کتاب قصه کودک و نوجوان
حلقه جادویی
یک داستان قدیمی روسی
ترجمه: لیلا مهاجری
این داستان شبیه قصه عامیانه «گوهر شب چراغ» است.
به نام خدا
سالها پیش در یکی از روستاهای روسیه، یک زن بیوه فقیر با پسرش ایوان ایوانویچ زندگی میکرد. ایوان پسری زیبا و قویهیکل بود. درست از آن دسته جوانانی که هر پدر و مادری به داشتن آنها افتخار میکنند. بااینهمه، چندان خوشبخت نبود؛ زیرا آنها خیلی فقیر بودند و اغلب وقتها نهتنها در جیبشان سکهای پیدا نمیشد، بلکه در خانهشان هم تکهای نان خشک نبود.
یک روز که حتی یکلقمهنان نداشتند، ایوان ایوانویچ تصمیم گرفت که دیگر در مزرعه خودشان کار نکند و برای کار کردن به شهر برود تا شاید پول لازم را برای خرید یک قرص نان پیدا کند.
مادرش به او گفت: برو پسرم، مردم شهر ثروتمندند و شاید مقداری از پول آنها سر راه تو قرار گیرد.
ایوان ایوانویچ به شهر رسید. به دنبال کار، درِ خانهها را میزد. صاحب یکی از همین خانهها به او گفت:
– خدمتکار ما بیمار شده است و ما به کسی نیاز داریم که برایمان از چاه آب بکشد.
ایوان ایوانویچ مشغول به کار شد و از صبح تا غروب از چاه آب کشید و در مخزن آب ریخت. موقع غروب، صاحبخانه یک کوپک (۱) به او دستمزد داد. یک کوپک پول زیادی نبود؛ اما بهتر از هیچ که بود. ایوان ایوانویچ به سمت خانه به راه افتاد. در بین راه، او یک پیرمرد را دید که سگی را با ریسمانی که به گردنش بسته بود به دنبال خودش میکشید. سگی خالدار با چشمهای روشن که مظلومانه به ایوان ایوانویچ نگاه میکرد.
1- واحد پول روسیه روبل است و هر روبل ۱۰۰ کو پک میباشد.
ایوان ایوانویچ سؤال کرد که این سگ را کجا میبری؟
پیر مرد جواب داد که میروم تا از فروش پوست این سگ جیبم را پر از پول کنم.
ایوان ایوانویچ فریاد زد: این کار را نکنید. این سگ را به من بفروشید.
مرد راضی شد که سگ را به یک کوپک به او بفروشد.
ایوان ایوانویچ خیلی زود به خانه رسید. فریاد زد: مادر من آمدم و در شهر یک کوپک دستمزد گرفتم.
مادرش گفت: یک کوپک زیاد نیست. ولی بهتر از هیچ است.
– اما مادر! من آن یک کوپک را بابت یک سگ خالخالی دادم.
یک هفته از این ماجرا گذشت و دوباره ایوان ایوانویچ برای پیدا کردن کار به شهر رفت. قبل از رفتنش مادرش گفت: برو پسرم. ولی مواظب باش که دیگر با خودت سگی را به خانه نیاوری. او با خجالت خداحافظی کرد و رفت.
این بار از او خواستند که برایشان هیزم بشکند. او تا شب کار کرد و وقت خداحافظی صاحبخانه به او دو کوپک دستمزد داد.
در راه بازگشت، به کشاورزی از اهالی روستای خودشان برخورد که کیسهای توری بر دوشش بود. توی کیسه یک گربه بود. همان طور که باهم راه میرفتند، ایوان پرسید: با این گربه چه میکنی؟
کشاورز جواب داد: میخواهم با پوست این گربه برای خودم یک کلاه گرم درست کنم.
ایوان ایوانویچ خواهش کرد که گربه را به او بفروشد و آن کشاورز فقط به ازای دو کوپک راضی شد که گربه را به او بدهد.
بههرحال، گربه را به خانه برد. ولی به محض ورود به خانه، مادرش او را سرزنش کرد و بعد هم گفت: از این به بعد قبل از این که چهارپایی را به خانه بیاوری در مورد آن فکر کن.
چند روز بعد ایوان ایوانویچ باز به شهر رفت. این بار کار بهتری پیدا کرد. مربی یک اصطبل اسب، بدون اطلاع قبلی، محل کارش را ترک کرده بود. صاحب اصطبل از او خواست که به اسبها غذا بدهد و آنها را تیمار کند و موقع غروب هم سه کوپک به او دستمزد داد.
در حال بازگشت به خانه یک شکاربان را دید که ماری را گرفته و قصد کشتن آن را دارد. ایوان دلش برای مار سوخت، پس گفت: این مار را به من بفروش. شکاربان گفت به قیمت سه کوچک میفروشم.
وقتیکه آنها از هم جدا شدند، کیسهای در دست ایوان ایوانویچ بود که ماری سه کوپکی توی آن بود. هنوز چند قدمی راه نرفته بود که صدایی از توی کیسه گفت: تو هرگز به خاطر سه کوپکی که برای من پرداخت کردی پشیمان نمیشوی. من یک مار معمولی نیستم. من از یک خانوادۀ سلطنتی هستم و برای این که جان مرا نجات دادی کمکت را جبران میکنم.
