قصه‌های شیخ عطار: گدای عاشق || عشق، جنون نیست! هوشیاری است!

قصه‌های شیخ عطار: گدای عاشق || عشق، جنون نیست! هوشیاری است!

قصه‌های شیخ عطار

گدای عاشق

نگارش: مهدی آذریزدی

جداکننده-متنروزی بود، روزگاری بود. در یکی از شهرها دختر حاکم شهر از همۀ دختران زیباتر بود. معلوم است که با این ترتیب در میان جوانان شهر، دختر حاکم خواستار زیاد داشت و بعضی هم خود را عاشق او می‌دانستند.

عاشق یعنی چه؟ عاشق کسی است که چیزی را خیلی زیاد دوست می‌دارد و برای رسیدن به آرزوی خود حاضر است فداکاری هم بکند. یکی هست که کتاب را دوست می‌دارد و تا بتواند سعی می‌کند بیشتر کتاب بخواند؛ اما اگر کسی حاضر باشد از پوشیدن لباس بهتر صرف‌نظر کند و از خوردن غذای بهتر پرهیز کند و از هر نوع وقت‌گذرانی دیگر اجتناب کند و برای به دست آوردن پول دو برابر کار کند و هر چه پول به دستش می‌رسد کتاب بخرد، می‌گویند عاشق کتاب و مطالعه است چون برای تهیۀ کتاب فداکاری و ازخودگذشتگی نشان می‌دهد.

دوست داشتن، محبت است ولی دوستی خیلی زیاد و بیش‌ازاندازه را که با فداکاری همراه باشد عشق می‌نامند.

یکی هست که دختری را برای همسری خواستگاری می‌کند و اگر دختر یا خانواده‌اش قبول نکنند می‌رود دختر دیگری را انتخاب می‌کند. ولی یکی هست که برای ازدواج با دیگری هر شرط مشکلی را می‌پذیرد، سال‌ها صبر می‌کند و جز آن‌که در دلش نشسته است به هیچ‌کس اعتنا ندارد و هرگاه نتواند دلخواهش را به دست آورد از ازدواج با دیگری پرهیز می‌کند و همیشه تنها می‌ماند. این را می‌گویند عاشق. این‌طور عشق‌ها که به دیوانگی نزدیک است در روزگار ما کم است. ولی در زمان قدیم بیشتر بوده است.

پسی عشق یعنی محبت زیاد. عشق هیچ‌وقت به بدخواهی و بدجنسی پایان نمی‌گیرد. عاشق اگر دارای تن و عقل سالم باشد سعی می‌کند با فداکاری، ارزش خود را بالا ببرد و خود را لایق دوستی بسازد تا به مقصود برسد و اگر نرسید با سرنوشت خود می‌سازد؛ اما اگر کسی عقل سالم نداشته باشد و کاری کند که به آبرو و اعتبار خودش یا دیگری ضرر بزند می‌گویند بیمار است یا دیوانه است.

خوب، دختر حاکم گروهی خواستار داشت و چند نفر هم خود را عاشق او می‌دانستند و در فکر بودند که شرایط یک زندگی خوب را فراهم کنند و به خواستگاری بروند.

یک مرد گدا هم بود که در کوچه گدایی می‌کرد و یک روز دختر حاکم را در کوچه دید و از دیدار او دلش روشن شد. به‌قول‌معروف یک دل نه صد دل عاشق او شد و فکر کرد که اگر در دنیا خوشبختی هست همین یکی است.

دنبال دختر رفت و خانۀ حاکم را یاد گرفت و دیگر نمی‌توانست از آن کوچه به جای دیگر برود. بیچاره خیال می‌کرد عاشق شده است. آن‌هم عاشق دختر حاکم. درحالی‌که هیچ تناسبی باهم نداشتند.

گدا دیگر گدای کوچۀ حاکم بود. سعی می‌کرد با دختر روبرو شود و از رفتارش بفهمد که آیا دختر هم به او مایل هست یا نه، صبح تا شب در آن کوچه می‌رفت و می‌آمد و هر وقت دختر پیدا می‌شد گدا می‌ایستاد و بی‌اختیار او را نگاه می‌کرد و خودش را فراموش می‌کرد. بارها در فکر خود بهانه‌ای جُست تا از او چیزی بپرسد و حرفی بزند و می‌ترسید و بود تا یک روز که دختر حاکم به احوال او پی برد و از ترحم لبخندی زد.

گدای بدبخت یقین کرد که این دختر با این لبخند، دوستی او را پذیرفته است. هیچ فکر نکرد که دختر حاکم به او نمی‌رسد و چون آرزویش از عقلش بیشتر بود عاشق‌تر و دیوانه‌تر شد. دیگر جایش نزدیک خانۀ حاکم بود و همین‌که خوراک روزانه‌اش را گدایی می‌کرد در آن کوچه پلاس می‌شد و همیشه در انتظار دیدار و دایم در آرزوی همسری با دختر حاکم؛ اما مدت‌ها گذشت و دختر دیگر نگاه به صورت او نینداخت و گدا نام آن را حیا می‌گذاشت.

وقتی کسی در آرزو و هوس خود گم می‌شود دیگر به اطراف خود توجه ندارد و نمی‌فهمد که دیگران هم مانند او چیزهایی می‌فهمند. کم‌کم مردم کوچه و محله از آمدورفت او در آن کوچه رازش را فهمیدند و به یکدیگر گفتند و مدتی که گذشت تنها کسی که این موضوع را نمی‌دانست خواجه حافظ شیرازی بود.

