قصههای شیخ عطار
پندِ کلاه نمدی
این هم بگذرد
(این نیز بگذرد)
نگارش: مهدی آذریزدی
روزی بود، روزگاری بود. در آن زمان، حاکم نیشابور دلش میخواست که بتواند آرام و مهربان باشد ولی نمیتوانست. کمحوصله و آتشیمزاج بود.
هر وقت برخلاف سلیقهاش حرفی میشنید عصبانی میشد و دستورهای تندوتیزی میداد که بعد پشیمان میشد. اگر هم زورش نمیرسید که خشم خود را بر سر کسی فروریزد قلبش میگرفت و چنان ناراحت و ناامید میشد که گویا دنیا تمام شده و یک غصه دایمی برای او باقی مانده.
هر وقت هم از چیزی خوشحال میشد خودش را گم میکرد و زور میگفت و با سبکسری، دیگران را دست میانداخت؛ و بعد که فکر میکرد از خودپسندی و غرور خود پشیمان میشد. میدید که با این وضع همه را از خودش میرنجاند.
یک روز نشست و کلاه خودش را قاضی کرد و با خود گفت: «این خیلی بد است که من زود احساساتی میشوم و نمیتوانم آرام و ملایم باشم. شاید اعصابم ضعیف است، شاید قلبم ناتوان است، خوب است خودم را به طبیب نشان بدهم، شاید این ناراحتی یک دوایی داشته باشد.»
طبیب بزرگ شهر را دعوت کرد و گفت: «حال من این است. چه دوایی باید بخورم؟»
طبیب گفت: «تا آنجا که من میفهمم در تن تو عیب و نقصی نیست که بشود با دوا آن را علاج کرد. شکی نیست که این ناراحتی یک نوع بیماری هست ولی این درد داروی خوراکی ندارد. این مربوط به اخلاق و تربیت است، تو را از بچگی خودپسند و لوس بار آوردهاند. رفتار تو خام است و برای اینکه پختهتر بشوی باید زیاد کتاب بخوانی و از گفتار بزرگان و سرگذشت دیگران پند بگیری، باید برای خودت یک شعار اخلاقی پیدا کنی که بردباری و خویشتنداری را به تو تلقین کند و دایم به آن نگاه کنی و به آن عادت کنی تا در غم و شادی، زود دستوپایت را گم نکنی، بیماری روحی دوای روحی لازم دارد.»
حاکم گفت: «درست است، خودم هم این را میدانستم.» آنوقت فرستاد یک واعظ و یک فیلسوف حاضر کرد و داستان خود را شرح داد.
واعظ گفت: «دستور اخلاقی زیاد است. یکی از چیزهایی که برای این حال خوب است این است که گاهی به گورستان بروی و به یاد مرگ بیفتی آنوقت چون از عاقبت کار غافل نباشی و بدانی که غصهها و خوشحالیها همیشگی نیست دلت آرام میگیرد.»
حاکم گفت: «برو بابا، من که نمیتوانم وقتی اوقاتم تلخ یا شیرین است بدوم بروم قبرستان و آنجا عبرت بگیرم. من یک دستور سادهتر میخواهم که همیشه همراهم باشد.»
فیلسوف گفت: «به عقیده من بهتر است چند نفر از دانایان را پیش خود نگاه داری و در همۀ کارها با آنها مشورت کنی و هر دستوری که میخواهی بدهی با موافقت آنها باشد، آنوقت مرد حکیم تو را از افراطوتفریط بازمیدارد، اگر غصهدار باشی دلجویی میکند و اگر مغرور باشی نصیحت میکند.»
حاکم گفت: «برو بابا، اگر قرار باشد من همیشه به دستور حکیم کار کنم پس چه حاکمی هستم؟ من خودم هم بد و خوب را میشناسم ولی وقتی عصبانی میشوم یا خیلی خوشحال میشوم همهچیز یادم میرود. من یک حرف خوبی میخواهم که روی نگین انگشترم بنویسم و به آن نگاه کنم تا مرا از تندروی نگاه دارد، اگر زیر باران خیس شدم عصبانی نشوم، اگر برخلاف سلیقهام چیزی شنیدم از غصه دق نکنم، اگر کسی به من تهمت بدی زد به فکر خودکشی نیفتم، اگر یک روز از من تعریف کردند ادعا و توقع زیادی پیدا نکنم و خلاصه پندی باشد که در همهجا به کار بیاید و آرامبخش باشد»,
واعظ و فیلسوف گفتند: «خوب، پیدا کردن یک عبارتِ همهکاره مشکل است، سخنان حکیمانه و کلمات قصار و اندرزهای اخلاقی خیلی زیاد است و هرکسی یکچیزهایی میداند و هرکدام مناسبتی دارد. برای اینکه زودتر این شعار اخلاقی پیدا شود باید همۀ علما را در یک انجمن جمع کنی و هر کس هر چه را در کتابها خوانده است و میداند بگوید تا آن چیزی که تو میپسندی پیدا شود.»
حاکم گفت: «صحیح است، همین کار را میکنم.» دستور داد نامهها نوشتند و گروهی از دانشمندان و سخنوران را به «انجمن بررسی سخنان آرامبخش» دعوت کردند.
انجمن تشکیل شد و تا چند روز همۀ بزرگان گوش تا گوش نشستند و هریکی درباره صبر و بردباری و خویشتنداری و اعتدال سخنها گفتند و شعرها خواندند و از کتابها حدیث و آیه نقل کردند؛ اما حاکم هیچکدام را نمیپسندید و از آن یک ایراد میگرفت: «این هم نیست، آنهم نیست، این مفصل است، آن مزخرف است، این به گوش سنگین است، آن به دل نمیچسبد…»
روز آخر یک مرد کلاه نمدی که از ده خبری برای حاکم آورده بود موضوع را فهمید و گفت: «اگر اجازه هست ما هم حرفی بزنیم، ما یکچیزی بلدیم که از همۀ این حرفها بهتر است!»
حاکم گفت: «اگر انجمن اجازه بدهد میتوانی حرفت را بزنی.»
انجمن یکصدا گفت: «نه آقا، این چه فرمایشی است که حاکم میفرماید. ما همۀ کتابها را ورق زدهایم، همۀ سخنان بزرگان را زیرورو کردهایم و هنوز یک حرف مناسب پیدا نشده، حالا بد است که یک مرد عامیِ بیسواد بیاید در این مجلس نطق کند.»
مرد کلاه نمدی گفت: «بسیار خوب، ولی حالا که مطلب مناسب پیدا نشده بگذارید ما هم حرفمان را بزنیم، ما که کسی را نمیخوریم، اگر خوب بود انجمن قبول میکند اگر هم بد بود به ریش ما بخندید و بروید!»
حاکم گفت: «بد نمیگوید، بگذارید او هم پیشنهادش را بکند.»
انجمن گفت: «مانعی ندارد، حالا که حاکم میخواهد، بگوید.»
کلاه نمدی گفت: «تا آنجا که من فهمیدم حاکم یک عبارت مختصر برای روی نگین انگشترش میخواهد. این حرف باید خواننده و شنونده را از ناامید شدن و مغرور شدن نگاه دارد، به عقیدۀ من این نسخه در سه کلمه جمع شده که دیگر کوتاهتر از آن چیزی پیدا نمیشود. روی نگین انگشتر باید نوشت: این هم بگذرد.»
با شنیدن این حرف انجمن در غلغله افتاد. بعضی گفتند: «این شعار تنبلی و بیحالی است.» بعضی گفتند «این حرف مانع کار و کوشش و چارهجویی است.» بعضی گفتند «این حرفها مال عهد بوق است و به درد امروز نمیخورد.» دیگران هم گفتند: «مهمل است، بیفایده است، کهنه است، چرند است…»
حاکم گفت: «من به سهم خودم این پند کلاه نمدی را بد نمیدانم. از همه مختصرتر است و آرامبخش هم هست. وقتی من یادم بیاید که همیشه احوال یکسان نمیماند و غصهها و شادیهای ناگهانی هم میگذرد دلم آرام میشود و فرصت پیدا میکنم که فکر کنم و بیشازاندازه ناامید یا مغرور نشوم. ولی دلم میخواهد انجمن هم این حرف را تصویب کند.»
اما انجمن حاضر نشد پند کلاه نمدی را قبول کند. اعضای انجمن هرکدام یک نگاه غضبناک به مرد کلاه نمدی انداختند و پراکنده شدند. آنوقت حاکم گفت: «تا چیزی پیدا نشده کاچی به از هیچی است.» جواهرساز را طلب کرد و گفت روی نگین انگشترش با قلم الماس بنویسد که: «این هم بگذرد.»
***
این قصه را شیخ عطار در الهینامه در ۱۵ بیت نظم کرده که بیت اولش این است:
جهان را پادشاهی پاکدین بود *** که مُلک عالمش زیر نگین بود
اما اسرار سبزواری هم همین داستان را در ۵ بیت به نظم آورده که کوتاهتر و شاید زیباتر است و هیچ عجب نیست اگر مضمون آن را از عطار گرفته باشد.
پادشاهی دُر ثمینی داشت *** بهر انگشتری نگینی داشت
خواست نقشی که باشدش دو ثمر *** هر زمان کافکند به نقش نظر
وقت شادی نگیردش غفلت *** وقت اندُه نباشدش محنت
هر چه فرزانه بود در ایام *** کرد اندیشهای ولی همه خام
ژندهپوشی پدید شد آن دم*** گفت بنویس «بگذرد این هم»