ایوان ایوانویچ از این که ماری به زبان خودش صحبت میکند، تعجب کرد. ولی بیشترِ فکرش مشغول مادرش بود و این که چه جوابی به او بدهد. البته مادرش گفته بود که دیگر چهارپایی را به خانه نیاورد و مار البته چهارپا نیست، اما سه کوپک از دست رفته بود. آنها چیزی برای خوردن نداشتند و ایوان ایوانویچ با نزدیک شدن به خانه، وحشتزده شده بود.
مادر ایوان ایوانویچ با دیدن مار هیچ نگفت. زانوانش به لرزه افتاد و رنگ از صورتش پرید. مار که آزاد شد به سرعت به زیر کمد خزید. ایوان ایوانویچ به مادرش گفت که آن مار خطرناک نیست، ولی فایدهای نداشت.
بعدازآن، همه باهم زندگی میکردند. زن بیوه، پسرش، سگ، گربه و مار سلطنتی. همه باهم بهخوبی کنار میآمدند بهجز مادر ایوان با مار.
مادر ایوان به او اهمیت نمیداد. موقع ناهار او را صدا نمیکرد و هرگز کلمه محبتآمیزی به مار نمیگفت و اگر مار، اتفاقی سر راه او آفتابی میشد، پیرزن پایش را روی دم مار میگذاشت. مار خیلی زخمی میشد. ولی به ایوان نمیگفت که چطور این همه زخم به سرعت خوب میشود.
ایوان ایوانویچ جان او را نجات داده بود و به خاطر همین، او با مادر ایوان مهربان بود. هرچند که از طرف مادر ایوان رنج زیادی را تحمل میکرد.
بههرحال، یک روزی که مار باز زخمی شده بود، تصمیم گرفت که به خانهاش برگردد و به ایوان ایوانویچ گفت:
– ایوان ایوانویچ عزیز! من مطمئن هستم که من و مادرت نمیتوانیم باهم کنار بیاییم؛ بنابراین، من تصمیم گرفته ام که به منزلم برگردم. لطفاً مرا به خانه نزد پدرم تزار (1) مارها ببر.
1- در روسیه قدیم به پادشاه، تزار میگفتند.
ایوان سعی کرد که او را راضی کند که بماند و برای او توضیح داد که مادرش ذاتاً آدم خشنی نیست. ولی مار، خسته شده بود و ایوان هم راضی شد که مار را به خانهاش برگرداند.
بنابراین، دو نفری سفرشان را آغاز کردند. در راه، مار جلو میرفت و ایوان هم پشت سرش تا رسیدند به جنگلی که بر روی تپه ای قرار داشت. آنها از بین درختان، جلو و جلوتر رفتند تا موقع غروب که به یک دیوار بلند رسیدند. این دیوار دروازۀ کوچکی داشت.
مار گفت: ایوان ایوانویچ عزیز! اینجا سرزمین مارهاست و پدر من تزار این سرزمین است. همۀ مارها در اینجا به شکل انسان درمیآیند و همان لحظه خودش هم به شکل دختری جوان در آمد. دختری زیبا و ظریف با صورتی سفید، به سفیدی برف، موهای سیاه مثل پر کلاغ و چشمهای روشن جلوی او ایستاده بود.
ایوان از دیدن این منظره مبهوت مانده بود. باهم راه افتادند و رسیدند به ستونهایی خمیده که بر روی هر ستون یک مخروط طلایی و بر روی هر مخروط، یک مروارید درخشان بزرگ قرار داشت. در محوطۀ محصورشده با این ستونها، هفتاد گنبد از جنس طلای خالص بود و زیر هر گنبد یک اتاق از جنس نقره. این کاخِ تزار مارها بود.
قبل از اینکه وارد قصر تزار بشوند، دختر گفت: بهدقت به آنچه میگویم گوش بده! وقتیکه پدرم خواست برای تشکر به تو پول بدهد، قبول نکن. از او انگشتر طلایی را که با نگین الماس در انگشت کوچکش کرده، بخواه.
ایوان ایوانویچ قبول کرد و قول داد که فقط همین را بخواهد و بعد ناگهان خودش را مقابل تزار مارها دید که از دیدن دخترش خوشحال شده است و اشک از چشمانش جاری است. بعدازاینکه تزار به حال طبیعی برگشت، از ایوان خواست که بنشیند. از ایوان با خوراکیها و نوشیدنیهایی پذیرایی کردند که تابهحال نه خورده بود و نه حتی دیده بود.
پسازاینکه کاملاً خورد و نوشید، تزار مارها گفت: مرد جوان! به من بگو که برای اینکه جان دختر عزیزم را نجات داده ای چه به تو بدهم؟ شاید به تو اجازه بدهم که با او ازدواج کنی تا او هم دست از ماجراجویی در سرزمین شما بردارد؛ اما نه! بهتر است که به تو پول بدهم، آنقدر که مردی ثروتمند شوی. این طوری نگران دخترم الگا برای زندگی بیرون از شهر خودمان نیستم. نظر خودت چیست؟
ایوان با توجه به قولی که به الگا داده بود گفت: امپراطور بزرگ! من به پول احتیاج ندارم. فقط انگشتری که در انگشت کوچکتان دارید را میخواهم.