خرده‌بینان‌اند در عالم بسی *** واقف‌اند از کاروبار هرکسی

یکی از کارهای مردم هم این است که حساب کار دیگران را بکنند و دربارۀ زندگی دیگران حرف بزنند؛ و عشق گدا به رسوایی نزدیک می‌شد. دختر حاکم هم این را می‌فهمید و دختر عاقلی بود. می‌دانست که پنهان داشتن چیزی از پدر و مادر هر چه باشد مایه پشیمانی می‌شود. آخر به پدر و مادرش گفت که «قضیه ازاین‌قرار است.»

حاکم دستور داد به گدا اخطار کنند که دیگر نباید در آن کوچه پیدا شود. ولی گدا عشق خود را باور کرده بود و نمی‌توانست دل از آن کوچه بردارد. بازهم گاهی به آن کوچه می‌آمد و شعر می‌خواند و نامه می‌نوشت. یک روز حاکم در خانه با نزدیکان خود گفت که اگر یک‌بار دیگر گدا را در این نزدیکی‌ها ببینم بلایی بر سرش می‌آورم که آن سرش ناپیدا باشد.

دختر حاکم دلش به حال گدا سوخت و یکی را فرستاد به او پیغام داد که «این چه آرزویی است که تو داری درحالی‌که آرزوی محال است. حالا هم چنین خبری هست و بهتر است اگر جان خودت را دوست می‌داری دیگر قدم در این محله نگذاری وگرنه بد می‌بینی.»

گدا در جواب گفته بود که: «بد دیدن مانعی ندارد، من سرم، جانم و هستی‌ام را فدای عشق می‌کنم، بالاتر از این نیست که مرا بزنند و برنجانند. من از آن روز که لبخند او را دیدم دیگر هیچ ترسی از کسی ندارم.»

دختر خبردار شد و گفت: «چارۀ این کار به دست من است، بگویید بیاید تا به او معلوم کنم.» گدا آمد و دختر پرسید: «حرف حسابی‌ات چیست که ما را ناراحت می‌کنی و خودت را به دردسر می‌اندازی؟»

گدا گفت: «حرف من این است که من در راه عشق، سر و جان می‌دهم اما تو که آن روز لبخند زدی چرا این حرف را می‌زنی؟ اگر تو با من دوستی، هر چه می‌شود بشود، من عاشقم و از هیچ‌کسی نمی‌ترسم، خودم را فدای عشق می‌کنم.»

دختر گفت: «ولی تو هنوز معنی عشق را نمی‌دانی، فداکاری در راه عشق، سر و جان باختن نیست و دیوانگی نیست، عشق مردن نیست، عشق زنده شدن است، از آن لبخند تا حالا مدت‌ها می‌گذرد، تو اگر عاشق بودی تا حالا خودت را لایق عشق ساخته بودی؛ اما تو هنوز گدای همیشگی هستی، فداکاری این بود که دست از گدایی و تنبلی برداری و خودت را چنان آدمی بسازی که من هم بتوانم به عشق تو افتخار کنم. تو اگر یک‌ذره عقل داشتی می‌دانستی که زندگی بازیچه نیست و ما باهم تناسبی نداریم.»

گدا گفت: «عجب، پس چرا آن روز لبخند زدی و مرا دیوانه کردی؟»

دختر گفت: «هیچ هشیاری با یک لبخند دیوانه نمی‌شود، اما آن لبخند آتش بود. با آتش می‌شود غذا پخت و می‌شود خانه را به آتش کشید؛ اگر تو لایق بودی آن آتش تو را پخته می‌کرد و به فکر کار و زندگی و آبرو و اعتبار می‌انداخت. ولی تو داری خودت را با آن آتش می‌سوزانی. می‌بینی که اشتباه کرده‌ای.»

گدا گفت: «تو مرا فریب دادی و گمراه کردی.»

دختر گفت: «من تو را فریب ندادم، هرکسی باید خودش جای خودش را بشناسد، من آن روز به سادگی و بی‌عقلی تو خندیدم، آن خنده لبخند نبود، ریشخند بود، من نمی‌خواستم زن گدا باشم، می‌خواستم تو را به فکر زندگی بیندازم تا با این آرزو در پی کاری بروی و آبرو و شخصیتی پیدا کنی ولی خودت خودت را فریب داده‌ای و بر آرزوی خام، نام عشق گذاشته‌ای، عشق چیزی است که می‌سازد و آباد می‌کند، این چه عشقی است که هم مرا رنج می‌دهد و هم تو را تباه می‌کند؟»

گدا به فکر فرورفت، با شرمندگی سرش را به زیر انداخت و بعد از لحظه‌ای جواب داد: «راست گفتی، حق با تو بود، من خودم خودم را فریب دادم، عشق من عشق نبود، دیوانگی بود و حالا هوشیار شدم.»

گدا به‌راستی هوشیار شده بود. خیلی دیر عقلش به سراغش آمده بود ولی آمده بود. دیگر کسی گدای عاشق را در آن محله ندید. رفت و خودش را به آبرو و احترام رسانید، سال بعد با کسی که تناسب داشت ازدواج کرد و سال‌ها بعد فرزندان آن‌ها توانستند که لایق همسری یکدیگر باشند.



***

  •  

***

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *