قصۀ کودکانه: دنیای دولفین کوچولو || نجات جان دولفین کوچولو 1

قصۀ کودکانه: دنیای دولفین کوچولو || نجات جان دولفین کوچولو

کتاب قصۀ کودکانه

دنیای دولفین کوچولو

ترجمه: امیر مراد حاصل
نقاش: حبیب الله صادقی

به نام خدای مهربان

دولفین کوچولو، دومین ماه عمر خود را پشت سر می‌گذاشت. او در این مدت کوتاه خیلی چیزها یاد گرفته بود. دولفین کوچولو، علاقه خاصی به مادرش داشت؛ اما از خاله‌اش کمی می‌ترسید. خاله‌اش، همیشه نگاه تندی به او می‌انداخت و به او دستور می‌داد

«کمی تندتر، بیا پایین، خوب، حالا برو بالا …»

آن زمان که دولفین کوچولو خیلی کوچک بود، خاله و مادرش همیشه دوروبر او شنا می‌کردند. آن‌ها به این وسیله، دولفین کوچولو را روی آب نگه می‌داشتند و به او شنا کردن را یاد می‌دادند. دولفین کوچولو، سرش را بالا نگه می‌داشت و شنا می‌کرد. او حالا به‌خوبی یاد گرفته بود که به‌تنهایی شنا کند.

***

دولفین کوچولو، از پستان‌های مادرش شیر خورد، آن‌قدر شیر خورد که سیر سیر شد. حتی کمی از آن را از دهانش بیرون ریخت، شیر، مثل گلوله چربی در آب شناور ماند. دولفین کوچولو، به آن نزدیک شد و با نوک دماغش به آن ضربه‌ای زد. بعد باله‌هایش را طوری حرکت داد که بی‌حرکت روی آب ایستاد. درست متوجه نشد که چه اتفاقی افتاده است. ناگهان به حالت معلق در عمق آب فرورفت.

یک دولفین بزرگ، از عمق آب، به‌طرفش می‌آمد. بله، خالۀ دولفین کوچولو برای نجات او آمده بود. با سر بزرگش به زیر شکم دولفین کوچولو زد و به او اشاره کرد که:

«یا الله، برو بالا، زود باش …»

دولفین کوچولو به‌سرعت به‌طرف بالا شنا کرد. نفسش تنگ شده بود، خود را به سطح آب رساند و چند نفس عمیق کشید.

دولفین کوچولو به سرعت به طرف بالا شنا کرد. نفسش تنگ شده بود، خود را به سطح آب رساند و چند نفس عمیق کشید.

دولفین‌ها، دو دماغ دارند. یکی در انتهای پوزه‌شان قرار دارد که این دماغ بدون سوراخ است. دیگری درست در فرق سرشان قرار دارد که با آن نفس می‌کشند و ساختمان آن طوری است که وقتی زیر آب هستند، سوراخ آن بسته است و وقتی به سطح آب می‌آیند، سوراخ آن باز می‌شود و هوا به داخل شش‌هایشان فرو می‌رود.

دولفین کوچولو، همان‌طور که سرش از آب بیرون بود و نفس می‌کشید، به دنیای خارج از آب خیره شده بود. آنجا برایش خیلی‌خیلی جالب و تماشایی بود. آسمان به رنگ آبی زیبا، خورشید به رنگ طلایی و دریا هم آبی و در بعضی جاها طلایی بود.

دولفین کوچولو، برای لحظه‌ای به امواج کوچک و بزرگ نگاه کرد و دید که چگونه کف‌آلود و خروشان، خود را به ساحل می‌رسانند.

به‌جز دریا، همه‌جا ساکت و آرام بود. دولفین کوچولو می‌خواست دنیای خارج از آب را ببیند. دمش را تکان داد و مثل شمعی راست ایستاد. ناگهان نهنگی بزرگ از کنارش گذشت و خود را به باله‌های نرمش مالید. نهنگ، آرام سر خورد و به‌طرف پایین رفت. دولفین کوچولو ترسید، از جایش بالا پرید و دوباره در آب فرورفت. خودش را به دست آب سِپُرد و به‌سرعت شنا کرد. او تابه‌حال چنین حیوانی را ندیده بود. شاید هم دیده بود، اما خوب به آن نگاه نکرده بود.