تزار ابتدا جا خورد و پرسید: با چنین انگشتری چهکار میخواهی بکنی؟ چه فایدهای برای تو دارد؟ ولی بعد انگشتر را از انگشترش درآورد و به او داد و گفت: این یک حلقۀ معمولی نیست. یک حلقه با قدرت جادویی است. تو هرچه که بخواهی کافی است که از ته دل آن را آرزو کنی و حلقه را در انگشتت بچرخانی. این را گفت و با ایوان ایوانویچ خداحافظی کرد.
ایوان از قصر بیرون آمد و با خودش فکر کرد که در این شب تیره، دلیلی ندارد که این راه طولانی را در جنگل و بیابان طی کند. باید که از حلقۀ جادویی استفاده کند. بدون فکر بیشتر حلقه را چرخاند و آرزویش را در دلش گفت. همان لحظه سه مرد جوان جلوی او ظاهر شدند. آنها پرسیدند: شما چه آرزویی دارید ارباب؟
در ابتدا ایوان نتوانست حتی یک کلمه بگوید، ولی خیلی زود به خود آمد و گفت: میخواهم به خانه بروم!
همان لحظه خودش را روی تختش در خانهاش دید.
همۀ اهل خانه خواب بودند و ایوان تصمیم گرفت که با یک هدیه، مادرش را خوشحال کند. انگشتر را در انگشتش چرخاند و آرزوی یک کیسه آرد، یک کیسه شکر، دو ظرف روغن، مقداری گوشت دودی و چند بطری نوشیدنی کرد.
قفسههایشان پر از مواد غذایی شد و با شادی و آرامش خاطر رفت که بخوابد. صبح که بیدار شد، دید که مادرش نان های خشک را در آب خیس میکند. ایوان گفت که مادر چرا کلوچه درست نمیکنی؟
مادرش با عصبانیت فریاد زد: اینکه ما فقیر هستیم و چیزی برای خوردن نداریم کافی نیست که تو مسخره میکنی؟ حتی یک پیمانه آرد در خانه نداریم و تو از من کلوچه میخواهی؟
ایوان ایوانویچ با مهربانی گفت: مادر برو و به قفسه نگاهی بیانداز و خودش در گنجه را باز کرد. قفسهها پر از خوراکی بود. مادرش با شادی فریاد زد: اینجا بهشت است؟ اینها از کجا آمده؟ ایوان لبخند شیطنتآمیزی زد و گفت: فکرش را هم نمیکردی؟ حالا اگر دوست داشتی از کلوچههای خوشمزهات بپز.
مادر ایوان به سرعت مشغول پختن شد و بعد باهم خوردند و نوشیدند و البته گربه و سگشان را هم فراموش نکردند.
دوران سختی زندگی آنها ظاهراً گذشته بود و آنها هر چه نیاز داشتند آن سه مرد جوان حاضر میکردند. حتی ایوان دیگر سفارش غذای آماده میداد و در این میان، به گربه و سگ هم خیلی خوش میگذشت. ایوان برای خودش یک لباس با دگمههای طلایی خواست و برای مادرش هم پیراهنهای ابریشمی.
مادر و پسر دیگر ورد زبان همه اهالی دهکده شده بودند که چطور ناگهان ثروتمند شده بودند. مردم فکر میکردند که حتماً اینها در زمینشان گنج پیدا کردهاند.
شادی آنها خیلی طولانی نشد؛ زیرا ایوان ایوانویچ روز به روز چیزهای بیشتری میخواست که خیلی از آنها نهتنها موردنیاز نبود، حتی داشتن آنها هم عاقلانه نبود. او با کالسکه طلایی در دهکده رفتوآمد میکرد و به سگ و گربه اش فقط خاویار میداد. مادر او از اعمالش نگران بود و یک روز به او گفت: ایوان ایوانویچ، رفتاری که تو پیدا کرده ای بر خلاف عقل است و من مطمئن هستم که اگر این روش را ادامه بدهی عاقبتِ بدی در انتظار توست و الان تنها چیزی که تو احتیاج داری یک همسر خوب است که تو را سر جایت بنشاند.
ایوان ایوانویچ در حالی که میخندید گفت: فکر بدی هم نیست. تو مستقیم به شهر و به کاخ تزار برو و از تزار دخترش را برای من خواستگاری کن.
مادرش که کم مانده بود پس بیفتد گفت: عزیز دلم ایوان! چر اصلاً فکر نمیکنی؟ چه کسی شنیده که دختر تزار با یک پسر روستایی ازدواج کند؟ جواب داد که تو برو و بگو. مطمئن باش که قبول میکنند. از دست پیرزن کار دیگری برنمیآمد. بهترین لباس ابریشمیاش را پوشید و به سمت کاخ تزار حرکت کرد.
