میآمد اگر سروکلۀ گرگی در سبزهزار پیدا میشد؟
اما پیتر گوشش به این حرفها بدهکار نبود. پیتر پسر شجاعی بود و از گرگ نمیترسید. باوجوداین، پدربزرگ، دست پیتر را گرفت و او را به خانه برگرداند و در را محکم بست.
درست در همان وقت، گرگ خاکستریِ بزرگی از بیشه به سبزهزار آمد. گربه بهسرعت بالای درخت جهید. مرغابی از آبگیر بیرون رفت و پا به فرار گذاشت؛ اما سرعت مرغابی کجا، سرعت گرگ کجا. گرگ به مرغابی نزدیک و نزدیکتر شد… به او رسید… چنگ انداخت و او را گرفت… و او را قورت داد.
گربه حالا روی یکی از شاخههای درخت نشسته بود و پرندۀ کوچک روی شاخۀ دیگری، ولی دور از گربه. گرگ دور درخت گشت و با نگاهی گرسنه به آن دو چشم دوخت.
پیتر از بالای دیوار، تمام این رویدادها را دیده بود، اما اصلاً نترسیده بود. به خانه دوید، طناب محکمی پیدا کرد و سپس از دیوارِ بلند سنگی بالا رفت.
یکی از شاخههای درخت به بلندی دیوار بود. پیتر دست دراز کرد شاخه را گرفت و با چالاکی روی درخت رفت. به پرندۀ کوچک گفت: «دور کلۀ گرگ چرخ بزن. ولی مواظب باش به چنگش نیفتی.»
پرندۀ کوچک به پایین پرواز کرد و بهقدری به گرگ نزدیک شد که کم مانده بود بالهایش به دماغ گرگ بخورد و گرگ خشمگین به هر سو میپرید تا پرندۀ کوچک را بگیرد. پرندۀ کوچک چه ماهرانه حواس گرگ را پرت کرده بود و گرگ چقدر دلش میخواست او را به چنگ آورد؛ اما پرندۀ کوچک خیلی فرز بود و از دست گرگ هیچ کاری ساخته نبود.
پیتر سر طناب را حلقه کرد و آن را آهسته پایین بُرد و دُم گرگ را با آن گرفت و طناب را کشید و گره را محکم کرد. گرگ دریافت که به دام افتاده است. باخشم به اینسو و آنسو میپرید تا شاید خود را خلاص کند؛ اما پیتر سَرِ دیگر طناب را به درخت بسته بود و گرگ هرچه بیشتر تقلا میکرد حلقۀ طناب تنگتر و محکمتر میشد.
درست در همان لحظه چند شکارچی از بیشه به سبزهزار آمدند. آنان گرگ را تعقیب کرده بودند و داشتند بهطرف او تیر میانداختند.
پیتر از بالای درخت داد زد: «شلیک نکنید! من و پرندۀ کوچک گرگ را دستگیر کردهایم. کمک کنید تا او را به باغوحش ببریم.»
و شکارچیان نیز همین کار را کردند. پیتر در پیشاپیشِ این جمعِ پیروزمند حرکت میکرد. پشت سر او شکارچیان میآمدند و گرگ را میآوردند. پدربزرگ پیتر و گربه بعد از همه میآمدند. پدربزرگ سرش را با دلخوری تکان میداد و میگفت: «اما چه پیش میآمد اگر گرگ از کمند پیتر دررفته بود؟ هان؟ آنوقت چه پیش میآمد؟»
پرندۀ کوچک که بر فراز این جمعِ پیروزمند پرواز میکرد به پدربزرگ گفت: «بهجای این حرفها برای من و پیتر هورا بکشید. مگر نه این است که ما کار بسیار بزرگی کردهایم؟»
گرگ به باغوحش برده شد، ولی میدانید چه بر سر مرغابی آمد؟ اگر خوب گوش کنی صدای مرغابی را از داخل شکم گرگ میشنوی، زیرا گرگ، ازبسکه عجله به خرج داده بود مرغابی را درسته قورت داده بود.
(این نوشته در تاریخ 20 سپتامبر 2021 بروزرسانی شد.)