نهنگ، آرام سر خورد و به طرف پایین رفت. دولفین کوچولو ترسید، از جایش بالا پرید و دوباره در آب فرو رفت

دولفین کوچولو، از پستان مادرش شیر خورد و همان‌جا خوابش برد. لحظه‌ای بعد مادرش به سطح آب آمد، اما هنوز دولفین کوچولو خواب بود. خالۀ پیر دولفین کوچولو دوروبر آن‌ها می‌چرخید و دائم حرف می‌زد و مادر دولفین را نصیحت می‌کرد. دریا ناآرام بود. این را دولفین‌ها به‌خوبی متوجه می‌شدند. دولفین‌ها برای جلوگیری از خطر، به عمق آب می‌روند تا طوفان و موج آن‌ها را به صخره‌ها نزند یا به ساحل پرت نکند. این بار، قدرت طوفان به حدی بود که گلۀ دولفین‌ها حتی در عمق دریا هم نگران بودند. نگرانی آن‌ها، بیشتر به خاطر دولفین‌های کوچولو بود. موج‌ها هراندازه بلندتر باشند، بچه دولفین‌ها بیشتر لذت می‌برند؛ اما مثل‌اینکه این بار وضع به‌کلی فرق می‌کرد. بیشتر بچه دولفین‌ها با نگرانی خود را به بزرگ‌ترها نزدیک می‌کردند و با ترس خود را به آن‌ها می‌چسباندند.

در این میان، دولفین کوچولوی ما، کار تازه و جالبی یاد گرفته بود. او خود را سوار موج می‌کرد و از بالای آن، شیرجه می‌رفت و خود را در گرداب می‌انداخت. وقتی روی قلۀ موج می‌نشست، همه‌جا را تماشا می‌کرد و هنگام پایین آمدن، قلبش با هیجان فرومی‌ریخت. او از این کار لذت زیادی می‌برد. ناگهان، دولفین کوچولو حس کرد که به ساحل نزدیک شده است و ازآنجا می‌تواند غروب خورشید را به‌راحتی تماشا کند. او خوب می‌دانست که نزدیک شدن به ساحل، برای او خیلی خطرناک است. تصمیم گرفت به سمت دریا شنا کند، اما دیگر دیر شده بود. موج بزرگ آمد و او را با خود به شن‌های ساحل برد. دولفین کوچولو، با حال آشفته‌ای، به این‌طرف و آن‌طرف نگاه کرد و بعد شروع کرد به غلت زدن.

دولفین کوچولو، هر چه کوشش کرد، نتوانست به دریا برگردد. هر موج که می‌آمد، او را از دریا دورتر می‌برد. در ساحل پدر و پسری نشسته بودند. آن‌ها محو تماشای امواج خروشان بودند. هر موج که باخشم به ساحل می‌خورد، پسرک را از جا می‌کند. ناگهان پسرک فریاد کشید:

«پدر، پدر نگاه کنید، آن چیست؟»

دولفین کوچولو، هر چه کوشش کرد، نتوانست به دریا برگردد

چند لحظه بعد، عدۀ زیادی از گوشه و کنار، جمع شدند و به دور دولفین کوچولو حلقه زدند. دولفین کوچولو به پهلو افتاده بود. هنوز لب و دهان بچه‌گانه‌اش کف‌آلود بود. باله‌هایش از شن‌های نرم پوشانده شده بود و به‌سختی نفس می‌کشید، پسر، نگاهی به پدر انداخت و گفت:

«حیف مثل‌اینکه مرده است.»

پسرک درحالی‌که با انگشت روی پوست دولفین می‌کشید سرش را نزدیک‌تر برد تا بهتر دولفین کوچولو را ببیند. در این لحظه، دولفین کوچولو، لرزشی به پوستش داد و سعی کرد خود را به روی شکم بیندازد. صدایی مانند سوت و بریده – بریده از دهانش خارج شد.