تزار و ملکه تازه چایی شان را صرف کرده بودند که پیرزن را به سالن آنها راهنمایی کردند او با ترس جلوی در ایستاد ولی بالاخره گفت: روز بخیر تزار و ملکه! من میخواستم که دربارۀ موضوع مهمی با شما صحبت کنم. من خواستگارم، شما یک دختر دارید و من هم یک پسر، آیا میشود که باهم در مورد ازدواج آنها صحبت کنیم؟
تزار از این صحبت عصبانی شد و ملکه هم متحیر مانده بود؛ اما خود را کنترل کرد و پرسید: ای زن خوب! این شوهر پیشنهادی تو چه مزیتی دارد؟ آیا اصل و نسب برگزیدهای دارد؟
پیرزن جواب داد: البته که او اصل و نسب برگزیدهای دارد. او از یک خانوادۀ کشاورز است و نسل به نسل هم اجدادش کشاورز بوده اند.
ملکه دیگر نتوانست خودش را کنترل کند، پایش را محکم به زمین کوبید و بهطرف پیرزن آمد و فریاد زد: تو دیوانه ای پیرزن؟! تو چطور با چنین فکری به اینجا آمدهای؟ خواستگاران دختر ما از نجیبزادهها و شاهزادگان هستند و ما هنوز هیچ کدام از آنها را انتخاب نکردهایم؛ و تو از روستایی فقیر بلند شدهای و آمدهای که چه؟
تزار ادامه داد که: برو به پسرت بگو که ما به شرطی دخترمان را به تو میدهیم که با یک کالسکۀ طلایی بر روی یک پل بلوری که از خانهات تا قصر کشیده شده باشد، دنبالش بیایی. ملکه هم اضافه کرد که روی پل باید ریلی از طلا باشد و به فاصلۀ بیست قدم یک درخت سیب باشد، یکی پوشیده از شکوفه و بعدی پر از سیب. البته نه سیب معمولی. سیبهایی از طلا که دانه های وسط آن مروارید باشد. تزار هم گفت: و زیر هر درخت چشمهای جوشان از بهترین شربتها جاری باشد.
بیوهزن بهسختی راه خروج از قصر را پیدا کرد و تمام راه تا خانهاش را گریه میکرد. حتی جلوی در خانه هم آرام نشده بود. همین طور که گریه میکرد. وارد خانه شد و گفت: ایوان ایوانویچِ بیچاره من! تو عجب فکری به ذهنت رسیده! فقط خجالت و شرم برای من ماند که با خودم آوردم.
ایوان ایوانویچ پرسید: چه اتفاقی افتاده؟ آیا او قبول نکرد که با دخترش ازدواج کنم؟
پیرزن با آخرین توانی که در بدنش باقی مانده بود شرطهای تزار و ملکه را برای پسرش گفت. پسرش خندید و گفت فقط همین؟ اینکه مشکلی ندارد. من که کالسکه طلایی دارم. فقط میماند پل. مادرش چیزی نگفت. آه بلندی کشید و از اتاق بیرون رفت. ایوان به محض اینکه تنها شد انگشتر را در انگشتش چرخاند و سه مرد جوان جلوی روی او ظاهر شدند.
آنها پرسیدند: ارباب ما، آرزوی شما چیست؟
او پلی از خانهاش تا قصر به همان شکلی که تزار و ملکه خواسته بودند، خواست و اضافه کرد که قصری میخواهم در همین مزرعه مثل قصر تزارِ مارها، با هفتاد گنبد طلا، هفتاد اتاق نقره و ستونهای خمیده و…
سه مرد جوان چیزی نگفتند اما سرتاسر شب صدای کوبیدن و اره کردن در تمام روستا و مسیر روستا تا کاخ به گوش میرسید. ولی هر طرف را که نگاه میکردند چیزی نمیدیدند. تزار هم از سروصدا همۀ شب را بد خوابیده بود. صبح، خسته و کسل از تختش بیرون آمد. از پنجره که به بیرون نگاه کرد، نفسش بند آمد. از حیاط کاخ تا روستا یک پل بلوری با ریلهای طلایی کشیده شده بود با درختهای پر از شکوفۀ سیب و سیب طلایی و چشمههای جوشان در پای درختان و روی پل هم یک کالسکۀ طلایی بهطرف قصر حرکت میکرد.
ملکه هم آمد و این منظره را دید و زیر لب تکرار میکرد که یک قول، قول است و این مرد حتماً آدم بخصوصی است که توانسته این کارهای عجیب را انجام دهد.
همان موقع ایوان ایوانویچ به کاخ رسید و او را به حضور تزار آوردند. ایوان مثل یک نجیبزاده گفت: والامقامان! من برای دیدن عروسم آمدم. همان طور که موافقت کرده بودیم.
تزار به او خوشآمد گفت و از او دعوت کرد که یک فنجان چایی با آنها صرف کند. ملکه دائماً به او لبخند میزد؛ زیرا همان جوانی بود که سالها در دلش میخواست که همسر دخترش شود. ایوان ایوانویچ نشست و با آنها چایی نوشید و موقع برگشتن، تزار و ملکه را برای رفتن به قصرش دعوت کرد.
تزار و ملکه مایل به قبول دعوت نبودند ولی بالاخره راضی شدند و در بین راه از شربت چشمه نوشیدند، سیبهای طلایی را دیدند تا به کاخ هفتاد گنبدی ایوان ایوانویچ رسیدند. بعد از پذیرایی مفصلی که از تزار و ملکه شد، موقع برگشتن، ایوان ایوانویچ همراه آنها به کاخ تزار برگشت و از صحنهای که در کاخ دید تعجب کرد. مشاوران به اطراف میدویدند و دستشان را بر سرشان میکوبیدند. خدمتکار مخصوص، خودش را در برج زندانی کرده بود. رئیس لشکر به نزد لشکریان فرار کرده بود و دختر تزار (کاترینا) فریاد میزد که هرگز حاضر به ازدواج با ایوان ایوانویچ نیست، حتی اگر با ده کالسکۀ طلایی به قصر بیاید و او همسرش را تقریباً انتخاب کرده است که شاهزادهای از اهالی پاریس است و حالا همه چیز بر باد رفته است.
ایوان ایوانویچ از رفتار کاترینا تعجب کرد. ولی نگذاشت کسی متوجه شود. او بر این گمان بود که رفتار تزار و خانوادهاش با بقیه مردم فرق داشته باشد و از آنها انتظار داشت بهتر از این صحبت کنند.
کاترینا هم که ظاهر آرام و رفتار ایوان ایوانویچ را دید. کمی آرام شد و کمکم از ایوان خوشش آمد.
چند روز بعد، یک جشن بزرگ نامزدی در قصر برگزار کردند و کاترینا و ایوان ایوانویچ باهم نامزد شدند.
ایوان برای ترتیب دادن پذیرایی و تهیه غذا و نوشیدنی در مواقع لزوم با انگشتر جادویی آن سه مرد جوان را احضار میکرد.
دختر تزار هرچه در قصر ایوان قدم میزد، از ثروت و توانگری ایوان تعجب میکرد و ایوان فقط لبخند اسرارآمیزی میزد. آخر سر یک روز کاترینا از او مستقیماً سؤال کرد که تو این همه ثروت را از کجا آوردهای؟ ما بااینکه خانواده تزار هستیم، به سگ و گربه مان خاویار نمیدهیم. به من بگو که این همه ثروت را از کجا آوردهای؟
ایوان جواب داد: عزیزم! این تنها چیزی است که نمیتوانم به تو بگویم و بهدروغ گفت: اگر راز آن را به تو بگویم، همه چیز نابود میشود و من ناگهان میافتم وسط یک کلبۀ قدیمی و تو بیلچه به دست می افتی در یک مزرعۀ سیبزمینی.
کاترینا دیگر اصرار نکرد؛ اما ایوان ایوانویچ اشتباه میکرد که فکر کرد کاترینا از فکر راز او بیرون رفته است.
چند روز بعد کاترینا به نزد او آمد و گفت: پدر من یک جشن برای امشب در قصر برگزار میکند و من میخواهم که حلقهای با نگین الماس به انگشتم بکنم. ولی بهجز تو کسی حلقهای به این شکل ندارد. لطفاً آن را برای یک شب به من بده!
ایوان جواب داد: مشکلی نیست. فقط برای مدتی کوتاه مرا تنها بگذار. دختر تزار از اتاق بیرون رفت. ولی از سوراخ کلید دید که ایوان با انگشتر کاری کرد و سه مرد جوان جلوی او ظاهر شدند و پرسیدند: ارباب ما چه آرزویی دارید؟ او هم آرزوی یک حلقه مثل حلقه خودش کرد و به چشم برهم زدنی، حلقۀ دوم هم در دستش بود.
کاترینا با لبخندی در دل گفت: پس این راز تو بود؟!
البته او ندیده بود که ایوان با انگشتر چه کرد. ولی دختر تزار دختر باهوشی بود و احتیاج به فکر زیادی برای کشف معما نداشت.
یکشب که ایوان در خواب بود، کاترینا به قصر او آمد و وارد اتاق ایوان شد و آرام کنار گوش ایوان گفت: ارباب ما، چه آرزویی دارید؟
ایوان در خواب با غر و غر گفت: هیچی! من شما را صدا نکردم!
کاترینا با صدای بم گفت: اما شما ما را احضار کردید.
ایوان ایوانویچ از خواب پرید و کاترینا هم پشت تخت مخفی شد، طوری که بتواند ایوان را هم ببیند. ایوان دستش را ناخودآگاه به سمت حلقه برد که آن را در انگشتش صاف کند. هرچند که اصلاً انگشتر در دستش نچرخیده بود ولی کاترینا به راز او پی برد. ایوان به زودی دوباره به خواب عمیقی فرورفت. کاترینا انگشتر را آرام آرام از دستش بیرون میآورد که سگ ایوان از زیر تخت، او را گاز گرفت. بهسختی توانست جلوی فریادش را بگیرد. تا خم شد که نگاه کند، گربۀ ایوان جیغ کشید و به صورتش پنجه کشید. باعجله، قبل از آنکه سگ و گربه بتوانند ایوان را بیدار کنند، انگشتر را در انگشت کوچک خود کرد و آن را چرخاند و در دل آرزویش را گفت. در همان لحظه سه مرد جوان ظاهر شدند و گفتند: سرور ما! چه آرزویی داشتید؟ بدون مکث جواب داد: این قصر من و پل قصر، همین الان به پاریس، جایی که شاهزادۀ عزیز من زندگی میکند برود و ایوان ایوانویچ به زندگی سابقش برگردد.
چند لحظه بعد خودش را در همان قصر، ولی در یک میدان بزرگ در پاریس دید و خبری از ایوان نبود. از پنجره که بیرون را نگاه میکرد میدید که عابرین با تعجب به این قصر نگاه میکنند.
اما ایوان ایوانویچ بیچاره، از پارس سگ که بیدار شد خود را در کلبۀ قدیمی شان دید و اثری هم از انگشترش نبود.
تزار، صبح که بیدار شد دید که خبری از پل بلوری نیست. سراغ کاترینا را گرفت. گفتند که در کاخ نیست. برای پیدا کردن کاترینا به خاطر این وضعیت مشکوک، خودش به همراه ملکه شخصاً با کالسکه به روستای ایوان ایوانویچ رفت و وقتیکه دید قصر هم سرجایش نیست. صورتش از عصبانیت سیاه شد. وارد کلبۀ آنها شد و عصای سلطنتی را به حالت تهدیدآمیزی تکان داد و غرید: ای بیسر و پا، قصرت چه شد؟
ملکه ادامه داد: با دختر ما چه کردی؟
تزار دوباره گفت: پل بلوری کجاست؟ و همسرش ادامه داد همۀ کارت های شانست را گم کردی! نکردی؟
بعد تزار فریاد کشید که من تو را در زندان میاندازم.
ملکه گفت: تو باید دختر ما را به ما برگردانی.
ایوان ایوانویچ هیچ نگفت و گریه و زاری مادرش هم فایدهای نداشت. او را به زندان انداختند. تزار و ملکه به شدت نگران دخترشان بودند و تزار مأمورانش را دنبال دخترش فرستاد. مأمورها شهرها، روستاها، جنگلها و دشتهای اطراف را گشتند. ولی اثری از کاترینا نیافتند. آنها حتی حدس هم نمیزدند که او به این سرعت به پاریس رسیده باشد. از طرفی، کاترینا آنقدر شاد بود که به فکر ایوان ایوانویچ و حتی پدر و مادرش نبود.
اما درست در همین موقع، گربه به سگ گفت: راهی نیست که من و تو نتوانیم باهم برویم. ایوان زندگی ما را نجات داد و غذای خوشمزه به ما داد و الان ما باید به او کمک کنیم.
سگ پاس کرد و گفت: هاه! هاه! به او کمک کنیم؟ گفتنش راحتتر از عمل کردنش است.
گربه جواب داد: ساده است. ما به پاریس میرویم. حلقه را از کاترینا میگیریم و آن را به ایوان ایوانویچ پس میدهیم.
سگ بااینکه فکر میکرد که نقشۀ درستی نیست ولی قبول کرد. سگ و گربه راه افتادند رفتند و رفتند تا به یک رودخانه رسیدند. یک ماهیگیر مهربان با قایقش آنها را از عرض رودخانه گذراند. بعد، از جنگلها، کوهها و دشتها گذشتند. خستگی و گرسنگی زیادی را تحمل کردند و دقیقاً هفت ماه و هفت روز و هفت ساعت بعد در پاریس بودند. در پاریس کاخ هفتاد گنبدی و پل بلورین ایوان ایوانویچ را پیدا کردند.
سگ گفت: بالاخره به پاریس رسیدیم و الان تنها مشکل ما این است که چطور وارد قصر شویم.
گربه گفت: این را به من بسپار! شب که شد از دیوار قصر بالا میروم و به اتاقخوابش وارد میشوم و انگشتر را از دست او درمیآورم.
شب که شد، گربه به اتاق کاترینا وارد شد. ولی از اتفاق دید که انگشتر در انگشت او نیست. شروع به گشتن اطراف کرد و کنار بالش او انگشتر را پیدا کرد. دختر تزار به خاطر گشادی حلقه برای انگشتش همیشه آن را در انگشتش نمیکرد. ولی آن را نزدیک خود نگه میداشت. گربه حلقه را به دهان گرفت و باعجله از قصر فرار کرد و به محلی رفت که با سگ قرار داشت.
مسافرت آن دو باهم شروع شد. از دشتها، کوهها و جنگلها عبور کردند تا به همان رودخانۀ بزرگ رسیدند. ولی خبری از ماهیگیر مهربان نبود که به آنها کمک کند تا از رودخانه عبور کنند. آنها کمی نشستند و گربه عاقبت گفت: ما باید به هر ترتیبی که شده به آن طرف رودخانه برویم. نمیتوانیم تا روز رستاخیز همینجا بنشینیم و ایوان ایوانویچ در زندان پژمرده شود و مادرش هم گریه کند.
سگ زیر لب با غرولند گفت: گفتنش راحتتر از عمل کردن است. من شنا بلد هستم. ولی نمیتوانم تو را این طرف رودخانه تنها بگذارم.
هر دو مشغول فکر کردن شدند و آخر سر، سگ نظر داد که من شنا میکنم، تو پشت من سوار میشوی و حلقه را هم توی دهانت نگه میداری. نظر تو چیست؟
گربه با شادی پنجه هایش را به هم زد و گفت: این یک ایده جالب است. تو خیلی باهوشی و برای تو آرزو میکنم که یک روز برای تزار پاس کنی.
تابهحال حلقه زیر قلادۀ سگ بود. گربه کمک کرد و حلقه را با پنجهاش درآورد و در دهان گذاشت و پرید بر پشت سگ و سگ رفت تو آب رودخانه و شروع به شنا کردن کرد. گربه هم محکم دهانش را بسته بود.
وقتیکه به وسط رودخانه رسیدند، سگ گفت: مواظب باش که دهانت را باز نکنی زیرا اگر حلقه از دهانت توی آب بیفتد، هرگز آن را پیدا نمیکنیم.
گربه هیچ نگفت و لبهایش را مثل دو کفۀ یک صدف، محکم به هم فشار میداد. بعد از مدتی سگ دوباره گفت: فراموش نکنی که نباید حرفی بزنی. اگر یک کلمه حرف بزنی پایان کار حلقه است. پس مواظب باش! گربه سرش را تکان داد و هیچ نگفت.
سگ باز کمی آن طرف تر گفت: تو به من گوش میدهی؟ تقریباً دیگر رسیدیم. ولی هنوز مواظب باش که دهانت را باز نکنی؛ زیرا آب هنوز عمیق است و اگر حلقه در آب بیفتد، دیگر نمیشود آن را پیدا کرد. آیا حرفم را فهمیدی؟ نفهمیدی؟
این جملۀ آخر دیگر فوق تحمل گربه بود و فریاد زد: تو جلوی زبانت را بگیر! معلوم است که میفهمم! همان لحظه، حلقه توی آب افتاد و گربه دید که یک ماهی که از زیر آنها رد میشد حلقه را بلعید.
سگ فریاد زد: ببین چکار کردی! مگر من به تو نگفته بودم که دقت کن و هیچ حرفی نزن؟!
گربه جواب داد: این درست چیزی است که باید به خودت بگویی. اگر تو توی راه چیزی نمیگفتی من هم حرف نزده بودم.
سگ پاس کرد: پس این گناه من است! اگر تو به حرف من گوش داده بودی حالا همه چیز بهخوبی پیش میرفت، نه اینکه در آخرین ساعتِ این سفر طولانی، حلقه را گم کنی و بگویی گناه من است. حالا به خاطر اشتباه تو ایوان ایوانویچ در زندان میمیرد.
خلاصه! دعوای آنها ادامه داشت، طوری که در کنار رودخانه، همه صدای پاس یک سگ و جیغ یک گربه را میشنیدند که باهم دعوا میکنند.
ماهیگیر مهربان که در همان نزدیکی در قایقش مشغول ماهیگیری بود آنها را شناخت و با خودش گفت که حتماً علت دعوای آنها گرسنگی آنهاست. ماهی بزرگی را که تازه گرفته بود به ساحل آورد، پاک کرد و اجزای داخل شکم ماهی را جلوی گربه و سگ ریخت.
آنها هم بعدازاینکه از دعوا خسته شدند تازه فهمیدند که چقدر گرسنه اند و مشغول خوردن شدند که ناگهان چشمشان به یک شیء براق افتاد. دقیق که نگاهش کردند دیدند که حلقۀ گمشده خودشان است. شروع کردند به بالا و پایین پریدن و همدیگر را در آغوش گرفتند و بعد با خیال راحت تا آخر غذایشان را خوردند و به سمت خانه حرکت کردند.
خانه دیگر خیلی دور نبود و آخرهای شب به دیوارهای زندان رسیدند؛ اما حالا چه؟!
گربه باز گفت این کار را به من بسپار و حلقه را در دهان گرفت و از دیوار زندان بالا رفت تا رسید به سقف زندان و از نورگیرها نگاه کرد تا سلول ایوان را پیدا کرد و از لای میله های آن پرید توی زندان. ایوان ایوانویچ از دیدن او تعجب کرد. گربه حلقه را جلوی او انداخت. مدتها بود که آرزوی آزادی داشت و الان به آرزویش میرسید. ایوان آن را در انگشت کوچکش کرد و چرخاند و سه مرد جوان ظاهر شدند و با شادی گفتند: ارباب! آرزویی داشتید؟
ایوان جواب داد: لطفاً همه چیز برگردد به قبل از ساختهشدن قصر من و پل بلوری.
قبل از اینکه او بتواند دگمههای کتش را ببندد بیرون از زندان بود، جلوی درِ همان کلبۀ قدیمی. وقتیکه وارد خانه شد، کاترینا را دید و از دیدنش بسیار خوشحال شد؛ زیرا هنوز نمیدانست که این بلا را کاترینا بر سرش آورده است. دختر تزار جلوی پای ایوان با ترس زانو زد و با صدایی ملتمسانه گفت: عزیزم! هر کاری با تو کردم ببخش و فراموش کن. ببین که چقدر من غمگینم و ببین که چطور همۀ اشتباهاتم را جبران میکنم. بگو که همه چیز را فراموش میکنی و برای تو بهترین همسر در همۀ دنیا خواهم شد.
تازه ایوان ایوانویچ فهمید که دختر تزار بوده که انگشتر او را دزدیده و قصر و پل بلوری بوده که در حقیقت باعث زندانی شدن او شده و بهترین کار این است که دختر تزار را به پاریس نزد کسی که دوست دارد بفرستد؛ اما بعد فکر دیگری به ذهنش رسید و گفت: پس تو دوست داری که نزد من بمانی؟! از نگاه خشمگین ایوان و قدرت حلقۀ جادویی، کلمات بر دهان کاترینا خشک شد. البته او میخواست که برگردد. ولی به شرطی که ایوان همان ایوان مهربان و ثروتمند قبلی میشد.
ایوان کمی مکث کرد و گفت: خیلی خوب! برگرد؛ اما نه پیش من. نامزدی ما تمام شده است. برگرد پیش پدر و مادرت و برای همیشه مرا فراموش کن.
او کاترینا را سوار کالسکۀ طلایی کرد و او را به قصر پدرش برگرداند و انگشتر را در انگشتش چرخاند و از آن سه مرد جوان خواست که کاترینا قدرت حلقۀ جادویی را فراموش کند.
تزار همان شب جشن بزرگی به مناسبت بازگشت دخترش از سفر برپا کرد و همۀ درباریان را دعوت نمود. ایوان ایوانویچ که به کمک حلقۀ جادویی شاهزادۀ موردعلاقۀ کاترینا را به همراه آورده بود، وارد سالن شده و گفت: عالیجنابان! چند وقت پیش شما از من میپرسیدید که این قصر و پل بلورین را از کجا آوردهای. خواستم که به شما بگویم که آنها به جای خود برگشتند و الآن که دختر تزار به نزد شما برگشته است، او را همراه شاهزاده فرانسوی پیش خود نگه دارید. بعد تعظیمی کرد و از قصر خارج شد و دعا کرد که آنقدر باهم خوشبخت شوند که دیگر به یاد او نیفتند.
تزار مثل سنگ شده بود و ملکه بیهوش شد و درباریان همه از تعجب و خشم میلرزیدند؛ زیرا در تاریخ پادشاهی سرزمینشان تابهحال کسی این کار را نکرده بود.
ایوان ایوانویچ به خانه برگشت، نزد مادر، سگ و گربه اش.
ایوان ایوانویچ کمکم به یاد الگا و محبت او به خودش و مادرش میافتاد و با خودش فکر کرد زندگی کردن با یک مار راحتتر از زندگی با دختر تزار است. مطمئناً او هرگز چنین بلایی بر سر ایوان نمیآورد. باید به دیدن او برود.
پس در یک روز خوب و آفتابی با کالسکهاش بدون استفاده از قدرت حلقه جادویی به سمت سرزمین مارها به راه افتاد. هنوز مسیر راه در ذهنش بود و بهزودی به دیوار بلند شهر مارها رسید و بدون مشکل، درِ ورودی آن را پیدا کرد و وارد شهر شد.
تزار مارها به او درست مثل یک دوست قدیمی خوشآمد گفت و باهم خوردند و نوشیدند و تزار مارها از او پرسید که حلقه به دردش خورده یا نه؟ ایوان هم کل ماجرایش را برای او تعریف کرد و احساسش به دختر تزار مارها را هم گفت. تزار جواب داد که به زندگی با دختر من فکر نکن. در حقیقت او دختر خوب و خوشقلبی است ولی ارادۀ محکمی هم دارد. او از وقتیکه برگشته است، اصلاً اجازه صحبت در مورد ازدواج را به کسی نمیدهد.
ایوان ایوانویچ با اشتیاق گفت: اجازه بدهید که من با او صحبت کنم. تزار با خودش گفت: چراکه نه! شاید در این مدت به فکر ایوان ایوانویچ بوده که کس دیگری را قبول نکرده است.
وقتیکه الگا وارد شد، ایوان با تعجب نفس عمیقی کشید؛ زیرا در مدتی که او را ندیده بود بسیار زیباتر از قبل شده بود و لبخند او به دل ایوان نشست.
از آن روز به بعد، ایوان ایوانویچ میهمان مخصوص کاخ تزار مارها بود. چند ماه بعد ترتیب عروسی آن دو داده شد. جشنی بسیار باشکوهتر از جشن نامزدی او با دختر تزار.
آن دو زندگی سعادتمندانهای را آغاز کردند. فقط مادر ایوان گاهی که به یادش میآمد که پایش را به روی دم عروسش میگذاشته، از خودش خجالت میکشید.
عالیییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییی بود ???