قصههای قرآن
داستان اصحاب کهف
نگارش: مهدی آذریزدی
اصحاب کهف چند تن از مردم خوب و نیکوکار بودند که در زمان دقیانوس زندگی میکردند.
دقیانوس پادشاهی نیرومند بود که مانند فرعون و نمرود و شداد به خدای یگانه عقیده نداشت و با بتپرستان همفکری میکرد و کمکم جاہ و جلال و دستگاه بزرگی پیدا کرد و مغرور شد و ادعا کرد که: «خدای روی زمین منم.»
جمعی هم اطراف کارش را گرفتند و برای به دست آوردن ریاست، او را تصدیق کردند و با پشتیبانی قدرت او به مردم زور میگفتند و مردم هم از ترسشان دم نمیزدند.
چون مردم به خدا و حکمت و رحمت خدا عقیده نداشتند، وقتی از خدای زمینی ستم میدیدند به بتهای سنگی و چوبی پناه میبردند و وقتی میدیدند بتها هم کاری از دستشان برنمیآید و مراد نمیدهند و حاجت روا نمیکنند امید خود را از دست میدادند و تسلیم ظلم میشدند.
پاکان و راستان
اما در بارگاه دقیانوس سه نفر بودند که وجدان پاک داشتند و چیزی از کتابهای مقدس را خوانده بودند و به خدا عقیده داشتند و هر وقت که بیگناهی گرفتار ظلم میشد به او کمک میکردند و به او میگفتند: «ناامید نباش، حسابی در کارها هست و ظلم و ستم پایان مییابد و خوبی و بدی حتی بعد از مرگ هم نتیجه خود را به صاحبش میرساند.»
مردم از خوبی و انصاف این سه نفر خبر داشتند. دقیانوس هم هیچ بدی از آنها ندیده بود و بهانهای برای آزار آنها نداشت اما میفهمید که اینها مزاحم کارهای او هستند.
بارها اتفاق افتاد که وقتی کسی دست از جان خود میشست و زبانش دراز میشد، میگفت: «دقیانوس و اطرافیانش ظالم و بیانصافاند و فقط این سه نفر آدم، باانصاف آنجا هست.» آنوقت دیگران خشمگین میشدند و سعی میکردند که این سه نفر را از نظر دقیانوس بیندازند.
یک روز میگفتند: «این سه نفر هیچوقت به بت سجده نمیکنند»، یک روز میگفتند: «این سه نفر در پنهانی لشکر جمع میکنند و قصد آشوب و شورش دارند»… و این وضع بود تا اینکه سختگیری زیادتر شد. دقیانوس دستور داد هر کس به آن شهر وارد میشود دم دروازه باید اول بت را سجده کند و هر کس به سفر میرود دم دروازه بت را سجده کند و هر کس در دستگاه او کاری دارد باید به خدایی او شهادت بدهد، هر کس به چپ میرود باید او را بپرستد و هر کس به سمت راست میرود باید او را ستایش کند و هر کس از خدا و دین و کتاب مقدس و پیغمبران و قیامت و حساب حرف بزند باید کیفر ببیند و کار بر مردم بسیار سخت شده بود.
و این بود تا یک روز که جشنی داشتند و سران و سروران جمع شده بودند و یکی از مراسم جشن این بود که همۀ حاضران به خدایی دقیانوس گواهی بدهند و بر او سجده کنند.
خوب، این کار برای آن سه نفر خداپرست ممکن نبود و نمیخواستند تا این اندازه به گمراهی کمک کنند. ناچار در آن روز بر سر خدمت حاضر نشدند، گوشه گرفتند و چند جا به دوست و آشنا گفتند: «ممکن است ما از این شهر برویم ولی بدانید که بتها هیچ خاصیتی ندارند و دقیانوس هم بندۀ ضعیف و عاجز و بدبختی است که یک روز میمیرد و تمام میشود و خدا خدای یگانه است که نوح و ابراهیم و موسی گفتند و پیغمبران همه راست میگفتند و حسابی و آخرتی هست و هر کس به خدا ایمان داشته باشد و نیکوکار باشد اگرچه در سختی بمیرد به سعادت خواهد رسید و هر کس ظلم و ستم کند اگرچه همۀ دنیا را داشته باشد به عذاب گرفتار خواهد شد…»
یاران غار
این حرفها را مردم به یکدیگر گفتند و خبر به دقیانوس رسید. دقیانوس گفت: «من میدانستم که اینها نه مرا قبول دارند و نه سایر خدایان بتخانه را و بااینکه تا حالا هیچ کار بدی نکردهاند من آنها را بهسختی خواهم کشت تا به سعادتی که میگویند برسند و مایۀ عبرت دیگران شود و دیگر کسی به فکر نیفتد با این حرفها زندگی آرام شهری و قومی را به هم بریزد.»