ناگهان، مردم از دور دولفین کوچولو پراکنده شدند. بچه دولفین، آرام گرفت، چند لحظه بعد، چشمان جمعیت به‌طرف دریا دوخته شد. دولفین بزرگی به‌طرف مردم می‌آمد، دولفین درحالی‌که هیکل بزرگ خود را به‌زحمت روی شن‌های ساحل می‌کشاند تا کنار بچه دولفین جلو آمد، بچه دولفین ناله می‌کرد و گاه‌گاهی هم بدنش را می‌لرزاند و باله‌هایش را تکان می‌داد. دولفین‌های زیادی جلو جمعیت از آب بیرون می‌پریدند و دوباره در آب می‌افتادند. انگار دلشان می‌خواست بدانند، مادر و بچه چه می‌کنند؟

دولفین مادر تا کنار بچه دولفین جلو آمد، بچه دولفین ناله می‌کرد و گاه گاهی هم بدنش را می‌لرزاند و باله هایش را تکان می‌داد.

مردم پارچه‌ای را به دور بدن دولفین مادر پیچیدند و با کمک هم آن را به‌طرف دریا کشاندند؛ اما همین‌که به سمت ساحل برگشتند، دولفین مادر دوباره به‌طرف بچه‌اش برگشت

مردم از این کار دولفین تعجب کردند. پیرمردی که نزدیک بچه دولفین ایستاده بود، رو به مردم کرد و گفت:

«باید اول بچه دولفین را به آب بیندازیم، در این صورت مادر هم به دنبال بچه‌اش به دریا خواهد رفت.»

مردم، دولفین کوچولو را برداشتند و به دریا بردند. پیرمرد مواظب بود تا آب به سوراخ روی سر دولفین کوچولو فرو نرود. او را تا نصفه در آب فروبردند. کمی صبر کردند تا حیوان نیروی تازه‌ای گرفت و بعد او را آرام‌آرام در آب رها کردند. دولفین کوچولو، شناکنان، آب‌ها را شکافت و جلو رفت. لحظه‌ای بعد ایستاد و ساحل را نگریست، او نگران مادرش بود.

مردم بار دیگر دولفین مادر را روی پارچه ای گذاشتند و نزدیک آب آوردند

مردم بار دیگر دولفین مادر را روی پارچه‌ای گذاشتند و نزدیک آب آوردند. بدن دولفین مادر زخمی بود و از آن خون می‌آمد. معلوم بود که برای نجات بچه‌اش زخمی شده است. دولفینِ مادر را در آب فروبردند. دولفین برای چند لحظه بی‌حرکت ایستاد و بعد باله‌هایش را تکان داد و شناکنان به نزدیک بچه‌اش رفت. دولفین کوچولو، بار دیگر، در محاصرۀ مادر و خاله‌اش قرار گرفت. آن‌ها در دو طرف دولفین کوچولو شنا می‌کردند. دولفین کوچولو، از اینکه برای مادر و خاله‌اش دردسر ایجاد کرده بود، احساس ناراحتی می‌کرد. مدتی بعد، آن‌ها در عمق آب بودند، دریا آرام شده بود. دولفین‌ها آرامش خود را بازیافته بودند.

ناگهان چشم دولفین کوچولو به لاک‌پشتی افتاد که ستارۀ دریایی را شکار کرده و به درون لاک خود می‌کشاند. باوجودآنکه دولفین‌ها هیچ‌گاه ستاره دریایی را شکار نمی‌کنند، دولفین کوچولو، به لاک‌پشت نزدیک شد و در یک‌چشم به هم زدن ستارۀ دریایی را از دست او قاپید و کمی دورتر آن را رها کرد. ستارۀ دریایی، شناکنان از دولفین کوچولو و لاک‌پشت دور شد.

دولفین کوچولو، به لاک پشت نزدیک شد و در یک چشم به هم زدن ستارۀ دریایی را از دست او قاپید

گلۀ دولفین‌ها، با شنای مخصوص خود، از ساحل دور و دورتر می‌شدند.

دولفین کوچولو هم به نزدیک مادرش می‌رفت تا همراه با موج‌ها خودش را از ساحل دور کند.

the-end-98-epubfa.ir

(این نوشته در تاریخ 20 سپتامبر 2021 بروزرسانی شد.)



***

  •  

***

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *