قصههای شیخ عطار
حماسۀ گنجشکی
نگارش: مهدی آذریزدی
روزی بود، روزگاری بود. یک روز حضرت سلیمان با لشکر خود از صحرایی میگذشت، در صحرا پرندگان روی درختها به کار و زندگی خود مشغول بودند و روی یکی از درختها هم گروهی گنجشکها جمع شده بودند، از این شاخه به آن شاخه میجَستند و با صدای خود غوغایی بر پا کرده بودند.
در میان گنجشکها دو تا گنجشکِ جوانِ عاشق و معشوق هم روی شاخهای نشسته بودند و داشتند باهم حرف میزدند.
گنجشک ماده گفت: «آنجا را نگاه کن، حضرت سلیمان است و با لشکر خود ازآنجا میروند.»
گنجشک نر گفت: «سلیمان را ولش کن، از خودمان حرف بزنیم.»
باد که در فرمان حضرت سلیمان بود صدای پرندگان را هم به گوش او میرسانید و حضرت سلیمان وقتی اسم خود را شنید با دقت به حرف گنجشکها گوش داد.: گنجشک ماده گفت: «نه، مقصودم این است که این سلیمان چه دمودستگاهی دارد، چه لباسهایی، چه اسبهایی و چه خوب زندگی میکنند اینها.»
گنجشک نر گفت: «خوشتر از آنها خودمانیم که اینجا در کنار هم نشستهایم و هیچکس نمیداند چقدر خوشحالیم.»
معشوق گفت: «خوب، ما که خوشحالیم، ولی در این دنیا چقدر چیزهای قشنگ هست، چقدر چیزهای خوب هست…»
عاشق گفت: «بله، همهچیز هست ولی از همه قشنگتر تویی و از همه خوبتر ما هستیم و وقتی باهم هستیم کم و کسری نداریم.»
گنجشک ماده گفت: «درست است، ما خیلی خوبیم ولی زندگی مردم باهم خیلی فرق دارد، کم و کسری هم چرا نیست؟ هست دیگر، مثلاً ما قالیچۀ حضرت سلیمان را نداریم.»
گنجشک نر گفت: «قالیچه، قالیچه، یکمشت پشم بافتهاند و اسمش را گذاشتهاند قالیچۀ حضرت سلیمان. تازه به چه درد میخورد، رویش بنشینند و بروند و دایم باید مواظب باشند که نیفتند. ولی خودمان هر جا بخواهیم پر میزنیم و میرویم، خیلی سبکتر و خیلی آسانتر، باور کن این زندگیِ خوبی که ما داریم شروع میکنیم هیچکس ندارد، بیا برویم آن شاخۀ بالاتر که بهتر صحرا را تماشا کنیم.»
رفتند بالاتر و گنجشک ماده گفت: «گفتی قالیچه سلیمان چیز تحفهای نیست؟ ولی این لشکر سلیمان چه چیز میخورند؟»
گنجشک نر گفت: «چه میخورند؟ هیچچیز، همان چیزهایی که ما میخوریم. ما انگور تازه میخوریم، آنها خشکش را میخورند، ما برنج و گندم و دانههای صحرا را تازهتازه میخوریم، آنها در انبار میریزند و پوسیدهاش را میخورند.»
معشوق گفت: «ولی آخر ما که همهچیز را نداریم، غیر از دانه، خیلی چیزهای دیگر هم هست، نان قندی هست، دیگر بگویم پنیر هست، دیگر خیلی چیزها هست. روی کلاهشان پر طاووس ندیدی؟ و آن چیزی که به گردنشان میبندند و برق برق میزند…».
گنجشک نر گفت: «خوب، من خودم همهچیز را فراهم میکنم تا حالا هیچ کم و کسری نداشتیم، بعدازاین هم هر چه دلت بخواهد میآورم، ما خیلی از سلیمان بهتر زندگی میکنیم، خوبیاش این است که حضرت سلیمان هم نوکر خودم است و اگر با او بد بشوم میروم یک لگد میزنم قبه و بارگاهش را بر سرش خراب میکنم!»
بعد گنجشکهای دیگر هم آمدند روی آن شاخه و صحبت آنها قطع شد اما باد تمام این حرفها را به گوش حضرت سلیمان رسانده بود.
وقتی حضرت سلیمان به خانه رسید در ایوان، روی تخت نشست و گفت: «بروید آن گنجشک را حاضر کنید.»
رفتند و گنجشک نر را آوردند. گنجشک سلام کرد و جلو روی حضرت سلیمان نشست.
سلیمان پرسید: «این حرفها چه بود که میگفتی؟»
گنجشک از ترس بنا کرد مثل بید لرزیدن و جواب داد: «قربان من خیلی کوچکم، من جسارتی نکردم، من جاننثار شما هستم.»
سلیمان دست دراز کرد از توی ظرف آجیل یک فندق برداشت و انداخت روی زمین و گفت: «نه، آخر تو که نمیتوانی این فندق را هم بشکنی چطور میخواهی قبه و بارگاه سلیمان را بر سرش خراب کنی؟ آخر جان من، عزیز من، لافوگزاف هم اندازه دارد، ادعا هم حساب دارد. این حرفهای بیمعنی را چرا میزنی که از اعتبار ما کم شود، وقتی تو گنجشک پیزُری این حرفها را بزنی پس میخواهی شیر و پلنگ و فیل چه بگویند و آدمها چه بگویند، آیا فکر نمیکنی که این حرفها برخلاف عقل و ادب است؟»
گنجشک دید که لحن حضرت سلیمان قدری پدرانه است، دلش آرام شد و جواب داد: «قربان حق با شماست، ولی من مقصودی نداشتم. من که سخنرانی نمیکردم و لشکرکشی نمیکردم، من داشتم با نامزد خودم حرف میزدم. من عاشق او هستم و ما میخواهیم باهم عروسی کنیم من میخواستم با این حماسهسرایی، بزرگواری و اهمیت خود را به او ثابت کنم، عشق همیشه با غیرت همراه است و میخواستم که او خیال کند من از همۀ مردم بالاترم، همهکس در خلوت این حرفها را میزند، من نمیخواستم به شما جسارتی کنم، خدایا چکار کنم، عجب غلطی کردم که این حرفها را زدم.»
حضرت سلیمان از بیچارگی گنجشک عاشق به خنده افتاد و گفت: «بسیار خوب، این دفعه ترا بخشیدم، ولی همیشه سعی کن یک حرفی بزنی که با وضع خودت مناسب باشد و بعد رسوا نشوی.»