حکم دستگیری و قتل آنها صادر شد؛ اما آنها با یکی دو نفر دیگر که با ایشان همفکر بودند و یکی از ایشان شبان بود و سگ خود را همراه داشت از شهر بیرون رفتند.
بهزودی این خبر در شهر پخش شد و بعضی میگفتند: «آنها آدم خوبی بودند و حق با ایشان است.» اما ظالمان برای دستگیری آنها همهجا را جستجو میکردند. عاقبت فهمیدند که آنها فرار کردهاند. دقیانوس جمعی را به دنبال آنها فرستاد تا همه صحراها و راهها را جستجو کنند ولی هیچکس به آنها دست نیافت و یاد آنها مانند قصهای در شهر باقی ماند.
آنها از شهر خارج شده بودند و برای اینکه از چشم مردم پنهان بمانند از بیراهه به یک غار کوه پناه برده بودند تا شب فرارسد و سگ هم همراهشان بود. چه در صحرا و چه نزدیک غار فکر میکردند که سگ گرسنه میشود و صدا میکند و جاسوسان محل آنها را پیدا میکنند، این بود که خواستند سگ را از خودشان دور کنند؛ اما هر چه کوشش کردند سگ از آنها دور نشد. ناچار به غار پناه بردند و در آنجا نشستند، سگ هم دم در غار سرش را روی دستهایش گذاشت و آرام گرفت.
بیرون آمدن از غار احتمال دستگیر شدن داشت. یاران غار خسته بودند و دراز کشیدند و کمکم به خواب رفتند و این خوابی بود که تا بیداری خیلی فاصله داشت. گوششان بسته شد که هیچ صدایی آنها را بیدار نکند و خدا خواست که اصحاب کهف و سگ وفادار ایشان سالهای سال در خواب باشند.
کسی بهدرستی نمیداند که مدت خواب اصحاب کهف چند سال بود. گفتهاند سیصد سال و بیشتر، آنها در خواب بودند و وقتی به خواست خدا بیدار شدند، یک روز بعدازظهر بود. بیدار شدند و با دیدن آفتاب بعدازظهر گفتند: «خواب خوبی کردیم.» یکی گفت: «به نظرم خیلی زیاد خوابیدهایم.» یکی گفت یک روز و یکی گفت بیشتر. بههرحال گرسنه بودند. تصمیم گرفتند با پولی که همراه دارند بروند به شهر و غذا تهیه کنند؛ اما بیم داشتند که در دست جاسوسان دقیانوس گرفتار شوند.
سکۀ عهد دقیانوس
یکی از ایشان داوطلب شد که بهتنهایی به شهر برود و خبرهای تازه بیاورد. به او سفارش کردند که از بیراهه برود و خود را به هیچکس نشناساند و این مرد راه شهر را پیش میگرفت؛ اما هر چه بیشتر میآمد از دیدن وضع راه و لباس مردم تعجب میکرد. خانهها شکل دیگری پیدا کرده بود و کوچهها و خیابانها تغییر کرده بود و هیچکس به نظر آشنا نمیآمد. مثل این بود که به شهری دیگر وارد شده است که هیچچیز آن را نمیشناسد.
عاقبت به دکانی وارد شد تا نان بخرد. مرد نانوا با نگاه غریبه به او نگاه کرد و وقتی پول او را دید پرسید: «این پول را از کجا آوردهای؟»
گفت: «مال خودم است، کار کردهام و مزدش را گرفتهام و حالا دلم میخواهد با پولم خوراک بخرم، اینکه دیگر پرسیدن ندارد!»
نانوا گفت: «آخر این پول مال عهد دقیانوس است.»
مرد گفت: «بسیار خوب، من که نگفتم مال عهد دقیانوس نیست. اینجا کشور دقیانوس است، سکه هم سکه اوست.»
نانوا گفت: «خدا پدرت را بیامرزد، چرا نمیخواهی راست بگویی؟ بلکه گنج پیدا کردهای؟ اینجا یکوقتی کشور دقیانوس بود اما مدتهاست دقیانوس و دقیانوس پسندها از میان رفتهاند. عهد دقیانوس کجا و حالا کجا؟ اصلاً تو کی هستی و از کجا آمدهای که اینطور حرف میزنی؟ خوابی یا بیداری، دیوانهای یا هوشیاری؟ حرفهایت خیلی عجیبوغریب است.»
مرد گفت: «نترس، من غریبه نیستم و از مردم همین شهرم، دیروز یا چند روز پیش با یارانم بیرون رفتیم و در غار کوه خوابیده بودیم و حالا من آمدهام خوراک بخرم. اصلاً راستش را بخواهی من در بارگاه دقیانوس خدمت میکردم و دیگر نمیخواستم به دقیانوس خدمت کنم، اسمم سوفیلوس است و صد تا هزارتا آشنا دارم اما نمیخواهم کسی مرا بشناسد. تو به این کارها چکار داری و چرا از من بازپرسی میکنی؟ مگر با من خردهحسابی داری که میخواهی مرا ناراحت کنی؟»
نانوا گفت: «مرد حسابی، تو اصلاً همه حرفهایت عوضی است. اسمت به اسم مردم نمیماند و پولت پولی است که دیگر رایج نیست. از همه بدتر اینکه میگویی در بارگاه دقیانوس خدمت میکنی، مگر مجبوری این حرفها را بزنی؟ بگو گنج پیدا کردهام و برو مالیات آن را بپرداز و راحت باش، کسی نمیخواهد تو را ناراحت کند اما اگر من این پول را بگیرم خودم هم به دردسر میافتم.»
مرد گفت: «من هرچه گفتم راست گفتم، من گنج منج پیدا نکردهام من خدا را میپرستم و دروغ نمیگویم.»
نانوا گفت: «عجب گیری افتادیم! مگر من گفتم شیطان میپرستی یا بت میپرستی؟ خوب، همۀ مردم خدا را میپرستند. من میبینم همه حرفهای تو به حرفهای عهد دقیانوس شبیه است. من از تو میترسم و باید بفهمم تو کی هستی، نکند از دنیای دیگر برگشته باشی.»
صاحب دکانِ نانوایی صدایش را بلند کرده بود؛ مشتریها و همسایگان جمع شدند و پاسبانهای بازار رسیدند و موضوع عجیبی بود. گفتند: «باید این مرد را پیش حاکم ببریم تا معلوم شود که چهکاره است. اگر دیوانه است ممکن است خطرناک باشد و اگر عاقل است معنی این حرفها چیست.»
حاکم شهر مردی دیندار و از پیروان شریعت عیسی بود. با محبت و آرامی تمام حرفهای او را شنید و نام خویشانش را پرسید. هر چه نشانی میداد مال صدها سال پیش بود. نشانی خانه و محلهاش را پرسیدند و رفتند پیرمرد صدسالهای ازآنجا آوردند با او روبرو کردند و وقتی نام کسانش را گفت معلوم شد که آن پیرمرد از نوه نتیجههای سوفیلوس است. پیرمرد گفت: «از اجداد من چنین شخصی سیصد سال پیش از شهر خارج شده و دیگر هیچکس از او خبری نداشته، این داستان در خانواده ما معروف است اما نمیدانم که این مرد مقصودش چیست، آخر اگر این مرد همان سوفیلوس باشد حالا باید یک آدم سیصد و پنجاهساله باشد نمیشود که اینطور جوان مانده باشد؛ و اگر او نباشد چرا این ادعا را میکند. نمیفهمم، نمیفهمم، شاید دیوانه است چیزی شنیده و اینطور بازگو میکند.»
حاکم گفت: «نه، این مرد عاقل است. به نظر میآید که دروغگو نیست؛ اما مال این دوره و زمانه نیست. در این کار رازی هست و باید تحقیق کنیم و ببینیم او و یارانش کجا زندگی کردهاند و دوستانش چه میگویند.»
عدهای را فرستادند تا در غار یاران، او را ببینند و تحقیق کنند.
مرد غارنشین پیش از همه به غار داخل شد و داستان را تعریف کرد. یاران غار گفتند: «معلوم میشود ما مدتهای دراز در خواب بودهایم و خداوند خواب ما را مایۀ عبرت مردم قرار داده است تا نشانهای از زندگی پس از مرگ باشد. حالا که اینطور است و مردم هم به دین خدایی درآمدهاند و ما هم در این دنیا دیگر قوموخویش و دوست و آشنایی نداریم و بازگشت ما مایۀ آشوب و جنجال میشود بهتر است از خدا بخواهیم که یکباره ما را از این دنیا ببرد. ما دیگر آرزویی نداریم.»
خواب ابدی
همه موافق بودند و دعایشان مستجاب شد و بعدازاینکه یکبار به خواب مرگ رفته بودند و بعد از سالها برگشته بودند. این بار به خواب ابدی رفتند.
وقتی فرستادگان حاکم وارد غار شدند اصحاب کهف و سگشان را مرده یافتند. تعجب کردند و خبر به شهر بردند؛ و پادشاه دستور داد در غار را مسدود کنند و گفت: «همین غار برای ایشان آرامگاه خوبی است.» آنوقت در آنجا عبادتگاهی ساختند تا مردم یاد آنها و سرگذشت آنها را فراموش نکنند و داستان اصحاب کهف به یادگار ماند.