قصه‌های شیخ عطار: کودک دانا || در جستجوی دختر شاه پریان

قصه‌های شیخ عطار: کودک دانا || در جستجوی دختر شاه پریان

قصه‌های شیخ عطار

کودک دانا
در جستجوی دختر شاه پریان

نگارش: مهدی آذریزدی

جداکننده-متنروزی بود، روزگاری بود. در زمان قدیم در هندوستان کودکی بود به نام «رامان» که خیلی باهوش و زیرک بود و دایم در فکر چیز یادگرفتن بود.

رامان‌ وقتی‌که خیلی بچه بود دلش می‌خواست همه‌چیز را بفهمد و بداند و آن‌قدر از پدر و مادرش چیز می‌پرسید که آن‌ها نمی‌دانستند چه‌کار کنند و جواب خیلی از پرسش‌های او را نمی‌دانستند. بااینکه پدرش باسواد بود و کتاب‌خوانده بود بازهم هرروز در برابر سؤال‌های عجیب‌وغریب رامان قرار می‌گرفت که نمی‌دانست چگونه جواب بدهد و رامان بازهم می‌خواست بیشتر بفهمد.

رامان مرتب از خواهرش، از عمویش، از دایی‌اش، از خاله‌اش، از عمه‌اش از همۀ خویشانش چیز می‌پرسید. پدرش می‌گفت: «من نمی‌دانم این بچه آخرش چه خواهد شد، بچه‌های دیگر می‌روند بازی می‌کنند ولی این، می‌نشیند جلو ما و دایم مسئله می‌پرسد: چرا درخت سیب، زردآلو درنمی‌آورد، چرا موش توی سوراخ زندگی می‌کند و گنجشک روی درخت، چرا وقتی آب را روی زمین می‌ریزیم خشک می‌شود، چرا خورشید همیشه گرد است ولی ماه شکلش عوض می‌شود، چرا سنگ در آب فرو می‌رود و چوب روی آب می‌ماند، چرا مردم گوشت مرغ و گوسفند را می‌خورند و کسی گوشت گربه را نمی‌خورد؟… امان از دست این بچه که می‌خواهد از همه‌چیز و همه کار سر دربیاورد!»

رامان تا وقتی‌که کوچک بود و خواندن و نوشتن را یاد نگرفته بود این‌طور بود. هر چه اسباب‌بازی داشت همه را از هم جدا می‌کرد تا بفهمد که توی آن چیست، گاهی آن‌ها را خراب می‌کرد گاهی هم خودش با چوب و پارچه و چیزهای دیگر اسباب‌بازی‌هایی می‌ساخت که خیلی تماشایی بود.

از بس همراه مادرش راه رفته بود و چیز پرسیده بود همۀ کارهای خانه را یاد گرفته بود: پلو را این‌طور می‌پزند، شربت آلبالو را آن‌طور درست می‌کنند. انگور را این‌طور سرکه می‌اندازند، لکۀ آب انار را از روی پارچۀ سفید این‌طور پاک می‌کنند، چسب نشاسته را این‌طور می‌سازند…

آن‌قدر کار یاد گرفته بود که وقتی عمه و خاله و سایر خویشان به خانه آن‌ها می‌آمدند دوست می‌داشتند بیش از همه با رامان حرف بزنند: «خوب، رامان جان، اگر گفتی چکار باید کرد که از یک‌دانه لوبیا بیست‌تا لوبیا دربیاید؟»

رامان می‌گفت: «این‌که کاری ندارد، لوبیا را در باغچه می‌کاریم، سبز می‌شود و لوبیا می‌دهد. من خودم توی یک لیوان بلور نخود و لوبیا و عدس و گندم و هستۀ زردآلو را کاشته‌ام، نمی‌دانم چرا هستۀ زردآلو سبز نشد اما بقیه سبز شده، اگر بخواهید می‌توانم ریشه‌هایش را هم به شما نشان بدهم.»

بعد رامان می‌رفت و یک لیوان شیشه‌ای می‌آورد. یک پارچۀ نازک سفید داخل لیوان حلقه کرده بود و توی آن را خاک ریخته بود و دانه‌ها را لای شیشه و پارچه گذاشته بود و آن را آب داده بود و دانه‌ها سبز شده بود و از پشت شیشه، ریشه‌هایش هم پیدا بود.

آن‌وقت همه می‌خندیدند و می‌گفتند: «ماشاالله به این رامان که یک دانشمند است، همه‌چیز را تجربه می‌کند و همه‌چیز را بلد است.»

یک روز خاله پرسید: «خوب، رامان، تو هیچ‌وقت نمی‌خواهی بروی توی کوچه با بچه‌ها بازی کنی؟»

رامان گفت: «چرا، من همۀ بازی‌ها را بلدم، بچه‌های دیگر هم که بازی می‌کنند هر وقت اختلاف دارند می‌آیند پیش من و من فَتوی می‌دهم که این غلط است، آن صحیح است. همه هم حرفم را قبول دارند چون می‌دانند که بیخودی حرف نمی‌زنم و قانون هر بازی را می‌دانم؛ اما بازی کردن توی کوچه فایده‌ای ندارد. بازی من این است که هر چه را بزرگ‌ترها بلدند من هم یاد بگیرم، مگر خود این کارها بازی نیست، هر کاری که آدم دوست می‌دارد بازی است. همین دیروز بابا می‌خواست آجرها را بِبَرد پشت‌بام و دیوار را بسازد و بابا خسته شده بود من هم کمکش کردم. یکی، دوتا، سه تا، ده تا، کم‌کم آجرها را بردیم و بابا دیوار را درست کرد. آن‌وقت بچه‌ها هم توی کوچه بازی می‌کردند ولی شب که شد، من و بابا یک دیوار ساخته بودیم؛ اما آن‌ها هیچی نساخته بودند. یک‌بار هم زن همسایه آمد با بچه‌ها دعوا کرد که چرا دادوفریاد می‌کنند و نمی‌گذارند توی خانه‌اش آسوده باشد ولی هیچ‌کس با من دعوا نکرد. بابا هم یک‌چیزی گفت که خیلی خوب بود. می‌دانید چه گفت: «گفت بارک‌الله به پسر خودم که از همۀ پسرها بهتر است.»

خاله و عمه گفتند: «بابا راست گفت، رامان از همه بچه‌ها بهتر است.»

رامان شعرها و معماها و چیستان‌ها و سؤال جواب‌های هوش‌آزمایی را خیلی دوست می‌داشت و وقتی کسی از یک موضوعِ مشکل حرف می‌زد رامان تمام حواسش را جمع می‌کرد که خوب بشنود و یاد بگیرد و بعد، از دیگران بپرسد.

رامان هنوز پنج سال بیشتر نداشت که خواندن و نوشتن را یاد گرفت و افتاد به جان کتاب‌ها. هنوز الف ب را درست بلد نبود که می‌خواست تمام کتاب‌ها را بخواند. کتاب‌ها را ورق می‌زد و از هر صفحه ده تا کلمه پیدا می‌کرد که معنی‌اش را می‌فهمید. بعضی کتاب‌ها هم به زبان دیگر نوشته شده بود که هیچ‌چیز از آن نمی‌فهمید. آن‌وقت می‌رفت سراغ بابا:

«بابا، پس چرا این کتاب عوضی نوشته؟ چرا تویش هیچ معنی ندارد؟»

و پدر توضیح می‌داد که: «باباجان، زبان ما زبان هندی است و الفبای آن همین است که تو هم بلدی. ولی دنیا خیلی بزرگ است. در دنیا زبان‌های دیگر هم هست که با زبان ما فرق دارد: فارسی هست، عربی هست، ترکی هست، چینی هست، یونانی هست و خیلی دیگر. بعضی از این زبان‌ها وقتی می‌نویسند الفبایش همین الفبای خودمان است ولی معنی آن را ما نمی‌فهمیم و اگر می‌خواهیم بفهمیم باید درس بخوانیم و آن زبان‌ها را یاد بگیریم. همان‌طور که آن‌ها زبان ما را نمی‌فهمند و باید یاد بگیرند. مثلاً ما به آب می‌گوییم آب، عرب‌ها می‌گویند «ماء»، ترک‌ها می‌گویند «سو». این است که اگر ما هم زبان آن‌ها را بدانیم این کتاب‌ها را می‌فهمیم.»

رامان می‌گفت: «خیلی خوب، فهمیدم. ولی آن کتاب بزرگی که الف ب ندارد و پر از خط‌وخال است آن چه جور کتابی است؟»

پدر می‌گفت: «آن کتاب مال زبانی است که الفبای آن‌هم با الفبای زبان ما فرق دارد، این‌ها که می‌بینی خط‌وخال نیست، الفبای زبان آن‌هاست.»

آن‌وقت رامان می‌فهمید که بابا چه گفته است. ولی ول کن نبود. می‌پرسید که «بابا، چرا زبان آن‌ها با زبان ما فرق دارد؟ مگر نمی‌شود که دیگران هم مثل ما حرف بزنند و مثل ما بنویسند که همه بتوانند همۀ کتاب‌ها را بخوانند؟»

و پدر خسته می‌شد از بس بایستی دربارۀ همه‌چیز حرف بزند. آن‌وقت سعی می‌کرد که حرف را کوتاه کند و جواب می‌داد: «درست است، باباجان، اگر همه یک‌جور حرف می‌زدند و یک‌جور می‌نوشتند خیلی بهتر بود ولی حالا این‌طور است که هست. بعدها که بزرگ شدی همۀ این زبان‌ها را هم یاد می‌گیری. این کتاب بزرگ را هم برای بچه‌ها ننوشته‌اند، تو اگر می‌خواهی کتاب بخوانی آن کتاب‌های خودت را بخوان تا موقع کتاب‌های دیگر هم برسد.»

بابای رامان یک‌مشت کتاب آسان که بیشتر قصه و افسانه بود کنار گذاشته بود که رامان آن‌ها را بخواند و بعد باید قصه را تعریف کند. این کتاب‌ها همه خطی بود که با دست نوشته شده بود و بعضی هم نقش‌های رنگی داشته و پسرک خیلی زود کتاب‌ها را می‌خواند و باز کتاب تازه می‌خواست.

رامان با هر چیز تازه‌ای که می‌خواند یک‌مشت سؤال تازه پیدا می‌کرد: «بابا، افلاطون کی بود؟ بابا، آتشکده یعنی چه؟ بابا، شهر بلخ کجاست؟ بابا، اینجا نوشته که آدم‌ها و پری‌ها در فرمان حضرت سلیمان بودند، پری یعنی چه؟…»

و این بود تا یک روز که رامان کتابِ قصه‌های شاه‌پریان را به دست آورد و خواند و از همۀ کتاب‌ها عجیب‌تر بود. صحبت از زندگی شاد و خرم جن و پری بود که هر کاری می‌خواستند بکنند می‌توانستند و دختر شاه‌پریان که از تمام مردم دنیا زیباتر بود و مانند برق و باد در یک‌چشم به هم زدن از مشرق به مغرب می‌رفت و در زمین و آسمان گردش می‌کرد و قصری داشت که از چشم نامحرم پنهان بود و هرکس با او آشنا می‌شد، اگر یک‌دانه موی او را داشت و در آتش می‌گذاشت فوری دختر حاضر می‌شد و همۀ آرزوهای دوستدار خود را برآورده می‌کرد؛ و از این حرف‌ها.

پسرک وقتی این داستان را خواند دید عجب حرف‌هایی در دنیا هست: پس کجاست این دختر شاه‌پریان و این زندگی خوب و شیرین که همۀ آرزوهای آدم برآورده می‌شود؟ رامان هوس کرد که هر طوری هست با دختر شاه‌پریان آشنا شود. شب آمد پیش پدرش و پرسید: «بابا، قصۀ شاه‌پریان حقیقت دارد؟»

پدر گفت: «خوب دیگر، این‌ها افسانه است، قسمتی از این‌ها خیال‌بافی نویسنده است، قسمتی هم حقیقت دارد. تا نباشد چیز کی مردم نگویند چیزها.»

رامان پرسید: «شما دختر شاه‌پریان را می‌شناسید؟»

پدر گفت: «نه، من نمی‌شناسم، آن‌ها خودشان را به هرکسی نشان نمی‌دهند، دیدن آن‌ها خیلی مشکل است.»

رامان پرسید: «پس کسانی که آن‌ها را می‌بینند چه کار می‌کنند، چطور با آن‌ها آشنا می‌شوند؟»

پدر گفت: «معروف است که آن‌ها ریاضت می‌کشند، زحمت می‌کشند، از خوراک حیوانی صرف‌نظر می‌کنند، روحشان را تصفیه می‌کنند، علم زیاد دارند و از اسرار خبر دارند. این آشنایی اسراری دارد که هرکسی از آن باخبر نیست.»

رامان پرسید: «خوب، اگر شما بخواهید دختر شاه‌پریان را ببینید نمی‌شود؟ اگر من بخواهم نمی‌شود؟»

پدر گفت: «نه باباجان، این کارها کار هرکسی نیست، خیلی مشکل است. در مملکت ما فقط یک نفر هست که با آن‌ها سروکار دارد. آن‌هم مردم می‌گویند، خودش حرفی نمی‌زند، او خودش را فیلسوف و طبیب و منجم می‌داند ولی از کارهایی که می‌کند مردم فکر می‌کنند که با جن و پری آشناست. گفتم که این کار اسراری دارد و کسی که اسرار را می‌داند از آن دم نمی‌زند. هر که را اسرار حق آموختند مُهر کردند و دهانش دوختند.»

رامان گفت: «ولی هر طوری که باشد باید من این اسرار را بفهمم، من باید با دختر شاه‌پریان آشنا شوم، آن ‌یک نفری که این اسرار را می‌داند کیست و کجاست؟»

پدر دید که کم‌کم دارد اسباب دردسر درست می‌شود. جواب داد: «پسر جان، می‌دانی چیست؟ این حرف‌ها اصلاً دروغ است، جن دروغ است، پری دروغ است، شاه‌پریان و دختر شاه‌پریان هم دروغ است، این قصه‌ها خیال‌بافی است، یک کسی توی اتاق خانه‌اش نشسته و از زور بیکاری این چرت‌وپرت‌ها را سر هم کرده که بچه‌ها بخوانند و سرگرم باشند و کتاب خواندن یاد بگیرند. همین و همین. این حرف‌ها مزخرف است، دیگر هم نمی‌گذارم از این قصه‌ها بخوانی که فکرت پریشان شود. باید کتاب‌های علمی بخوانی، صنعت یاد بگیری، هنر یاد بگیری. این حرف‌هایی که توی قصه جن و پری نوشته‌اند همه‌اش دروغ است، عجب گرفتاری شدیم ها!»

رامان اوقاتش تلخ شد و دیگر حرفی نزد ولی با خودش گفت: «دروغ نیست تا یک چیز نباشد توی کتاب‌ها نمی‌نویسند، پدرم چون مصلحت نمی‌داند نمی‌خواهد به من راهنمایی کند ولی من باید به هر کلکی هست دختر شاه‌پریان را پیدا کنم و با او آشنا شوم.»

از آن روز، شب و روز رامان در فکر جن و پری بود، در جستجوی راهی بود که یک آدم دانا پیدا کند و اسرار آشنایی با جن و پری را یاد بگیرد. ازبس در این فکر بود شب‌ها دختر شاه‌پریان را در خواب می‌دید که مانند فرشتگان در هوا پرواز می‌کند ولی همین‌که می‌خواست با او حرف بزند و دامنش را بگیرد نمی‌شد، دختر پر می‌کشید و مانند مرغ سبک‌بالی دور می‌شد و در آسمان ناپدید می‌شد.

کودکی که همه‌چیز را می‌پرسید و جواب می‌شنید و می‌فهمید و یاد می‌گرفت حالا برای دانستن اسرار آشنایی با پریان به کوچۀ بن‌بست رسیده بود، همه از این افسانه‌ها حرف می‌زدند اما هیچ‌کس با آن‌ها آشنا نبود و اسرار این آشنایی را نمی‌دانست، بابا که دیگر حاضر نبود دربارۀ پریان حرف بزند، مادر هم یک حرف‌هایی می‌زد که معلوم بود خبر از جایی ندارد، خاله هم چیزی نمی‌دانست، عمه هم می‌گفت خوبان روزگار این چیزها را می‌دانند، عمو هم می‌گفت از این اسرار دانایان خبر دارند ولی هیچ‌وقت رازش را بروز نمی‌دهند. پس با این ترتیب کسانی که این اسرار را می‌دانند «خوبان و دانایان» هستند اما آن‌ها هم به کسی یاد نمی‌دهند. پس باید با زیرکی و زرنگی از آن‌ها یاد گرفت، تازه، آشنایی با خوبان و دانایان هم آسان نیست. بسیار خوب…

رامان فکر کرد که باید حواسم را جمع کنم و دیگر یک کلمه درباره جن و پری حرف نزنم و مواظب باشم مقصود خودم را پنهان نگاه دارم و سعی کنم خوبان و دانایان را بشناسم.

رامان تا مدتی دیگر از این چیزها حرفی نزد و گذاشت تا حرف‌های مربوط به جن و پری فراموش شود. یک بار هم که باز در میان کتاب‌ها یک قصۀ جن و پری بود به پدرش گفت: «من این کتاب را نمی‌خواهم، این‌ها چرند و پرند است، این‌ها خیال‌بافی است، فکر آدم را پریشان می‌کند، من باید چیزهایی بخوانم که به درد زندگی بخورد، قصة جن و پری به هیچ دردی نمی‌خورد…»

پدر هم خوشحال بود و مرتب کتاب‌های سنگین و رنگین برای رامان می‌آورد. رامان هم می‌خواند و دربارۀ مطلب آن‌ها با پدر گفتگو می‌کرد. کم‌کم رامان در تاریخ و جغرافیا و طب و هیئت و زبان یونانی و سانسکریت قدری سررشته پیدا کرد؛ اما همچنان در فکر بود که اسرار آشنایی با دختر شاه‌پریان را پیدا کند و هیچ‌وقت دو کلمۀ «خوبان و دانایان» را فراموش نمی‌کرد.

یک روز از پدرش پرسید: «بابا، در این روزگار ما، چه کسی از همۀ مردم بیشتر می‌داند؟»

پدر گفت: «معلوم نیست، ما که همۀ دانایان دنیا را نمی‌شناسیم ولی در کشور خودمان آن‌طور که مردم می‌گویند از همه داناتر «جمنا» است که همۀ دانش‌ها را می‌داند.»

رامان پرسید: «خوب، آیا ممکن است که «جمنا» از همه داناتر باشد اما از همه خوب‌تر نباشد؟»

پدر جواب داد: «بله، این‌طور هم ممکن است.»

رامان گفت: «عجب! وقتی کسی از همه بیشتر بداند، خوبی و بدی را هم بیشتر می‌داند، پس چطور ممکن است که خوب‌تر نباشد؟»

پدر توضیح داد که: «ببین پسر جان، دانستن، غیر از عمل کردن است، فرض کن که تو برای ساختن تله‌موش از همۀ مردم استادتر هستی، ولی آیا ممکن نیست که تله‌موش بد بسازی و ارزان‌تر بفروشی؟»

رامان گفت: «چرا ممکن است، یعنی ممکن است که همۀ دانش خود را در کاری که می‌کنم به کار نبرم و کارم خوب نباشد».

پدر گفت: «خوب، آن‌وقت در کار خودت از همه داناتر هستی ولی از همه خوب‌تر نیستی. دانش مربوط به درس و علم است ولی خوبی مربوط به اخلاق و ایمان است. همچنین ممکن است کسی خوب‌تر باشد ولی داناتر نباشد، مثلاً اگر تو در خوب ساختن تله‌موش سعی خودت را بکنی ولی در این کار استاد نباشی، آدم خوبی هستی ولی دانا نیستی.»

رامان گفت: «درست است، حالا یک چیز دیگر، به نظر شما در روزگار ما از همۀ مردم خوب‌تر کیست؟»

پدر گفت: «این هم معلوم نیست، ما که همۀ خوبان روزگار را نمی‌شناسیم تا بفهمیم کی بهتر است، ولی معروف است که در مملکت ما از همۀ مردم خوب‌تر هم، همان «جمنا» است. البته دانش را زود می‌شود امتحان کرد ولی خوبی و بدی را خیلی زود نمی‌شود فهمید. آن‌طور که مردم می‌گویند این جمنا، هم خیلی داناست و هم از خوبان روزگار است.»

رامان در دلش فکر کرد که «پیدا کردم، کسی که می‌تواند مرا با اسرار آشنا کند همین جمناست» بعد پرسید: «باباجان، این جمنا در کجا زندگی می‌کند؟»

پدر گفت: «در همین شهر ما، در محلۀ کنار رودخانه، در خانه خودش.»

رامان پرسید: «خوب، پدر جان. شما هم این جمنا را دوست می‌دارید؟»

پدر گفت: «مگر ممکن است کسی او را دوست نداشته باشد، این مرد مایۀ افتخار شهر ماست، تمام مردم وقتی به مشکلی برمی‌خورند برای حل آن به او مراجعه می‌کنند، این مرد طبیب است، منجم است، داروساز است، حکیم است، فیلسوف است، باایمان است، ریاضت کشیده است، از اسرار همه‌چیز خبر دارد و چیزهایی می‌داند که هیچ‌کس دیگر نمی‌داند و کارهایی می‌کند که هیچ‌کس دیگر نمی‌تواند. می‌گویند همۀ زبان‌ها را می‌داند، می‌گویند با ازمابهتران سروکار دارد، خیلی چیزها، خیلی چیزها…»

رامان نزدیک بود که از خوشحالی یک جیغ بکشد اما خود را آرام نگاهداشت. یک نفس عمیق کشید و بعد پرسید: «خوب، راستی پدر، اگر این جمنا، پسر شما یا برادر شما بود شما خوشحال بودید؟»

پدر گفت: «اه، این چه حرفی است می‌زنی پسر جان، اگر او پسرخالۀ عموی همسایۀ ما هم بود مایۀ خوشوقتی بود!»

رامان ساکت شد، قدری فکر کرد و با قلمی که در دست داشت روی کاغذ چند تا کلمۀ بی‌معنی نوشت و ناگهان گفت: «پدر، حالا که این‌طور است بیا و یک کاری بکن که از این خوشوقتی سهمی داشته باشی، بیا مرا ببر پیش این جمنا درس بخوانم و شاگردی کنم تا همۀ دانش‌های او را یاد بگیرم و برای تو و خانوادۀ خودمان مایۀ افتخار باشم، اگر من نتوانم جمنا باشم شاگرد جمنا که می‌توانم باشم.»

پدر خندید و جواب داد: «خیلی خوشحالم که تو این‌قدر به علم و دانش علاقه داری اما این جمنا شاگرد قبول نمی‌کند. اگر جمنا شاگرد قبول می‌کرد خیلی از بزرگ بزرگ‌ها هم آرزو داشتند که شاگرد او باشند، او آن‌قدر کار دارد که به درس دادن نمی‌رسد، همۀ بزرگان در کار طبابت به او مراجعه می‌کنند، همۀ دانشمندان مسائل مشکل را از او می‌پرسند، او هیچ‌وقت فرصت ندارد که به کودکی مثل تو درس بدهد وگرنه من از خدا می‌خواستم که تو شاگرد جمنا باشی.»

رامان گفت: «خیلی خوب، لازم نیست جمنا به من درس بدهد، کسی که می‌خواهد چیزی یاد بگیرد خودش حواسش را جمع می‌کند و در فکر یادگرفتن است، این جمنا حتماً یک کارهایی دارد که کسی کمکش کند، من حاضرم مثل یک خانه‌شاگرد در خانه‌اش کار کنم و قول می‌دهم که پس از مدتی تمام دانش‌های او را یاد بگیرم حتی از اسرار غیبی‌اش هم سر دربیاورم.»

پدر گفت: «خیلی مشکل است، عیب کار این است که این جمنا می‌خواهد خودش یگانه باشد و نمی‌خواهد کسی از اسرار کارش سر دربیاورد، این است که همیشه تنها زندگی می‌کند و بااینکه خیلی پیر شده کارهای خانه را هم خودش می‌کند و هیچ‌کس را در زندگی‌اش وارد نمی‌کند که مبادا اسرار کارش به دست نااهل بیفتد.»

رامان گفت: «پس با این ترتیب او هم بی‌عیب نیست و همین‌که علم و دانش خود را از دیگران مضایقه می‌کند عیبش است، آدم خوب باید سعی کند تا مردم بیشتر از دانش او استفاده کنند.»

پدر گفت: «نمی‌دانم، شاید مصلحت نمی‌داند، شاید کسی را قابل نمی‌داند، بعضی علم‌ها هست که دانایان آن را از نااهل پنهان می‌کنند، شاید می‌ترسد اسرار پنهانی دانش به دست نااهل بیفتد، این‌ها را نمی‌دانم ولی می‌دانم که وجود این مرد برای مردم خیلی مفید است.»

پسر گفت: «مفید بودن او برای دانش‌های اوست و شما می‌گویید که او خیلی پیر شده، پس اگر خدای‌نکرده یک روز از دنیا برود تمام علمش را هم با خود به زیر خاک می‌برد. لابد کسی که علمش را به دیگری یاد نمی‌دهد در کتابی هم نمی‌نویسد، در این صورت اگر کسی برود و با زیرکی و تردستی این دانش‌ها را از او یاد بگیرد به نفع مردم تمام می‌شود و هر چه خیر مردم در آن باشد خدا هم از آن راضی است و اگر من بروم اسرار او را یاد بگیرم و بعد به دیگران هم بیاموزم فردا جمناها در میان مردم زیاد می‌شوند و این بهتر است.»

پدر گفت: «صحیح است ولی چگونه می‌شود رفت و دانش‌های او را یاد گرفت؟»

پسر گفت: «اگر شما بخواهید می‌شود، شما می‌گویید این مرد آدم خوبی است، منتها یک دانشمند بخیل است، آدم خوب، بی‌شک در وجودش خیرخواهی هم هست، شما می‌توانید بروید پیش جمنا و بگویید یک پسر دارم که هم کر است و هم لال است و هیچ‌کس او را به شاگردی قبول نمی‌کند، من هم فقیرم و نمی‌توانم به او نان بدهم و از شما خواهش می‌کنم که محض رضای خدا این بچۀ کر و لال را پیش خودتان نگاهدارید تا در کارهای خانه مثل ظرف‌شویی و جارو و پارو و این چیزها به شما کمک کند و یک‌لقمه‌نان بخورد و خیلی اصرار و التماس کن تا دلش بسوزد و قبول کند:

بگو من کودکی دارم کر و لال *** فقیرم، دست‌تنگم، ناخوش‌احوال
کسی او را به شاگردی نگیرد*** اگر نانش نباشد هم بمیرد
تو از بهر خدا ای مسرد پر فن*** چنین بار گران برگیر از من
که تا در خدمت تو روزگاری *** کند چندان‌که فرماییش کاری
به جارو خانه را پاکیزه سازد *** برای مرغ نان را ریزه سازد
چو برخیزی کنند کفش تو را جفت *** چو بنشینی بشوید ظرف هنگفت
اگر بیرون روی در بسته دارد *** سر صد خدمتت پیوسته دارد
برای کار چون رستم دلیر است *** ولیکن سربه‌راه و سر بریز است
از او هرگز فضولی برنیاید *** وجودش با عدم یکسان نماید
زرنگ و زیرک است اما کر و لال *** مگردان ناامیدم از همه حال
تو را آسان شود کار و مرا نیز *** تو را یزدان شود یار و مرا نیز

«آن‌وقت من هم خودم را به کری و گنگی می‌زنم و می‌روم آنجا کار می‌کنم؛ و وقتی او بداند کر و لال هستم خیالش راحت است و من می‌توانم حرف‌هایش را با همه‌کس بشنوم و کارهایش را ببینم و فرصت پیدا کنم کتاب‌هایی که دارد بخوانم و همه‌چیز را یاد بگیرم.»

پدر گفت: «برفرض که این حیله گناه نداشته باشد. ولی اگر رسوا شویم خیلی بد می‌شود.»

رامان گفت: «مطمئن باش پدر، من چنان نقش خود را خوب بازی می‌کنم که پدربزرگ جمنا هم باور کند که من کر و لال هستم، تو پسرت را می‌شناسی که چقدر باهوش و زرنگ است، من دانش جمنا را ندارم ولی از او باهوش‌ترم، می‌دانم چه کنم که جمنا کر و لال بودنم را باور کنند و به مقصود برسم و دانشمند بزرگی بشوم.»

پدر گفت: «همین کار را می‌کنم، امیدوارم که پشیمانی نداشته باشد.»

رامان از خوشحالی ذوق کرد و پرید توی بغل پدرش و تمام صورت او را غرق بوسه کرد و گفت: «چه پدر خوبی هستی، من هم بچۀ خوبی هستم، شاگرد جمنا و رامان بزرگ.»

پدر با خوشحالی برخاست که برود جمنا را ببیند و حرف‌هایش را بزند. رامان هم با خود فکر می‌کرد که: «دیگر درست شد، اگر یک کسی باشد که از دختر شاه‌پریان خبر داشته باشد همین جمناست، به‌زودی به مراد خودم خواهم رسید، فرداست که دختر شاه‌پریان مرا بر بال خود سوار کند و از مشرق به مغرب عالم ببرد و دیگر هر کاری که بخواهم بکنم می‌توانم».

پدر رامان رفت به خانۀ جمنا و بعد از دو ساعت برگشت و به رامان گفت: «جمنا قبول کرد؛ او گفت که بچه‌ها پرحرف و فضول‌اند و او اصلاً شاگرد لازم ندارد تا سروگوشش آسوده باشد و به کارش برسد. ولی اگر بداند که علیل هستی می‌تواند محض رضای خدا قبول کند… من هم خیلی تعریف کردم که بچۀ باهوشی است و باادب است و زرنگ است ولی کر و لال است و هرقدر خواستم خواندن و نوشتن را یادش بدهم نشد که نشد، فقط باید با اشاره به او کارش را حالی کرد.»

رامان گفت: «بله، رامان کر و لال است، یک کر و لال مادرزاد که صدای گاو هم نمی‌شنود و صدای لاک‌پشت هم از دهنش بیرون نمی‌آید، البته که خواندن و نوشتن هم بلد نیست، بله رامان همین است، رامانِ بزرگ گنگ است و بی‌سواد است، من همۀ این چیزها را تحمل می‌کنم، من باید دانشمند بشوم، خدا جان، خدا جان، چقدر خوشحالم؛ اما پدر، مواظب باش یک‌وقت که آنجا آمدی با من حرف نزنی و یادت باشد که رامان کر و لال است ها، مبادا نقشۀ مرا خراب کنی و جمنا گوشم را بگیرد از خانه‌اش بیرون بیندازد!».

پدر گفت: «نه باباجان، من هم حواسم جمع است، یالله برویم».

رامان گفت: «صبر کن کتابم را بردارم.»

پدر گفت: «کتاب؟ کتاب چیست، تو که باید بی‌سواد باشی!»

رامان گفت: «کتابی که من برمی‌دارم خودش دلیل بی‌سوادی است و برای «ایزگُم کردن» است، من این دفتر سفید پاره‌پوره را برمی‌دارم و یک‌مشت خط کج‌وکوله تویش می‌کشم و به دستم می‌گیرم. اگر جمنا دراین‌باره چیزی از شما پرسید توضیح بدهید که: بله، رامان‌ وقتی می‌بیند من در دفتر چیزی می‌نویسم او هم تقلید می‌کند و این کار را دوست می‌دارد ولی هیچ‌چیز یاد نمی‌گیرد. آن‌وقت دفتر را به جمنا نشان می‌دهیم و این خط‌وخال‌های بی‌معنی را می‌بیند و باور می‌کند که من هِر را از بِر تشخیص نمی‌دهم و آن‌وقت او نوشته‌های محرمانه‌اش را از من پنهان نمی‌کند.»

پدر گفت: «ای ناقلا، خوب بلدی نمایش بازی کنی!»

رامان دفترش را خط‌کشی کرد و گفت: «برای رفتن آماده‌ام، اما ببینم، اسم مرا به جمنا گفتی؟»

پدر گفت: «نه، هنوز نگفته‌ام.»

رامان گفت: «پس باید نام مرا هم عوضی بگویی، مثلاً باید بگویی اسم این بچه هیمالیاست یا یک‌چیز دیگر.»

پدر پرسید: «دیگر اسم عوضی چرا؟»

رامان گفت: «برای اینکه اگر یک روز خواست مرا صدا بزند به اسم هیمالیا صدا بزند، آخر اگر به اسم رامان صدا بزند چون به این اسم عادت دارم ممکن است ناگهان جواب بدهم و رسوا شوم. ولی چون هیمالیا به گوشم آشنا نیست این اشتباه را نمی‌کنم.»

پدر گفت: «راست گفتی، اگر اسمت را پرسید یک‌چیز دیگری می‌گویم ولی او با اسم تو چه‌کار دارد؟ وقتی فکر کند که گوش تو کر است دیگر دانستن نام بیهوده است.»

رامان و پدر راه افتادند به‌طرف خانۀ جمنا، در میان راه هم رامان قدری کر بازی و لال‌بازی را تمرین کرد و با اشارۀ سر و دست با پدرش حرف زد تا رسیدند به خانۀ جمنا؛ و وقتی وارد شدند رامان به علامت احترام دو دستش را روی سینه گذاشت و تعظیم کرد و جلو جمنا ایستاد؛ و پدر بعد از سلام و ادای احترام با جمنا صحبت کرد و گفت: «پسر کر و لال من این است، او را به شما می‌سپارم و امیدوارم که از او راضی باشید، خیلی بچۀ خوبی است ولی چه می‌شود کرد، بدبخت به دنیا آمده و بی‌زبان مانده، من خیلی سعی کردم حالا که زبان ندارد نوشتن را به او یاد بدهم ولی بیچاره نتوانست هیچ‌چیز یاد بگیرد یا شاید من نتوانستم به او یاد بدهم، به‌هرحال عوض یادگرفتن الف ب توی دفترش خط می‌کشد، ملاحظه بفرمایید…»

پدر رامان دفتر را از دست رامان گرفت و به جمنا نشان داد و گفت: «خیلی هم به این دفتر علاقه دارد ولی چیزی یاد نمی‌گیرد، بی‌فایده است آقا، بی‌فایده است»

جمنا گفت: «بسیار خوب». بعد جمنا جعبۀ آب‌نبات را از روی طاقچه برداشت و به رامان تعارف کرد. رامان هم یک‌دانه آب‌نبات برداشت و سرش را خم کرد که دست جمنا را ببوسد. جمنا دستش را کنار کشید و به پدر رامان گفت: «بگذارید من این طفلک را به یک کاری مشغول کنم و بیایم.» یک داس از کنار اتاق برداشت، بازوی رامان را گرفت، به حیاط خانه آورد و در باغچه قدری از علف‌های چمن را خودش با داس برید و داس را به دست رامان داد و اشاره کرد که علف‌های بلند تمام باغچه را درو کند. رامان مشغول کار شد و جمنا قدری کارش را تماشا کرد. بعد برگشت به اتاق. دفتر رامان را قدری ورق زد و به پدر رامان گفت: «به نظر می‌آید که بچه باهوشی است، صحبت از سواد بود، شما نگران نباشید، به یک کودک کر و لال هم می‌شود خواندن و نوشتن را یاد داد ولی این کار کار یک استاد است، کار شما نیست، اگر شاگرد خوبی باشد و ازش راضی باشم کم‌کم یک‌چیزی یادش می‌دهم. دیر نمی‌شود. شما فقط به او سفارش کنید که در اینجا بازیگوشی نکند، من حوصلۀ بچه‌داری ندارم، در اینجا یک پیرزن دهاتی هم هست که کارهای آشپزی و دوخت و دوز را می‌کند و آن‌ها می‌توانند به هم کمک کنند، سفارش هم می‌کنم که از این بچۀ زبان‌بسته پرستاری کند، لابد خودش هم کارهای خودش را بلد است.»

پدر رامان جواب داد: «بله آقا، همۀ کارهایش را بلد است تا آنجا که ما زبان یکدیگر را می‌فهمیم به او سفارش هم کردم، مطمئن باشید که بچۀ آرام و معقول و پرکاری است، امیدوارم لیاقت آن را داشته باشد که زیر دست شما بزرگ شود و تا هست دعاگوی شما باشد. دیگر اجازه. بفرمایید من مرخص شوم.»

جمنا پرسید: «راستی نگفتید که اسمش چیست؟»

پدر رامان گفت: «اسمش… اسمش را آقا، «هیمالیا» گذاشته‌ایم ولی خوب، خودش که نمی‌داند، بیچاره چه می‌داند که اسمش چیست؟»

جمنا گفت: «حق با شماست، دیگر کاری ندارم، هر وقت خواستید هیمالیا را ببینید می‌توانید اینجا بیایید ولی اگر مادرش یا دیگران خواستند او را ببینند بهتر است او را ببرید و بیاورید، من آمدورفت زیاد را در این خانه نمی‌پسندم.»

پدر گفت: «اطاعت می‌شود». خداحافظی کرد و رفت.

رامان مشغول درو کردن علف‌ها بود و با خودش فکر می‌کرد که از این ساعت باید یادش باشد که کر و لال باشد و هرلحظه ممکن است او را امتحان کنند، پس باید به هیچ صدایی اعتنا نکند و اگر صدایش زدند جواب ندهد و اگر او را کتک هم زدند حرف نزند.

اتفاقاً جمنا هم در همین فکر بود که آزمایش کند ببیند کر بودن او راست است یا نه. برای امتحان پنجرۀ اتاق را باز کرد و دید رامان مشغول درو کردن علف‌هاست و رویش به‌طرف دیگر است. جمنا او را صدا زد:

– «هیمالیا… هیمالیا…»

رامان فهمید که او را صدا می‌کند و می‌دانست که باید خودش را به کری بزند

جمنا یک کاسۀ سفالی که دم دستش بود برداشت و آن را پشت سر رامان توی حیاط به زمین زد. کاسه جرنگی صدا کرد و پول پول شد اما رامان هیچ اعتنایی نکرد. جمنا گفت: «هیمالیا، چی بود شکست؟» رامان جواب نداد و مشغول کارش بود.

آن‌وقت جمنا لبخندی از رضایت زد و پنجره را بست و زیر لب گفت: «بیچاره… طفلک بی‌گناه…» و به کار خودش مشغول شد؛ و وقتی درو کردن علف‌ها تمام شد رامان آن‌ها را جارو کرد و در زنبیلی که کنار

حیاط بود ریخت. خرد و ریزهای کاسه شکسته را هم در کنار زنبیل ریخت و به اتاق برگشت. داس را سر جایش گذاشت و زنبیل علف‌ها را با کاسۀ شکسته به جمنا نشان داد و با اشاره پرسید که آن‌ها را کجا ببرد.

جمنا همراهش آمد و جای ریختن آشغال را به او نشان داد. بعد، رامان رفت. دستش را شست و به اتاق برگشت و در گوشه‌ای ایستاد. جمنا شروع کرد که با او حرف بزند. پرسید: «خوب پسر جان، اسمت چیست؟» رامان به صورت جمنا نگاه کرد ولی هیچ جوابی نداد. جمنا گفت: «خسته شدی، روی آن چهارپایه بنشین» رامان او را نگاه می‌کرد ولی مثل کسی که چیزی نمی‌شنود همان‌جا ایستاد.

جمنا برخاست و اشاره کرد که همراه من بیا. رامان را به اتاق کتابخانه برد. یک اتاق بزرگی بود با قفسه‌های بلند و تمام چهار دیوار آن پر از کتاب و پر از گردوغبار روی همه‌چیز. جمنا پارچۀ کهنه‌ای برداشت و یکی دو تا کتاب‌ها را گردگیری کرد و سر جایش گذاشت و به رامان نشان داد که باید تمام کتاب‌ها را گردگیری کند و خودش کتابی را برداشت و نزدیک پنجره به تماشای اوراق آن پرداخت. رامان کارش را شروع کرد. اول نگاه کرد دید همان‌طور که کتاب‌ها توی قفسه ردیف چیده شده روی هر یک از آن‌ها از طرف بالا دو انگشت پایین‌تر کاغذی چسبانده‌اند و اسم کتاب را رویش نوشته‌اند ولی بعضی از آن‌ها در قفسه سروته گذاشته شده. اول کتاب‌های یک خانه از قفسه را برداشت روی زمین گذاشت و جای آن را پاکیزه کرد. بعد هفت هشت جلد از کتاب‌ها را گردگیری کرد و در کنار قفسه چید اما همه را سروته گذاشت که کاغذهای نوشته‌شده در طرف پایین وارونه و ردیف قرارگرفته بود. رامان عمداً این کار را کرد تا معلوم باشد که سواد ندارد.

بعد رامان رفت آستین بنا را گرفت و اشاره کرد که بیاید ببیند خوب است؟ جمنا نزدیک شد و کتاب‌ها را نگاه کرد و لبخندی زد و کتاب‌ها را برداشت سر آن‌ها را به‌طرف بالا گذاشت و با انگشت روی ردیف اسم کتاب‌ها کشید که یعنی باید آن‌ها طرف بالا باشد. رامان سرش را تکان داد یعنی که فهمیدم. بعد جمنا او را به کار خود گذاشت و رفت به اتاق خودش. رامان هم مشغول کار شد و همان‌طور که کتاب‌ها را در قفسه مرتب می‌کرد اسم آن‌ها را می‌خواند و در دل می‌گفت: «به‌به، چه کتاب‌هایی، چه چیزهای خوبی درباره همه‌چیز، همه‌چیز… ولی چه خط بدی دارد این جمنا اگر اسم کتاب‌ها را خودش نوشته باشد، یعنی می‌شود که جمنا این‌قدر خطش بد باشد؟ این‌یکی را ببین، «سرگذشت پیغمبران»، این‌یکی را «افسانۀ سقراط»، این‌یکی را «داروهای سحرآمیز» به‌به، پس کو اسرار پریان؟»

نزدیک ظهر پیرزن خدمتکار از کوچه وارد شد. جمنا پیرزن را صدا زد و شرح‌حال رامان را به او گفت: «این پسر که در کتابخانه کار می‌کند از امروز باید در اینجا باشد ولی کر و لال است، از او مواظبت کن و هر کاری داری به او حالی کن تا کمک کند. اسمش هیمالیاست ولی چه فایده که خودش نمی‌داند، جای آب و جای آبریز و جای خوابش را به او نشان بده، سعی کن اگر بتوانی کم‌کم او را به حرف بیاوری اگر بشنود شاید یاد بگیرد به‌هرحال هم کارهای خانه را یادش بده، هم از او پرستاری کن.»

پیرزن خدمتکار گفت: «به چشم»، رفت نگاهی به کتابخانه کرد ولی گویا خودش حق نداشت به کتابخانه وارد شود. دنبال کارش رفت و ظهر کودک را برای خوردن غذا به آشپزخانه برد. پیرزن هرچه سعی کرد با رامان حرف بزند فایده نداشت. بعدازظهر به جمنا گفت: «آقا، این بچه خیلی زرنگ و باهوش است، هر کاری را درست عمل می‌کند ولی طفلکی مثل یک عروسک، کر و گنگ است، خدا به او شفا بدهد.»

روز اول و دوم رامان خیلی مواظب بود که کری و لالی خود را ثابت کند و هرلحظه خیال می‌کرد که دارند امتحانش می‌کنند. همین‌طور هم بود. روز دوم که مشغول مرتب کردن کتاب‌ها بود یک کتاب از دستش افتاد و اوراق آن از هم پاشید. بدجوری شده بود. صفحه‌های کتاب را نگاه کرد دید شمارۀ صفحه ندارد و مرتب

کردن ورق‌هایش خیلی وقت می‌گیرد. او راهش را بلد بود و کتاب‌های خطی قدیمی را زیاد دیده بود که شماره صفحه ندارد ولی در پای هر صفحه، کلمۀ اول صفحه بعد را نوشته‌اند و بالای صفحۀ بعد هم کلمۀ آخر صفحه پیش را نوشته‌اند و می‌شد که ترتیب اوراق را پیدا کنند ولی این کار خیلی معطلی داشت و اگر او را از پنجره در آن حال می‌دیدند می‌فهمیدند که خواندن را بلد است، اگر هم همان‌طور بگذارد که نمی‌شود. ممکن است افتادن کتاب را دیده باشند. خودش را به گریه زد و آمد به اتاق جمنا و قدری لال‌بازی درآورد و آستین جمنا را گرفت و آورد به کتابخانه و کتاب اوراق‌شده را نشانش داد.

جمنا اوقاتش تلخ شد و یک پس‌گردنی به رامان زد و گفت: «اگر یک‌بار دیگر این کار را بکنی گوش تو را می‌گیرم و از آن در خانه می‌اندازم بیرون.» چون جمنا به در خانه اشاره کرده بود رامان به‌طرف راهرو دوید و به راهرو نگاهی کرد و برگشت؛ یعنی که نفهمیدم مقصود شما چه بود… بعد جمنا نشست که اوراق را جمع کند. رامان هم کمک کرد و برگ‌های کتاب را سروته روی‌هم جمع کرد و به دست جمنا داد و استاد آن‌ها را مرتب کرد و در جای خودش گذاشت و زیر لب گفت: «ما را ببین که آمدیم ثواب کنیم.» معلوم بود که خیلی ناراحت شده ولی وقتی نگاهش به چشم‌های اشک‌آلود رامان افتاد دلش سوخت، دستی به بازوی رامان زد و گفت: «عیبی ندارد، غصه نخور ولی حواست را جمع کن» بعد زیر لب با خودش گفت «اما از این گفتن چه فایده» و به اتاق خودش برگشت.

تا چند روز هر وقت کار دیگری نبود کار رامان مرتب کردن کتابخانه بود. حالا دیگر استاد جمنا و پیرزن خدمتکار یقین داشتند که رامان یا به قول ایشان هیمالیا کر و لال است. رامان هم به کارهایی که داشت آشنا شده بود و دیگر کسی مواظبش نبود؛ اما رامان یک‌لحظه بیکار نبود، چه‌کارهایی که به او دستور می‌دادند و چه آن‌ها که خودش می‌دانست خوب است، همه را به‌خوبی عمل می‌کرد. ظرف‌ها را می‌شست، خانه را جارو می‌کرد کتاب‌ها و اسباب کار استاد را گردگیری و تمیز می‌کرد، ظرف آب را پُر می‌کرد، در پاک کردن سبزی به پیرزن خدمتکار کمک می‌کرد، همراه جمنا راه می‌رفت و دیگر می‌دانست که چه وقت باید کتاب‌های زیادی را به کتابخانه ببرد، چه وقت باید درِ کتابخانه را ببندد، چه وقت غذا بخورد، چه وقت باید بخوابد و کی بیدار شود.

تنها کاری که نمی‌کرد این بود که حرف نمی‌زد. وقتی کسی در خانه را می‌کوبید یا کسی به او چیزی می‌گفت خودش را به کری می‌زد و وقتی هم در حضور استاد یا پیش خدمتکار پیر بود تا با اشاره چیزی نمی‌گفتند هر چه حرف می‌زدند، نشنیده می‌گرفت. پس‌ازاینکه درست‌وحسابی کر بودن او ثابت شد دیگر کارها روبه‌راه شد.

روزهای اول وقتی کسانی می‌آمدند و با جمنا کار داشتند جمنا رامان را از اتاق بیرون می‌فرستاد، ولی بعد در حضور رامان حرف می‌زدند. او هم هر وقت کاری نداشت مثل مجسمه در گوشه‌ای می‌نشست، همه‌چیز را می‌شنید و از همۀ کارها و حرف‌ها سر درمی‌آورد، خیلی از اسرار زندگی مردم و کارهای علمی جمنا را می‌فهمید و هیچ به روی خود نمی‌آورد.

مردم می‌آمدند از جمنا دارو می‌خواستند، مشکلاتشان را آنجا حل می‌کردند، با جمنا در کارهای گوناگون مشورت می‌کردند، مسئله‌ها می‌پرسیدند و عجیب مردی بود این جمنا که همه‌چیز می‌دانست. به نظر رامان جمنا بیش از هر چیز یک طبیب بود و بهترین کاری که رامان در آنجا یاد می‌گرفت درمان بیماری‌ها و داروسازی بود.

دیگر رامان همیشه مانند یک پیشخدمت در اتاق جمنا حاضر بود. قسمت عملی کارهای استاد را در آنجا می‌دید و قسمت علمی را هم از کتاب‌ها می‌آموخت. بهترین وقت‌ها وقتی بود که می‌آمدند استاد را به عیادت بیمار می‌بردند و رامان در خانه تنها می‌ماند و برای کتاب خواندن فرصت پیدا می‌کرد. ولی آنچه بیشتر رامان در جستجوی آن بود کتابی بود که راه آشنایی با دختر شاه‌پریان را به او بیاموزد. در میان کتاب‌ها چنین کتابی نبود اما چند تا صندوق هم در گوشۀ کتابخانه بود که همیشه درش بسته بود و استاد خودش آن‌ها را باز می‌کرد و دوباره می‌بست؛ و رامان با خود می‌گفت: «هر چه اسرار هست در این صندوق‌هاست».

پدر رامان هرماه یک بار می‌آمد. از جمنا اجازه می‌گرفت و رامان را برای دیدن مادرش به خانه می‌برد. وقتی میان کوچه می‌رسیدند پدر می‌پرسید: «خوب، اوضاع چطور است؟» و رامان جواب نمی‌داد.

پدر بازوی رامان را می‌گرفت و می‌گفت: «با توأم، مگر کری؟» آن‌وقت رامان می‌خندید و می‌گفت: «ببخش پدر، اول که سلام. بعدش هم اوضاع خوب است ولی از بس آنجا کر و لال بوده‌ام عادت کرده‌ام. آدم هر کاری که زیاد می‌کند عادت می‌کند. خیلی خوب است، دارم همه‌چیز را یاد می‌گیرم.»

هر بار که رامان به خانۀ خودشان می‌رفت از چیزهای تازه و تحفه‌ای که یاد گرفته بود نمایش می‌داد، مرکب‌ها و داروهای سحرآمیز می‌ساخت و حرف‌های بزرگی می‌زد که خویشان را به تعجب وا‌می‌داشت. از همه بالاتر کم‌کم رامان شده بود طبیب خانواده و هرگاه کسی کار دوا و درمان داشت با دستوری که رامان می‌داد معالجه می‌شد؛ و همه خوشحال بودند که رامان در این نوجوانی یک دانشمند است.

مدتی گذشت و از بس رامان کتاب‌های طبی خواند و کارهای جمنا را در معالجۀ بیماران یاد گرفت به کار پزشکی علاقه‌مند شد. رامان از اول در جستجوی دختر شاه‌پریان بود ولی محیط کارش برای او نقش سرنوشت را بازی می‌کرد و داشت او را یک طبیب می‌ساخت.

بهترین روزهای کارآموزی رامان روزی بود که کلید صندوق‌های اسرارآمیز را به دست آورد. خیلی خوب جوری پیش آمده بود. جمنا برای چند روز به سفر رفته بود و به پیرزن سفارش کرده بود درِ خانه را به روی هیچ‌کس باز نکند. دیگر در خانه کاری نبود و پیرزن برای اینکه خیالش راحت باشد درِ خانه را از داخل قفل می‌کرد و کلیدش را با کیسه‌ای به گردنش آویزان می‌کرد، شام و ناهار مختصری درست می‌کرد و سر موقع با رامان می‌خوردند و باقی وقت‌ها پیرزن یکجا می‌نشست و چرت می‌زد.

رامان هم می‌نشست و قدری در دفترش خط می‌کشید و بعد خودش را به خواب می‌زد تا پیرزن او را تنها بگذارد و برود و بخوابد. آن‌وقت کار رامان شروع می‌شد، شب و روز کتاب می‌خواند و کلید صندوق‌ها را هم زیر کتاب‌های دم دست جمنا پیدا کرد.

اولین بار که کلید را پیدا کرد روز دوم سفر جمنا بود، رامان با خودش گفت: «دیگر خواب موقوف». شب‌ها همین‌که پیرزن می‌رفت می‌خوابید رامان وارد کتابخانه می‌شد و جلو پنجره و پشت در، یک پردۀ کلفت آویزان می‌کرد و شمعی را که از خانه آورده بود روشن می‌کرد و درِ صندوق را باز می‌کرد و به جست‌وجوی اسرار می‌پرداخت.

در آن صندوق‌ها هم جز کتاب‌های خطی و اسناد و اوراق دیگر چیزی نبود، کتاب‌های خیلی عجیب و تحفه که شاید نظیر آن‌ها هیچ جا پیدا نمی‌شد. سرمایۀ مرد دانشمند کتاب و تجربه‌های اوست، به همین دلیل بود که جمنا عزیزترین کتاب‌های خود را در صندوق می‌گذاشت. حق هم داشت. رامان در این کتاب‌ها چیزها خواند و چیزها یاد گرفت که بیش از یک‌عمر تجربه ارزش داشت.

از همه خوشمزه‌تر دفتر یادداشت‌های جمنا بود که خاطرات خود را در آن نوشته بود و بسیاری از رازهای زندگی خود را در آن شرح داده بود، معلوم نبود چرا جمنا آن‌ها را می‌نوشت؟ شاید می‌خواست از او هم یادگاری در دنیا بماند، پس چرا پنهان می‌کرد؟ شاید می‌خواست سر فرصت آن‌ها را نظم و ترتیب بدهد و کتابی بسازد که لایق ماندن باشد و پشیمانی ببار نیاورد.

رامان با مطالعه خاطرات جمنا بیشتر فهمید که جمنا چقدر آدم خوبی است. در این یادداشت‌ها جمنا دربارۀ خیلی از اشخاص و کارها و پیشامدها و حرف‌ها و عقاید مردم قضاوت کرده بود و همان‌ها به نظر رامان درست بود.

در مدتی که جمنا در سفر بود رامان شب‌ها کتاب‌های صندوق اسرار را مطالعه می‌کرد و خواب خود را به روز می‌گذاشت. شب‌ها دانشجو بود و روز استراحت می‌کرد. همین‌که صبح می‌شد رامان صندوق را می‌بست و یادداشت‌ها را پنهان می‌کرد و پرده‌ها را برمی‌داشت و می‌رفت به اتاق خودش. وقتی پیرزن می‌آمد بازوی او را تکان می‌داد که از خواب بیدارش کند به روی پیرزن لبخند می‌زد و به زبان بی‌زبانی تشکر می‌کرد. خوشحالی‌اش از این بود که پیرزن خیلی تنبل بود و مثل یک خرگوش به خواب علاقه داشت. آخر اگر پیرزن همیشه بیدار بود و دایم مواظبش بود که نمی‌شد کتاب‌های استاد را بخواند. بعضی وقت‌ها رفیق تنبل هم خودش نعمتی است، همچنین استاد تنبل هم خوب است. وقتی استاد تنبلی می‌کند کارها را به شاگرد را می‌گذارد و شاگرد بیشتر تمرین می‌کند.

وقتی جمنا از سفر برگشت رامان کتاب‌های یک صندوق را خوانده بود و به‌قدر یک کتاب هم از آن یادداشت برداشته بود. دیگر رامان از همه‌چیز سر درآورده بود و به سرچشمه‌های دانش جمنا رسیده بود. رامان با دیدن جمنا دوید دست او را بوسید یعنی که از برگشتن شما خوشحالم؛ اما رامان می‌خواست از سفر کردن استاد تشکر کند. دیگر چنین فرصتی پیدا نشد و خیلی طول کشید تا رامان از صندوق دوم استفاده کند.

مدتی گذشت و رامان دید که دیگر تمام کارهای استاد را تا آنجا که دیده و خوانده یاد گرفته است ولی از اسرار دختر شاه‌پریان هیچ خبری و اثری پیدا نیست. توی کتاب‌ها که نبود، توی یادداشت‌ها هم که نبود، هیچ‌وقت هم صحبتی دراین‌باره پیش نیامد.

رامان با خود فکر کرد: «باید حیله‌ای به کار برم تا بدانم که جمنا از این موضوع چه می‌داند. خوب، چکار کنم و چگونه جمنا را به حرف بیاورم…»

رامان نقشه‌ای کشید و یک روز که همراه پدرش به خانه رفته بود با خالۀ خودش صحبت کرد و گفت: «خاله جان، می‌گویند برای درد دل بچه‌ها خاله و عمه از همه‌کس محرم‌ترند، من هم می‌خواهم یک‌چیزی از شما بپرسم که به گوش پدرم نرسد.»

خاله گفت: «بپرس خاله جان، خاله‌ها محرم اسرارند! آدم نمی‌تواند همه حرفی را با پدر و مادرش بزند، مردم غریبه هم اگر غرض داشته باشند آدم را گمراه می‌کنند، هر که گفته درست گفته که برای بچه‌ها خاله و عمه از همه محرم‌ترند.»

رامان گفت: «موضوع این است که این جمنا با پریان سروکار دارد و خیلی از مسائل را آن‌ها برایش حل می‌کنند ولی من نمی‌توانم دراین‌باره چیزی بپرسم. می‌خواهم شما به من کمک کنید تا این راز را بفهمم، چون جمنا عسل را خیلی دوست می‌دارد می‌خواهم یک روز یک کوزه عسل برای جمنا هدیه بیاورید و اسرار آشنایی با پریان را ازش بپرسید.»

