قصههای قرآن
داستان گنج قارون
نگارش: مهدی آذریزدی
پسرخالۀ موسی، قارون یکی از خویشان موسی بود. بعضی گفتهاند که پسرخاله یا پسرعموی او بوده و خواهر موسی نامزدش بوده.
قارون مردی خوشقیافه و خوشبرخورد بود. تا جوانتر بود موسی را محترم میشمرد و از احترامی که در خانۀ فرعون داشت خوشحال بود.
قارون چیزی از علم شیمی زمان خود را که به آن کیمیا میگفتند یاد گرفته بود و بااینکه بنیاسرائیل در نظر فرعون عزتی نداشتند قارون توانسته بود با مردمداری و با ساختن بعضی نوشابهها و چیزهای دیگر و فروختن آن پول زیادی جمع کند.
در مدتی که موسی نزد شعیب بود قارون همچنان در فکر خودش بود و پسازاینکه موسی با مقام پیغمبری برگشت از پیروزی موسی خوشحال شد. فکر میکرد که پیروزی موسی برای او هم فایده دارد و ممکن است نفع بیشتری به او برساند.
قارون، هم با قوم موسی و هم با دیگران میجوشید و هیچکس را از خودش آزرده نمیکرد و با هیچکس مخالف نبود و با هرکسی در حضورش موافق بود. شاگرد شیطان بود. صبح در پیش قوم موسی به خدا سجده میکرد، ظهر با بتپرستان بت میپرستید و شب به فرعون تعظیم میکرد اما هرگاه که دستههای مخالف باهم گفتگو داشتند قارون را از زیر سنگ هم نمیشد پیدا کنند.
وقتی قارون فهمید که بنیاسرائیل با پیشوایی موسی بر فرعون غالب میشوند با آنها همراهی کرد. اولین بار موقعی از فرعون بدگویی کرد که فرعون در آب غرق شده بود.
قارون کتابخوان هم بود و بعد از آمدن کتاب تورات آن را خوانده بود و چون صدایش خوشایند بود مردم از او میخواستند برایشان تورات بخواند او هم میخواند و به عبادتگاه میرفت تا مردم به او خوشبین باشند، به موسی احترام میگذاشت تا مردم به او بیشتر اعتماد کنند اما در دل خود به احکام خدا بیاعتنا بود و ایمانی که داشت به پول بود.
قارون و گنجهایش
در مدتی که بنیاسرائیل در صحرا در کار ساختن زندگی تازۀ خود بودند قارون دست به کارهایی میزد که از قوم فرعون یاد گرفته بود. محصول کشاورزان را پیشخرید میکرد و انبار میکرد و گران میفروخت، شربتها و داروهای تقلبی میساخت و به هزار حیله متوسل میشد تا سررشته کارهای مردم را به دست بگیرد و گنجهای خود را بزرگتر و زیادتر کند. پولهایش را در گنجینهها پنهان میکرد و درش را محکم میبست و کلید آنها را نگاه میداشت و کار به آنجا رسید که اگر کسی کلیدهای گنجهای او را به دوش میگرفت از سنگینی آن خسته میشد.
کمکم قارون به پولهای خود مغرور شد و خودش را یکباره کنار کشید و با دمودستگاه خود در مقابل دیگران ایستاد. به قوم موسی با نظر حقارت نگاه میکرد و آنها را مسخره میکرد و میخندید و درحالیکه دیگران وضع خوبی نداشتند قارون قصر خود را با روکش طلا و نقره زینت داد. لباسهای فاخر میپوشید، شترش را با جواهر زینت میکرد و بر آن سوار میشد و با غلامان خود در میان مردم ظاهر میشد و خوشحالی میکرد و دیگران را ناچیز میشمرد.
وقتی آدمهای دانا به او میگفتند «این کارها را نکن»، میگفت «چرا نکنم مال خودم است هر طور که دلم بخواهد میتوانم زندگی کنم.» میگفتند «نه، مال خودت همان اندازه است که با آن مثل مردم زندگی کنی چه معنی دارد وقتی مردم بهسادگی زندگی میکنند تو شترت را با جواهر آرایش کنی و دیوار خانهات را طلا کنی و عیش و عشرت خود را به رخ مردم بکشی؟ این کارها عاقبتش بد است.» میگفت «پول دارم و به من میبرازد، دیگران هم داشته باشند و بکنند.» میگفتند: «اگر بنا بود دیگران هم حق خودشان را داشته باشند اینهمه گنج در دست تو نبود، در این پولها حق مردم هم هست.» میگفت: «نه، حق خودم است، من اینها را با علم و هنر خود پیدا کردهام هر کس دیگر هم هوش و عقل و علم مرا داشت همینطور میشد.» میگفتند: «اگر به علم و هنر باشد علم موسی بیشتر است و در میان بنیاسرائیل خیلیها هستند که از تو زیرکترند ولی کاری میکنند که خدا هم از ایشان خشنود باشد.»
آنوقت قارون میخندید و میگفت: «آنها هم اگر میتوانستند میخواستند که مثل من باشند ولی نمیتوانند، این است که از ناچاری به کتاب و عصا و حکم و دستور موسی دلخوش میکنند.»
این حرفها و کارهای قارون چیزهایی بود که شیطان با آن مردم را وسوسه میکرد و بعضی که ایمانشان ضعیف بود به فکر میافتادند که باآنهمه وعدههای موسی حالا هم شخصی مثل قارون که دین و ایمان درستی ندارد ادای فرعون را درمیآورد و ما باید سختی بکشیم و میگفتند «کاشکی ما هم مثل قارون بودیم.»
اهل ایمان به آنها جواب میدادند که «این آرزو اشتباه است، این چهارروزه عزتِ ظاهری قارون را نگاه نکنید، در دنیا خیلیها از او داراتر و تواناتر بودهاند و دیگر نیستند، قارون آدم ناپاکی است و اینها اسباب امتحان است تا هرکسی راه خودش را انتخاب کند و بدها و خوبها از هم جدا شوند و خوشبختی همان است که موسی بشارت میدهد.»
ولی مردم ظاهربین بیشتر به دمودستگاه قارون رشک میبردند. قارون هم برای اینکه طرفدار و هواخواه برای خود درست کند به کسانی که آماده بودند زیر عَلَم او سینه بزنند کمک میکرد، هدیه میداد، مهمانی میداد و تخم کینه و نفاق میپاشید.
شیطان هم میآمد به مردم میگفت: «ملاحظه میکنید، چون قارون با موسی خویشی دارد از غضب موسی در امان است. دیدید موسی چگونه گاو طلای سامری را در هم کوبید و خود سامری را نیست و نابود کرد؟ آخر سامری پسرخاله موسی نبود و قارون هست!»
قارون مالیات نمیدهد
و زمانی رسید که موسی مأمور شد حکم زکات را اجرا کند.
موسی به قارون گفت: «حالا وقت آن است که سهم مردم را از مال خودت جدا کنی تا در نزد خداوند روسیاه نباشی و مردم هم تو را لعنت نکنند. تو هم مانند دیگران که ثروت دارند و زکات مالشان را میپردازند باید بپردازی.»
قارون مقدار زکات را پرسید و حساب کرد دید با این گنجها که او دارد خیلی باید بپردازد. جواب داد: «نمیتوانم اینهمه پول بدهم، این پولها را خدا با زنبیل برای من نفرستاده، دزدی هم نکردهام و از دیوار مردم بالا نرفتهام، خودم با زرنگی پیدا کردهام و حق کسی پیش من نیست.»
موسی با او مدارا کرد و از هر هزار دینار به یک دینار راضی شد و او را نصیحت کرد که «اگر میخواهی بتوانی در میان مردم زندگی کنی باید حکم خدا را بپذیری.» قارون قبول کرد و مهلت خواست و شب رفت و حساب کرد دید جمع این یک دینارها هم خیلی میشود. فرد ا دبه کرد و به موسی گفت: «تو میخواهی با این حرفها پول مرا بگیری، من اصلاً زکات نمیدهم هر کس هم هرچه میخواهد بگوید. اگر کمکی برای خودت بخواهی مضایقه ندارم.»
موسی گفت: «نه، من هیچچیز برای خودم نمیخواهم، من مأمورم حرف خیر بزنم و راه صلاح را نشان بدهم و عاقبت کسانی که به امر خدا گردن نگذارند مانند عاقبت فرعون است، خودت میدانی.»
قارون به پولهایش مغرور بود؛ گفت: «حالا دیگر کارت بهجایی رسیده که مرا از عصا و اژدهایت بترسانی؟ حالا که اینطور شد یک شاهی هم نمیدهم، هر کاری هم از دستت برمیآید کوتاهی نکن».
موسی گفت: «هیچ کاری در دست من تنها نیست، فرمان خداست و باید اجرا شود، بازهم فکر کن، صبر خدا خیلی است ولی عذاب خدا هم دردناک است، خوب فکر کن و فردا به من خبر بده تا تکلیف خود را بدانم.»
وقتی موسی از نزد قارون رفت سبزی پاککنها پرسیدند: «موسی چه میگفت؟»
قارون جواب داد: «چه میگفت؟ از آن حرفها که آدم از شنیدن آن شاخ درمیآورد، میگفت نان و پنیر از مرغ بریان بهتر است و کرباس از حریر و اطلس نرمتر است، میگفت من هر چه دارم بدهم به او و خودم بشوم مثل او، میگفت خدا میخواهد که قارون هم گدا باشد، اصلاً این مرد نمیتواند هیچچیز را در دست هیچکس ببیند، آخرش هم مرا به عذاب تهدید کرد.»
اطرافیان گفتند: «عجب مرد وحشتناکی است این موسی! پس چرا نمیزنی او را نابود نمیکنی؟ او که زوری ندارد.»
قارون گفت: «آخر بعضی چیزها هست که من ملاحظه میکنم و شما نمیکنید، موسی خوشقلب است و با وعده آرام میشود اما این دفعه خیلی سخت گرفته و حسابی مزاحم شده. موسی آدم خوشنامی هم هست، همه میگویند و میدانند که آدم خوبی است و اگر او را بزنیم تمام بنیاسرائیل با ما درمیافتند ولی نمیدانم چه کنم که دست از سرمان بردارد.»
گفتند: «حالا که زدن و کشتن خطر دارد میشود به او تهمت زد و او را در میان مردم رسوا کرد. دروغ گفتن هیچ خرجی ندارد و وقتی یک آدم بزرگ و پولدار مثل تو چیزی بگوید مردم هم باور میکنند.»
قارون گفت: «بد فکری نیست، چطور است هو بیندازیم که موسی دزدی کرده؟» گفتند: «نمیشود آخر مال دزدی پیش او پیدا نمیشود.» گفت: «چطور است بگوییم آدم کشته؟» گفتند: «نمیشود. آخر کسی نیست که با او جنگ داشته باشد.» قارون گفت: «یکی را میفرستیم با او گفتگو کند شب بعد خودمان آن مرد را میکشیم و میگوییم موسی کشته.» گفتند: «این دیگر بدتر است، اگر آن آدم به دین موسی باشد با او دعوا نمیکند و اگر نباشد مردم از موسی بدبین نمیشوند.» گفت: «چطور است بگوییم موسی با زنان فاحشه رابطه داشته؟» گفتند: «نمیشود هیچکس باور نمیکند و کسی هم نمیتواند ثابت کند.»
قارون گفت: «چرا نمیشود؟ خوب هم میشود. پول میدهیم و مدعی و شاهد میتراشیم، پول میدهیم و آدم میخریم و موسی را بدنام میکنیم آنوقت مردم از موسی بیزار میشوند.»
گفتند: «آدمهای حسابی شهادت نمیدهند و حرف آدمهای بد هم کسی را گول نمیزند.»
قارون گفت: «شما اشتباه میکنید. خیلی از آدمها هستند که حسابی به نظر میآیند ولی همینها منتظرند تا میان یک آدم قوی و یک ضعیف اختلاف پیدا شود و ایشان بگویند حق با قوی است. قدرت چیزی است که همه میخواهند خودشان را به آن بچسبانند. گنجهای من همان قدرتی است که همه میخواهند خود را به آن نزدیک کنند و خودشان هم نمیدانند. مردم فقط دیگران را گول نمیزنند. گاهی خودشان را هم گول میزنند.»
گفتند: «ای قارون تو خیلی ناقلا هستی!» گفت: «بله دیگر، این سرمایه من است اگر نبودم که قارون نمیشدم.»
گفتند: «بههرحال این بد فکری نیست، کسی هم نمیگوید قارون، موسی را اذیت کرد، کمکم مردم میگویند اصلاً موسی آدم بدی بود.»
و شروع کردند با پول به جنگ موسی رفتن، تهمتهایی ساختند و قارون گفت: «موسی از من کنیز خواسته، غلام خواسته، رشوه خواسته و با فلان و فلان رابطه داشته.»
عدهای هم برای خوشامد قارون این حرفها را میان مردم میبردند و شیطان هم مردم را وسوسه میکرد که موسی از قارون میترسد، موسی رعایت قوموخویشی را میکند و سهم زکات قارون را بخشیده… و مردم در ایمان خودشان متزلزل میشدند.
عاقبت نافرمانی
موسی از این وضع دلش سوخت و به خدا دعا کرد و از فتنۀ قارون شکایت کرد و از خدا خواست که دست ظلم و فساد قارون را کوتاه کند.
به موسی دستور رسید که بار دیگر حجت را تمام کند و زمین در فرمان موسی است؛ و در آخرین دیدار هم قارون پند نگرفت و حکم خدا را قبول نکرد و نصیحت موسی را نشنید و بدزبانی و مسخرگی کرد و گفت: «اصلاً همهچیز دروغ است و همهچیز حقهبازی است.»
موسی بر او غضب کرد و گفت: «اگر از این راه برنگردی عذاب خدا نازل میشود.» قارون گفت: «عذاب هم دروغ است، تو با این حرفها میخواهی پولهای مرا بگیری.» موسی گفت: «پولهای تو را من نمیخواهم، اما خدا میخواهد که مردم با عدل و داد زندگی کنند. پولهای تو از سنگ و خاک درآمده و حالا که این سنگها و سکهها دلت را سیاه کرده دیگر صبر جایز نیست و سنگها بهجای خودش برمیگردد و تو هم همراه آن.»
و موسی فرمان داد: «ای زمین قارون را بگیر.»
در این حال آثار زلزله ظاهر شد و موسی گفت: «هر کس یار قارون است با او بماند و هر کس خدا را میشناسد از او دور شود.» همۀ اطرافیان کنار رفتند و قارون ماند با دو سه نفر که از همه سیاهدل تر بودند.
موسی از قارون پرسید: «با خدا آشتی میکنی یا تو را به زیر خاک بفرستم؟»
قارون گفت: «من پولهایم را میخواهم، میخواهم همیشه پهلوی گنجهایم باشم.»
موسی گفت: «پس آخرین آرزوی تو هم همین است؟ این آخرین آرزویت برآورده است و گنجهایت هم همراه خودت زیر زمین خواهد بود.»
و زمین شکافته شد و قارون با گنجهایش زیر خاک مدفون شدند.
آنوقت کسانی که با فکر و عقل و دلیل، حق را نمیشناختند با دیدن هلاک قارون از خواب غفلت بیدار شدند و از گمراهی توبه کردند و فتنۀ قارون خاموش شد و راه حق هموار شد.
اما حیلههای شیطان برای گمراه کردن مردم هرروزی بهصورت دیگری ظاهر میشود و آنچه مردم را فریب میدهد همیشه اسمش نمرود نیست، اسمش فرعون و قارون نیست. بلکه اسمش نادانی است و طمع است. بعد شیطان بهصورت حقبهجانب میآمد پیش مردم مینشست و میگفت: «این قارون واقعاً آدم احمقی بود! او میتوانست زکاتش را بدهد و جانش را بخرد اما نکرد.» مردم میگفتند: «واقعاً همینطور است.» و شیطان میگفت: «اما نمیدانم چرا موسی گنجهای او را زیر خاک کرد و با آنها، شهر بنیاسرائیل را آباد نکرد؟» و بعضی از پولدوستها میگفتند: «راستی هم معلوم نیست.» و شیطان دنباله حرفش را میگرفت: «بله، اصلاً این موسی کارهای عجیبی میکند. او ادعا دارد که با خدا سخن میگوید و چرا نباید همۀ مردم صدای خدا را بشنوند؟» مردم هم به فکر میافتادند که: «راستی هم، چرا نباید بشنویم.» و باز میآمدند از موسی ایراد میگرفتند… شیطان همیشه اول چند تا حرف حق میزد و بعد صد تا باطل به آن وصل میکرد و ایمان مردم را سست میکرد.