خاله گفت: «خاله جان، آخر من چطور بیایم این را بپرسم؟»

رامان گفت: «من خودم یادت می‌دهم که چطور بپرسی.»

نقشه‌ای را که کشیده بود برای خاله شرح داد و قرار شد دو روز بعد خاله بیاید حرف‌های رامان را پیش جمنا تکرار کند و ببینند نتیجه چه می‌شود.

روز وعده، خالۀ رامان یک کوزه عسل خوب برداشت و آمد به خانۀ جمنا و گفت: «ای استاد بزرگوار، خواب عجیبی دیده‌ام و آمده‌ام که شما مرا راهنمایی کنید. در خواب دیدم که دختر شاه‌پریان در آسمان پرواز می‌کرد و چون سال‌هاست که چشم‌هایم شبکور شده در عالم خواب فکر می‌کردم که دختر شاه‌پریان باید مرا شفا بدهد؛ اما هر چه او را صدا زدم جواب نداد وقتی التماس کردم گفت اگر می‌خواهی تو را علاج کنم باید یک کوزه عسل خالص ببری پیش جمنا و از او بخواهی تا اسرار آشنایی مرا به تو یاد بدهد. بعد دختر شاه‌پریان از چشمم پنهان شد و از خواب بیدار شدم. حالا شما بفرمایید که چکار باید بکنم.»

در این موقع رامان هم در گوشۀ اتاق مشغول صاف کردن شربتی بود که جمنا ساخته بود و این حرف‌ها را می‌شنید.

جمنا در جواب، خنده‌ای کرد و گفت: «ای زن خوابی که دیده‌ای از خیالات خودت است، قدری هم مال پرخوری است، شب‌ها شام سبک‌تر بخور تا خواب پریشان نبینی. شبکوری هم دوا دارد، این شیشۀ دوا را بگیر و تا یک ماه هر شب دو قطره در چشمت بریز خودش خوب می‌شود، اما خواهر جان، دربارۀ پریان بهتر است حرفی نزنیم. از هدیۀ شما هم متشکرم.»

خالۀ رامان گفت: «پس آقا، این خواب و دختر شاه‌پریان چه می‌شود؟ خودش گفت بیایم خدمت شما، پس چگونه مرا به شما راهنمایی کرد؟»

جمنا گفت: «دوای شما در همین شیشه است، من طبیب مشهوری هستم، حتماً اسم مرا شنیده‌ای و فکر کرده‌ای که از من دوای چشم بخواهی، بعد در خواب، دختر شاه‌پریان را دیده‌ای، اینش دیگر به من مربوط نیست. من خوشم نمی‌آید دربارۀ این چیزها حرف بزنم.»

خاله دیگر نمی‌دانست چه بگوید. تشکر کرد و رفت و رامان فهمید که جمنا از دختر شاه‌پریان حرفی نمی‌زند. حالا دیگر رامان داناتر از آن بود که از این پیشامد ناراحت شود، یک کودک دانا که به جن و پری احتیاج ندارد؛ اما خیلی دلش می‌خواست این راز را بفهمد و بازهم نشد.

و یک روز یک اتفاقی افتاد: صبح زود از خانۀ حاکم شهر به سراغ جمنا آمدند و گفتند که دختر حاکم سخت بیمار است. آن روز جمنا خودش هم حالش خوب نبود ولی چاره نبود و بایستی به عیادت دختر حاکم برود. جمنا گاهی رامان را به همراه خود می‌برد. ولی آن روز تنها رفت و رامان خیلی غصه‌دار شد. با خود فکر کرد: «من می‌خواستم بدانم این چه بیماری است که طبیب خانوادگی حاکم از علاج آن درمانده و حالا جمنا چگونه آن را درمان می‌کند؟»

چند دقیقه بعد از رفتن جمنا پیرزن هم از خانه بیرون رفت و رامان می‌دانست که تا نزدیک ظهر برنمی‌گردد. رامان فوری دوید در اتاق پیرزن و یک کفش زنانه پوشید و یک چادر زنانه به سر انداخت و دوید به خانۀ حاکم. آنجا هم زن‌ها زیاد بودند. رامان همراه زنان خود را به اتاق بیمار رسانید و جمنا را دید که مشغول معاینۀ بیمار است.

بیماری دختر حاکم چیزی بود که رامان آن را می‌شناخت، هم در کتاب خوانده بود و هم بارها درمان آن را از جمنا دیده بود. بیمار به خُناق مبتلا بود آن‌هم در مرحلۀ خطر که نفس کشیدن را دشوار می‌ساخت و درمان فوری لازم داشت، لوله گذاشتن و یک جراحی مختصر؛ اما بیمار یک درد دیگر هم داشت که روی گلویش پیدا بود و زخمی روی پوست که مرهم لازم داشت. این دردِ ظاهر باعث شده بود که طبیب از درد اصلی غافل بماند. جمنا هم همین اشتباه را کرد. آن روز جمنا خودش هم ناخوش‌احوال بود و فراموشی پیری هم کمک کرد که بیماری اصلی را تشخیص نداد. زخم پوست را شست و مرهم گذاشت و نزدیک شد که استاد، دختر را به حال خود بگذارد؛ اما بیمار درخطر خفگی بود و اگر او را در آن حال رها می‌کردند جان به درنمی‌برد.

رامان فهمید که جمنا از تشخیص بیماری اصلی غافل است، ناچار همان‌طور که خودش را مانند دختری در چادر پیچیده بود به استاد نزدیک شد و در گوش او گفت: «استاد عزیز، داروی خنازیر را درست به کار بردید اما بیماری اصلی دختر گویا خناق باشد، آیا حلق او را نگاه نمی‌کنید؟»

جمنا بی‌آنکه سرش را بلند کند گلوی بیمار را نگاه کرد و گفت: «درست است، درست است، نزدیک بود فراموش کنم، من خیلی پیرم و حال خودم هم خوب نیست، تو هر که هستی فرشته‌ای که جان دختر را نجات دادی، آفرین ای دختر باهوش، خدا تو را خوشبخت کند.»

خطر نزدیک بود و جمنا فوری مشغول معالجه شد. حرف رامان را زن حاکم هم شنیده بود. رامان همین‌که جواب استاد را شنید آن‌قدر خوشحال شد که اشک در چشمانش حلقه زد و دیگر کاری نداشت و خواست از اتاق بیرون آید و فرار کند و خودش را به خانه برساند. زن حاکم همراه رامان آمد و در راهرو بازوی او را گرفت و پرسید: «تو دختر کی هستی؟ من باید تو را بشناسم، تو بودی که بیماری را تشخیص دادی.»

رامان همان‌طور که با چادر رویش را پوشیده بود گفت: «اگر حرف من برای شما فایده داشت بهتر است کنجکاوی نکنید و بگذارید بروم، نباید مرا بشناسید، بد می‌شود، خوب نیست، جمنا استاد بزرگی است، ندیدید انصافش را که فوری حرف حسابی را قبول کرد؟ بگذارید بروم.»

زن حاکم گفت: «ممکن نیست تو را رها کنم. بسیار خوب، ما نمی‌گذاریم جمنا تو را بشناسد ولی من باید نجات‌دهندۀ دخترم را بشناسم. اگر نگویی کیستی تو را می‌گیریم و نگاه می‌داریم تا بشناسیم.»

رامان گفت: «نه، این دیگر بدتر است، حالا که این‌طور است بدان که من شاگرد خود جمنا هستم و هرچه می‌دانم از خودش یاد گرفته‌ام ولی جمنا نباید این موضوع را بداند، چون من راضی نیستم جمنا غصه بخورد، آخر من در خانۀ او کار می‌کنم ولی جمنا خیال می‌کند من کر و لال هستم و استاد، همه‌جا مرا همراه خودش می‌برد ولی امروز نیاورد، من هم چادر سرم کردم و آمدم، آخر من دختر که نیستم، پسرم و آمدم چیزی یاد بگیرم دیگر نمی‌دانستم که خدا خواسته بود بیایم و حرف خیری بزنم. خوب حال بگذارید بروم من باید در خانه باشم و جمنا نباید حرف زدن مرا بفهمد، او خیلی به گردن من حق دارد. خواهش می‌کنم راز مرا فاش نکنید.»

زن حاکم گفت: «بسیار خوب، فهمیدم، حالا می‌توانی بروی؛ ما تو را فراموش نمی‌کنیم.»

رامان به خانه برگشت و ساعتی بعد جمنا هم آمد ولی خیلی ناراحت بود و آن روز دیگر کسی را نپذیرفت. جمنا شب به سراغ صندوق رفت و دفتر خاطراتش را برداشت و چیزی در آن نوشت و دوباره سر جایش گذاشت و صندوق را بست.

روز بعد رامان فرصت یافت که صندوق را باز کند و دفتر یادداشت‌های استاد را بخواند. جمنا نوشته بود:

«امروز چیز عجیبی اتفاق افتاد. حالم خوش نبود و در خانۀ حاکم بیماری دخترش را تشخیص ندادم، اما یک دختر در میان زنان حاضر اشتباه مرا یادآوری کرد و اگر حرف او نبود بیمار نجات نمی‌یافت. چیز عجیبی است؛ من تا حالا چنین اشتباهی نکرده بودم و هر چه تحقیق کردم که این دخترکی بود و از کجا آمده بود هیچ‌کس خبر نداشت. مثل‌اینکه فرشته می‌باشد و برای نجات جان بیمار آمده باشد و دوباره غیب شده باشد، یعنی چه؟ چند روز پیش هم زنی آمده بود و از خواب خودش و دختر شاه‌پریان حرف می‌زد؛ و نفهمیدم که از کجا می‌دانست که من عسل دوست می‌دارم؟ آیا آن زن خیالاتی شده بود یا یک‌چیزهایی هست؟ نمی‌دانم. در جوانی برای دیدن پریان خیلی ریاضت کشیدم اما چیزی نفهمیدم یعنی آیا این دختر امروزی دختر شاه‌پریان بوده که از ریاضت‌هایم قدردانی کرده؟ دیگر چه کسی ممکن بود درد بیمار را بشناسد و آنجا حاضر باشد. نمی‌فهمم، نمی‌فهمم، ای‌کاش هر که بود خودش را معرفی کرده بود تا دستش را ببوسم و او را به استادی ستایش کنم. حیف شد که او را نشناختم، اگر او دختر شاه‌پریان بود چرا حالا سر پیری به سراغ من آمد، آیا بازهم می‌آید، خیلی خوب بود اگر اسرار این پیشامد را می‌فهمیدم.»

رامان این یادداشت را با خود خواند و گفت: ««عجب، پس دختر شاه‌پریان چیزی است که حتی جمنا هم او را نمی‌شناسد و خیال می‌کند من دختر شاه‌پریان بوده‌ام. پس حالا که این‌طور است خوب است حالا دیگر خودم را به جمنا بشناسانم، یعنی بد است؟ خوب است؟ آیا جمنا ناراحت می‌شود؟ آیا خوشحال می‌شود؟ نمی‌دانم چکار کنم، باز خوب شد که من دختر شاه‌پریان را شناختم، دختر شاه‌پریان چیزی است که مردم با خیال خودشان آن را می‌سازند، من بودم که خاله را وادار کردم از او حرف بزند و من بودم که درد دختر بیمار را شناختم، تازه من هم از خود جمنا یاد گرفته بودم، پس این دختر شاه‌پریان خود جمناست و خود منم و دیگر هم هیچ خبری نیست.»

رامان تا چند روز فکر کرد و چون می‌دید که استاد، خیلی در فکر است و نگران است وقتی خبر یافت که دختر حاکم با درمان او بهبود یافته تصمیم گرفت دختر شاه‌پریان را به استاد معرفی کند.

فردا صبح که پیرزن خدمتکار رفت که رامان را بیدار کند رامان به پیرزن سلام کرد. پیرزن تعجب کرد و ترسید ولی دوباره آرامش یافت و گفت: «خیلی خوشحالم هیمالیا، چطور شد که تو زبان درآوردی؟» رامان گفت: «دیشب دختر. شاه‌پریان را خواب دیدم و زبانم باز شد.»

پیرزن دوید و این خبر خوش را به جمنا داد. جمنا تعجب کرد و گفت: «در این روزها چیزهای عجیبی می‌بینم و می‌شنوم. هیمالیا را بیاور ببینم.»

رامان آمد و به استاد سلام کرد و گفت: «استاد عزیز خیلی از محبت‌های شما متشکرم، شما خیلی آدم خوبی هستید.»

استاد قدری متحیر بود. جواب سلام او را به مهربانی داد و گفت: «خیلی خوشحالم که می‌بینم حرف می‌زنی هیمالیا، بگو ببینم چه شد که زبانت باز شد؟»

رامان گفت: «ای استاد عزیز، نمی‌دانم اگر راست بگویم شما بیشتر خوشحال می‌شوید یا اگر دروغ بگویم؟»

جمنا گفت: «این چه حرفی است پسرم، من از دروغ بیزارم، البته که از حرف راست خوشحال می‌شوم.»

رامان گفت: «ای استاد، در این مدت که من در این خانه بودم خوبی‌های بسیار دیده‌ام که تا آخر عمر فراموش نمی‌کنم و همیشه به شما دعا می‌کنم؛ اما حالا من از یک رازی خبر دارم که شما خبر ندارید، من دختر شاه‌پریان را می‌شناسم و اگر یقین داشته باشم که شما ناراحت نمی‌شوید حاضرم او را با شما آشنا کنم.»

جمنا گفت: «چرا ناراحت بشوم؟ ولی تو دختر شاه‌پریان را از کجا می‌شناسی؟ در خواب شناختی؟ من خیلی میل دارم این راز را بدانم؟»

رامان گفت: «نه، در بیداری شناختم. ولی دانستن این راز شرط دارد. باید به من قول بدهید که از من آزرده‌خاطر نشوید، باید گناه مرا ببخشید و بعدازاین هم مانند گذشته مرا به شاگردی نگاه دارید و محبت خودتان را از من بازنگیرید، این شرطِ آشنایی با اسرار است!»

جمنا گفت: «قول می‌دهم، من هیچ بدی از تو ندیده‌ام، اگر هم خطایی کرده باشی می‌بخشم، به‌شرط اینکه راستش را بگویی.»

رامان گفت: «قبول دارم، این قول را از شما گرفتم تا راست بگویم، حالا که این‌طور است بدانید. آن دختری که بیماری دختر حاکم را تشخیص داد آن تشخیص را از خود شما یاد گرفته بود.»

جمنا پرسید: «یعنی چه؟ چگونه از من یاد گرفته بود؟»

رامان گفت: «صبر کنید من شبیه آن دختر ناشناس را بسازم و بعد توضیح بدهم.» رامان رفت در اتاق پیرزن، چادر و کفش او را پوشید و برگشت و به جمنا گفت: «آیا آن دختر همین‌جور نبود؟»

جمنا گفت: «چرا، تقریباً همین‌طور بود.»

رامان گفت: «تقریباً نه، بلکه تحقیقاً. ای استاد، آن دختر همین چادر و همین کفش را پوشیده بود، این‌ها مال همین پیرزن خدمتکار خودتان است، آن دختر هم کسی غیر از من نبود؛ من بودم که با این چادر آمدم آنجا و من بودم که آن حرف را به شما زدم، من هم هر چه می‌دانم از خود شما یاد گرفته‌ام. آن روز زن حاکم هم از این موضوع خبردار شد اما می‌ترسیدم که شما از دانستن آن ناراحت بشوید.»

جمنا گفت: «خوب، تو از کِی به زبان آمدی و چرا زودتر نگفتی تا من هم خوشحال بشوم؟»

رامان گفت: «ای پدر عزیز، من از روز اول به عشق شناختن دختر شاه‌پریان به خانه شما آمدم و خودم را به کری و لالی زدم تا بتوانم اسرار این آشنایی را بفهمم؛ علتش این بود که دیگران می‌گفتند اگر کسی دختر شاه‌پریان را بشناسد فقط شما هستید و شما هم راز آن را به کسی نمی‌گویید؛ از حیله‌ای که به کار برده‌ام خیلی شرمنده‌ام ولی من که نمی‌خواستم کار بدی کنم، می‌خواستم چیزی یاد بگیرم و اسرار را بفهمم، در این مدت نتوانستم اسرار آشنایی با دختر شاه‌پریان را یاد بگیرم. ولی مقدار زیادی دانش و تجربۀ شما را یاد گرفتم. آن روز هم به خانۀ حاکم آمدم که چیزهایی یاد بگیرم ولی گویا خدا مرا به آنجا فرستاد که آن بیمار را نجات بدهد و شما را سرفراز کند. این نتیجۀ خوبی خودتان بود، خیلی خوشحالم که این شاگردی من یک‌بار هم برای خودتان فایده داشت و امیدوارم بعدازاین بیشتر فایده داشته باشد. گناه من این است که در این مدت خودم را کر و لال وانمود کردم اما چرا این کار را کردم؟ زیرا که مردم می‌گفتند جمنا حاضر نیست دانش خود را به کسی بیاموزد و من هم می‌خواستم یاد بگیرم. نمی‌دانم بد کردم یا خوب ولی به‌هرحال شما امروز شاگردی دارید که در حضورتان ایستاده است و به این شاگردی افتخار می‌کند. اسم حقیقی من هم رامان است.»

جمنا گفت: «من به داشتن چنین شاگردی افتخار می‌کنم، شاگردی که در راه کسب دانش این‌همه رنج را تحمل می‌کند. از حرف مردم بگذریم، شاید من از اینکه حکمت به دست نااهل بیفتد بیم داشتم اما حالا خدا را شکر که به دست اهلش افتاده است. پس تو از روز اول خواندن و نوشتن را هم می‌دانستی و کتاب هم زیاد خوانده‌ای؟»

رامان گفت: «بله استاد. همۀ کتاب‌ها را خوانده‌ام.»

جمنا پرسید: «کتاب‌های صندوق را چطور؟»

رامان گفت: «یکی از صندوق‌ها را دیده‌ام که دفتر یادداشت‌های شما در آن است، ولی آن‌یکی دیگر را نه. من در جستجوی اسرار دختر شاه‌پریان بودم و حالا دیگر به او احتیاجی ندارم.»

جمنا گفت: «هیچ‌کس به او احتیاجی ندارد، مرا بگو که در این روزها داشتم به شک می‌افتادم. ولی دختر شاه‌پریان، همان علم و دانش است که آدم به کمک آن به هر کاری توانا می‌شود. همان‌طور که تو به کمک آن توانستی استاد جمنا باشی و مایۀ افتخار خانوادۀ خود و مایۀ خوشحالی جمنا.»

رامان گفت: «شرمنده‌ام که نمی‌توانم خوبی‌های شما را تلافی کنم ولی همیشه دوستدار و خدمتگزار شما خواهم بود.»

جمنا گفت: «تلاقی آن همین است که این دانش‌ها را در راه سعادت مردم به کار ببری. من هم خودم را خوشبخت می‌بینم که تجربه‌های من و کتابخانه من، دانشمندی مانند رامان را ساخته است.»

***

دیگر نمی‌دانیم که آیا زن حاکم، رامان را فراموش کرد یا او هم از رامان قدردانی کرد؛ اما این را می‌دانیم که هم جمنا و هم رامان تا بودند احساس می‌کردند که سعادتمند و خوشبخت‌اند. خوشبخت‌تر کسی است که بیشتر می‌داند.



***

  •  

***

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *