قصه‌های قرآن: داستان حضرت یوسف || از درون چاه تا خیانت زلیخا

قصه‌های قرآن: داستان حضرت یوسف || از درون چاه تا خیانت زلیخا

قصه‌های قرآن

داستان حضرت یوسف

نگارش: مهدی آذریزدی

جداکننده-متن

یوسف نور چشم یعقوب

یوسف پسر یعقوب، یعقوب پسر اسحاق و اسحاق پسر ابراهیم است.

یعقوب در عمر خود چند همسر اختیار کرد که نام آخری آن‌ها راحیل بود و دختردایی او بود. یعقوب دوازده پسر داشت که دو پسرش یوسف و بنیامین از فرزندان راحیل بودند و هنوز خردسال بودند که مادرشان وفات یافت.

یوسف از همۀ فرزندان یعقوب زیباتر بود و یعقوب این پسر خردسال زیبا و شیرین‌زبان خود را از همه فرزندانش بیشتر دوست می‌داشت و از اینکه یوسف و بنیامین خیلی زود بی‌مادر شده‌اند غمگین بود.

یک روز خواهر یعقوب که عمۀ یوسف بود آمد پیش یعقوب و گفت: «این یوسف مادر ندارد و چون خیلی بچه خوبی است من نمی‌توانم ناراحتی او را ببینم. این بچه را به من بسپار تا از او نگهداری و برای او مادری کنم.» و یعقوب قبول کرد؛ اما مدتی که گذشت یعقوب دید دلش می‌خواهد شب و روز یوسف را ببیند و به خواهر خود گفت: «می‌خواهم یوسف را پیش خودم ببرم.»

خواهر یعقوب که فرزند نداشت و به یوسف دل‌ بسته بود در بازدادن یوسف امروز و فردا کرد و عاقبت به وسوسه شیطان بهانه‌ای تراشید که یوسف را بتواند نگاه دارد.

در آن روزگار رسم این بود که اگر کسی دزدی می‌کرد صاحب مال حق داشت دزد را به غلامی و کنیزی بگیرد؛ و خواهر یعقوب کمربندی داشت آن را پنهانی در زیر لباس به کمر یوسف بست و بعد به همه گفت: «کمربندی داشتم و گم شده است.» و چند نفر را جستجو کردند و عاقبت بر کمر یوسف یافتند و گفتند: «یوسف دزدی کرده» و خواهر یعقوب گفت: «حالا دیگر طبق قانون اختیار یوسف با من است.» با این بهانه سازی بازهم یوسف را نگاه داشت. ولی سرانجام خواهر یعقوب هم بیمار شد و از دنیا رفت. آن‌وقت یعقوب، یوسف را به نزد خود برد و او را می‌بوسید و می‌بویید و از همه بیشتر نوازش می‌کرد.

برادران یوسف که ۱۱ نفر بودند از محبت یعقوب به یوسف ناراحت می‌شدند و حسودی می‌کردند. مخصوصاً یک روز که یعقوب لباس رنگین زیباتری بر یوسف پوشانده بود گفتند: «ای پدر، تو خیلی یوسف را عزیز می‌داری، مگر ما فرزند تو نیستیم؟»

یعقوب گفت: «شما همه فرزندان من هستید و هر پدری همۀ فرزندانش را دوست می‌دارد اما یوسف و بنیامین مادر ندارند و از همه خردسال‌ترند. مهربانی من با این‌ها از این بابت است؛ اما یوسف مدتی از من دور بوده و او را کمتر دیده‌ام و علاوه بر اینکه خداوند در زیبایی او قدرت‌نمایی کرده یوسف هرگز دروغ نمی‌گوید، هرگز برخلاف میل من رفتار نمی‌کند، او خیلی پسر خوبی است و برادر کوچک شماست شما هم باید او را دوست داشته باشید.»

برادران می‌گفتند: «صحیح است.» اما دلشان آرام نمی‌شد و به این حرف‌ها قانع نمی‌شدند و با خودشان می‌گفتند: «چه معنی دارد که پدر ما یوسف را بیشتر می‌خواهد ببیند و او را بیشتر از همه نوازش می‌کند.»

خواب دیدن یوسف

و این بود و می‌گذشت تا یک روز اتفاق تازه‌ای افتاد: یوسف خوابی دیده بود و آن رؤیا را به پدر شرح داد و گفت: «در خواب دیدم که خورشید و ماه و یازده ستاره بر من سجده کردند.» یعقوب گفت: «تعبیر خواب این است که مقام تو از برادران نزد خدا بالاتر است و روزگاری می‌رسد که همه تو را به بزرگی بشناسند. تو به پادشاهی و پیغمبری خواهی رسید و در نزد خدا و خلق عزیز خواهی شد؛ اما خوب است که این خواب و تعبیر آن را برادرانت نفهمند.»

یوسف خوشحال شد و بعد خواب خود را و تعبیر آن را به خاله خود گفت و او خبر را به برادران رسانید. وقتی برادران این خبر را شنیدند بیش‌ازپیش بر یوسف حسد بردند و با یکدیگر گفتند: «با این وضع نمی‌شود ساخت. یوسف کم‌کم بزرگ می‌شود و هرروز پیش پدر عزیزتر می‌شود و هرروز اتفاق تازه‌ای می‌افتد که ما باید غصه بخوریم. خواب‌هایی که یوسف دیده و تعبیری که پدر ما کرده معنی‌اش این است که یک روز ما باید طوق غلامی او را به گردن بیندازیم. البته علم او و فصاحت زبان او و جمال صورت او هم از ما بیشتر است و اگر دیروز پدر برای او لباس نو خرید فردا که بزرگ‌تر می‌شود اختیار ما را به دست او خواهد سپرد و تا زود است باید چاره‌ای بکنیم.»

یکی از برادران که مکرش بیشتر بود گفت: «چاره‌اش این است که از امروز بیشتر از همیشه با یوسف مهربانی کنید تا او با همه انس بگیرد و اعتماد پدرمان هم زیادتر شود آن‌وقت باقی کار را من درست می‌کنم.»

یوسف و حسد برادران

مدتی بر این قول و قرار گذشت و یک روز برادران هم قول شدند و به یوسف گفتند: فردا می‌خواهیم همه باهم به صحرا برویم و بازی و گردش کنیم و گوسفندها را بچرانیم. تو هم از پدر تقاضا کن که با ما بیایی و دنیا را تماشا کنی. تا کی می‌خواهی در خانه بمانی و از همه‌جا بی‌خبر باشی؟» بعد آمدند پیش یعقوب و گفتند: «ای پدر، ما هرروز به صحرا می‌رویم، گردش می‌کنیم، شبانی می‌کنیم و دنیادیده می‌شویم ولی یوسف هیچ‌وقت بازی نمی‌کند و همیشه تو او را در خانه نگاه می‌داری. امروز آمده‌ایم که اجازه بدهی یوسف را هم با خود به تماشای صحرا ببریم، آخر او هم باید دنیای خدا را تماشا کند و با نشاط و خوشحالی آشنا شود. یوسف بچه است، باید بازی کند باید جست‌وخیز کند، باید تفریح کند.»

یعقوب گفت: «من هم می‌دانم، اما چه کنم که دلم طاقت نمی‌آورد. وقتی یوسف از من دور می‌شود دلواپس می‌شوم، آن‌هم در صحراهای دور که شما می‌روید، می‌ترسم خدانکرده در چاه بیفتد، یا گرگ به او آسیب برساند، نمی‌توانم این نگرانی را از دلم بیرون کنم.»

برادران گفتند: «ای پدر، عجب حرفی می‌زنی! پس ما چه‌کارهایم؟ ما یازده نفر زورمندیم که همیشه به صحرا می‌رویم و برمی‌گردیم. ما وجب‌به‌وجب این صحرا را می‌شناسیم، ما هریکی می‌توانیم یک گله گرگ و شیر شکار کنیم. آن‌وقت نمی‌توانیم این طفل معصوم را حفظش کنیم؟ ما قول می‌دهیم که او را تنها نگذاریم و از هر پیشامدی که ممکن است کسی فکرش را بکند او را پاسبانی کنیم.»

یوسف گفت: «بله، پدر، اجازه بده با برادرها بروم صحرا را تماشا کنم؛ و شبانی یاد بگیرم، تو هیچ‌وقت نمی‌گذاری از خانه بیرون بروم. آخر من هم می‌خواهم بازی کنم و صحرا را ببینم، پدر، بگذار من هم با داداش‌ها بروم، پدر…» و گفتند و شنیدند تا یعقوب راضی شد و اجازه داد که یوسف هم با برادران به صحرا برود و بسیار سفارش کرد که «هر چه شما کردید، به یوسف گرسنگی و تشنگی ندهید، او را زیر آفتاب گرم نگذارید، پیاده او را به راه دور نبرید، یوسف مادر ندارد، یوسف خیلی پسر خوبی است، من خیلی برای او نگرانم، مواظبش باشید.»

برادران گفتند: «پدر جان، خاطر شما آسوده باشد، برای نگهبانی و پرستاری یوسف هیچ‌کس بهتر از ما نیست. ما یوسف را بر دوش خود سوار می‌کنیم، ما هم برادر کوچکمان را دوست می‌داریم، مگر نیست؟»

به هر ترتیبی بود یعقوب را راضی کردند و یکی از برادران، یوسف را بر دوش خود سوار کرد و عازم رفتن شدند و خوشحال بودند که یوسف را از پدر دور می‌کنند. رفتند و رفتند و همین‌که از چشم پدر دور شدند و دیدند که دیگر صدای یوسف به یعقوب نمی‌رسد، دشمنی خود را ظاهر کردند.

آن‌کسی که یوسفی را به دوش گرفته بود او را به زمین گذاشت و گفت: «من شتر نیستم که ترا سوار کنم، تو هم مثل ما باید راه بروی.»

یوسف گفت: «بسیار خوب، من نگفتم مرا سوار کنید، شما خودتان حرف پدر را اطاعت می‌کردید.»

یکی از برادران گفت: «خوب است، دیگر پدر اینجا نیست، زیاد هم حرف بزنی بد می‌بینی، تو فقط پیش پدر می‌توانستی خودت را لوس کنی، اینجا کسی نیست که ناز بکشد.»

یوسف گفت: «پدر اینجا نیست، خدا همه‌جا هست.»

گفتند: «خیلی خوب، خدا برای تو تنها که نیست، برای همه هست.»

یوسف گفت: «البته خدا برای همه هست.»

برادران در فکر بهانه بودند که یوسف را اذیت کنند و او را دست بیندازند و مسخره‌اش کنند ولی تا اینجا بهانه‌ای پیدا نشده بود. قدری که راه رفتند یکی از برادران به‌طعنه گفت: «خوب، یوسف، دیگر خواب تازه‌ای ندیدی؟»

یوسف گفت: «یعنی چه؟»

گفت: «مثلاً خواب ندیدی که ۱۱ برادر به تو سجده کرده باشند و دست‌وپایت را بوسیده و تو پیغمبر ایشان باشی و پادشاه ایشان باشی و توی سرشان بزنی؟»

یوسف گفت: «مقصودتان چیست؟»

گفتند: «مقصودمان این است که تو خیال کردی با خواب دیدن و پیش پدر ناز آمدن همیشه می‌توانی بر ما عشوه بفروشی ولی دیگر این حرف‌ها تمام شده است.»

یوسف گفت: «هر چه خدا بخواهد همان می‌شود.»

یکی از برادران گفت: «خدا خواسته که امروز در چنگ ما اسیر باشی و نتوانی برخلاف میل ما نفس بکشی، جیک هم بزنی سزایت این است» و یک سیلی به گوش یوسف زد.

یوسف تعجب کرد و از دست این برادر به برادر دیگر پناه برد و گفت: «مرا اذیت نکنید، من تقصیری ندارم.» آن برادر هم او را به کناری انداخت و گفت: «بس است دیگر، من یعقوب نیستم و ناز نمی‌کشم.»

برادران یوسف را آزرده‌خاطر کردند و همچنان صحرا به صحرا می‌رفتند و هر یک چیزی می‌گفتند و بهانه‌ای می‌گرفتند. وقتی به محل منظورشان رسیدند باهم گفتند: «خوب، حالا با این بچه چه باید کرد؟»

یکی گفت: «باید او را از بین برد، باید او را کشت، هر چه می‌شود بشود. ما نمی‌توانیم این وضع را تحمل کنیم.»

یکی از برادران گفت: «نه، این کار غیرممکن است، من نمی‌گذارم یوسف را بکشید. آدم کشتن کار وحشتناکی است، خون، آدم را رسوا می‌کند، دیوانه می‌کند، بدبخت می‌کند، بعد هم هر چه باشد او برادر ما است باید راه دیگری پیدا کرد.» گفتند: «مثلاً چکار کنیم؟ به‌هرحال یوسف نباید دیگر پیش پدر برگردد.»

یوسف در چاه

یکی گفت: «من چاهی در این نزدیکی سراغ دارم که مسافران از آن آب برمی‌دارند. یوسف را در آن چاه بیندازیم و بعد یک کسی سر می‌رسد و او را نجات می‌دهد و با خودش می‌برد. ما گناه خون او را به گردن نگرفته‌ایم، او هم از کنعان دور می‌شود و از دست او راحت می‌شویم، بعد هم هر چه خدا بخواهد می‌شود.»

دیگران گفتند: «این کار درست نیست، بلکه یوسف شرح‌حالش را بگوید و او را پیش پدر بیاورند و پاک رسوا می‌شویم و او هم عزیزتر می‌شود.»

یکی گفت: «این را هم درستش می‌کنیم، در اینجاها صبر می‌کنیم تا کسی یوسف را از چاه درآورد آن‌وقت می‌آییم و تهمت‌هایی به او می‌زنیم و او را یک غلام دروغ‌گوی گریزپا می‌نامیم و کاری می‌کنیم که حرف‌هایش را باور نکنند و او را ببرند. می‌برند یک جایی او را می‌فروشند و دیگر هرگز ولش نمی‌کنند.»

برادران گفتند: «بد فکری نیست، آن‌وقت یوسف را بر سر چاه بردند پیراهنش را از تنش درآوردند و طنابی به کمرش بستند و خواستند او را در چاه بیندازند و هرچه یوسف التماس کرد به گوش هیچ‌کس فرونرفت. یوسف دید در آن میان هیچ‌کس بر او رحم نمی‌کند گفت: «حالا که می‌خواهید به من ظلم کنید بگذارید پیراهنم تنم را بپوشاند.» گفتند: «نخیر داداش، پیراهن لازم نیست، تو می‌توانی به همان آفتاب و ماه و ستارگان که بر تو سجده می‌کردند بگویی تنت را بپوشانند.»

طناب را به کمر یوسف بستند و خواستند او را به پائین چاه بفرستند و رها کنند ولی وقتی به نیمه‌راه رسید یکی از برادران که از همه حسودتر بود طناب را با کارد برید و یوسف از میان راه در چاه افتاد.

آن‌وقت یکی از برادران گفت: «خوب، حالا کار تمام است ولی جواب پدر را چه می‌دهیم؟»

و همه گفتند: «بله، جواب پدر را چه می‌دهیم؟»

یکی از برادران گفت: «من فکرش را کرده‌ام، پدر از چاه و از گرگ می‌ترسید. حالا ما یکی را عمل کردیم و یکی دیگر را هم بهانه می‌کنیم. می گوئیم یوسف را گرگ خورده است و خیال بابا را یکسره می‌کنیم.»

گفتند: «آفرین، پیراهن یوسف هم اینجاست آن را به خون آلوده می‌کنیم و می گوئیم از چنگ گرگ درآورده‌ایم.» بعد یک بزغاله را کشتند و پیراهن یوسف را به خون آن آغشته کردند، گوشت بزغاله را هم کباب کردند و خوردند و شب‌هنگام به خانه برگشتند. خود را ماتم‌زده و غمگین و پریشان و گریان ساختند و آمدند پیش یعقوب و گفتند: «ای پدر، هر چه خدا بخواهد همان می‌شود ولی ما عزاداریم و خبر بدی آورده‌ایم. در صحرا گرگ یوسف را خورد.»

یعقوب از وحشت این خبر فریاد کرد: «خدای من، چگونه چنین چیزی ممکن است؟ یوسف من. عزیز من…»

برادران گفتند: «بله ای پدر، با سرنوشت و نصیب و قسمت نمی‌شود جنگید، چه کنیم، ما مشغول گوسفندچرانی بودیم و یوسف را پهلوی رخت و اثاث خود گذاشته بودیم، ناگهان فریاد او را شنیدیم، خود را رسانیدیم و دیدیم یک گرگ خون‌خوار یوسف را خورده است، وقتی ما رسیدیم پیراهن خونین یوسف باقی مانده بود و گرگ هم فرار کرد. این پیراهن اوست. عجب مصیبتی به ما رو آورد، عجب غم بزرگی قسمت ما شده بود، خدایا چکار کنیم، بی یوسف شدیم، بی‌برادر شدیم، آه از این دنیای بی‌اعتبار…»

یعقوب از شنیدن این حرف بی‌هوش شد و بر زمین افتاد، بعد از مدتی که او را به هوش آوردند ناله کرد و گریه کرد و گفت: «راست بگوئید، یوسف عزیزم را چه کردید؟» گفتند: «ای پدر، ممکن است تو باور نکنی، خیلی سخت است، خیلی غصه دارد ولی چه می‌شود کرد همین است که گفتیم.»

یعقوب پیراهن یوسف را گرفت و بر سر و چشم خود گذاشت و آن را بویید و بوسید و گریه کرد و گفت: «این پیراهن که سالم است، آخر چطور گرگ یوسف را از میان آن درآورد، چطور نتوانستید گرگ را بکشید؟…»

برادران گفتند: «خیلی متأسفیم، غم ما غم بزرگی است ولی چه باید کرد؟ کاری است که شده است حالا ما می‌رویم و هرچه گرگ در بیابان است می‌کشیم و انتقام خود را از گرگ‌ها می‌گیریم.»

و یعقوب آن‌قدر در غم یوسف گریه کرد تا چشمانش سفید شد.

یوسف را می‌فروشند

برادران رفتند و باهم قرار گذاشتند که بروند نزدیک چاه و حیله‌ای به کار ببرند تا رسوایی به بار نیاید. رفتند و در آنجا ماندند تا قافله‌ای غریب به آنجا رسید. وقتی مردم قافله رفتند از چاه آب بکشند طناب دلو را در چاه کردند و یوسف برای بیرون آمدن از چاه، دست در آن طناب زد. آبکش‌ها دیدند دلو خیلی سنگین است و وقتی یوسف به بالا رسید تعجب کردند و او را پیش رئیس کاروان بردند. همین‌که یوسف از چاه درآمد یهودا خود را به او رساند و در آن شلوغی که هر کس حرفی می‌زد به یوسف گفت: «ای برادر، باید راز برادران را فاش نکنی و هرچه گفتند تصدیق کنی وگرنه به دست آن‌ها کشته می‌شوی چون آن‌ها خبر مرگ تو را به یعقوب داده‌اند و برای اینکه رسوا نشوند برای هر کار بدی آماده‌اند.»

و برادران به رئیس کاروان نزدیک شدند و گفتند: «این کودک غلام ما بود که ما او را خریده بودیم ولی او دلش نمی‌خواهد در صحرا زندگی کند و می‌خواهد در شهرها باشد. تا حالا چند بار فرار کرده و دروغ‌ها به مردم گفته، امروز هم فرار کرده بود و خودش را در این چاه انداخته بود که ما نمی‌دانستیم و حالا به کمک شما پیدا شد و چون گریزپاست و دروغ‌گوست و ما از دستش عاجز شده‌ایم، قسم خورده‌ایم که به هر قیمتی شد او را بفروشیم اما باید مواظبش باشی که فرار نکند، هزار جور هم دروغ بلد است، اگر نتوانستی او را نگاه داری در شهر بفروشش، می‌بینی که ظاهرش هم خیلی خوب است اما حاضر نیست در صحرا و دهات ما کار کند، خوب این عیبش است.»

رئیس کاروان که نامش مالک بود از یوسف پرسید: «پسر، این‌ها راست می‌گویند؟»

یوسف جواب داد: «خوب، این‌ها بزرگ‌تر من هستند، اما من تقصیری ندارم.»

مالک به برادران گفت: «حاضرم او را بخرم، ولی بیست درهم بیشتر نمی‌دهم.»

برادران گفتند: «باشد، چون می‌ترسیم بازهم فرار کند و در بیابان گرگ او را بخورد و خونش به گردن ما بیفتد او را فروختیم ولی بعدازاین دیگر خودت می‌دانی، هیچ‌چیزش به ما مربوط نیست.»

مالک گفت: «بله، مربوط نیست، ولی باید یک کاغذ خرید به من بدهید تا معامله رسمی باشد و در شهر کسی خیال نکند که ما این پسر را دزدیده‌ایم یا اسیر کرده‌ایم، مخصوصاً اگر به قول شما دروغی هم بگوید.» برادران گفتند: «مانعی ندارد، ما در کنعان اسم‌ورسم و آبرو داریم. ما فرزندان یعقوبیم، یعقوب مرد بزرگ روزگار ماست. این پسر هم در خانه ما مثل برادر ما بلکه عزیزتر زندگی می‌کرد ولی با ما نساخت این هم کاغذ خرید» و نوشتند:

«به نام خدای ابراهیم. ما فرزندان یعقوب غلامی به این نام و نشان فروختیم به مالک پسر ذعر خزاعی به قیمتی که راضی بودیم و او را تحویل دادیم ولی اگر فرار کند به ما مربوط نیست.»

کاغذ را مهر کردند و یوسف را فروختند و صبر کردند تا کاروان حرکت کرد و ازآنجا دور شد و آن‌وقت با خیال راحت برگشتند. وقتی کاروان حرکت کرد یوسف را بر شتری بستند تا فرار نکند ولی یوسف گریه می‌کرد. مالک پرسید: «چه خبر است؟» یوسف نمی‌خواست راز برادران را فاش کند. گفت: «دلم می‌خواهد پیش یعقوب باشم.» مالک گفت: «بسیار خوب، حالا نمی‌شود، حالا باید به مصر برویم، اگر خدا بخواهد یک روز به یعقوب هم می‌رسی ولی حالا هنوز زود است که به فکر فرار افتاده باشی.»

کاروان می‌رفت و آن‌ها که یوسف را از چاه درآورده بودند باهم می‌گفتند: «عجب آدم خوشبختی است این مالک! دیدی امروز چه غلامی به چه ارزانی خرید.»

– بله، واقعاً، این غلام نیست، ماه است، آفتاب است، گل است، گلاب است، جواهر است، هرچه بگویی کم است، من در عمرم آدمی به این خوبی ندیده‌ام.

– هیچ‌کس ندیده است، هیچ‌کس نمی‌داند چرا او را به این ارزانی، به ثمن بخس فروختند.

مالک هم در کار یوسف تعجب می‌کرد و فکر می‌کرد که این غلام به غلامان نمی‌ماند به فرشتگان می‌ماند ولی یک‌چیزی هست که او را به این ارزانی فروختند، حتماً یک‌چیزی هست.

کاروان وارد مصر شد. مالک، اجناس خود را بازار برد و یوسف را هم با لباس فاخر به بازار برده‌فروشان فرستاد. کسانی که برای عزیز مصر خرید می‌کردند یوسف را به خانه پادشاه بردند و به مالک هر چه خواست دادند.

وقتی عزیز مصر چشمش به یوسف افتاد از حسن و جمال او حیرت کرد و چون فرزند نداشت با خوشحالی فکر کرد «چه خوب بود اگر من پسری مانند این غلام داشتم. حالا هم او را تربیت می‌کنم و اگر ازهرجهت خوب بود او را به فرزندی برمی‌دارم.»

یوسف و زلیخا

عزیز، یوسف را نزد همسر خود زلیخا برد و گفت: «این غلام را خیلی خوب نگاهداری کن، امیدوارم که برای ما مفید باشد یا او را به فرزندی برداریم.»

زلیخا از دیدار یوسف خوشحال شد و چنان شیفته جمال او شد که تا لحظه‌ای مات و مبهوت ماند. یوسف را به خانه زلیخا وارد کردند و به سفارش عزیز با او به مهربانی رفتار می‌کردند؛ و یوسف در کارهایی که به او می‌سپردند طوری رفتار می‌کرد که از آنچه عزیز و زلیخا می‌خواستند بهتر بود. گاه‌گاه عزیز احوال او را می‌پرسید و زلیخا از هوشیاری و دانایی یوسف خیلی تعریف می‌کرد.

مدتی گذشت و زلیخا هرروز بیشتر به یوسف دل‌بستگی پیدا می‌کرد. کار به آنجا رسید که زلیخا آرزو کرد پنهان از شوهر خود یوسف را به خود خاطرخواه سازد. پیوسته وسایلی فراهم می‌کرد که یوسف نزدیک او باشد و کارهای خانه و اتاق خود را به او می‌سپرد و به هر مناسبتی که پیش می‌آمد دلبری می‌کرد و این موضوع را زنان و کنیزان دیگر هم می‌دانستند ولی یوسف از نگاه کردن به زلیخا خودداری می‌کرد و بی‌اعتنا دنبال کارهایش می‌رفت.

عاقبت زلیخا دید که یوسف هیچ اعتنایی و نظری که بوی عشق و هوس بدهد ندارد. با خود فکر کرد که شاید یوسف از هیبت و مقام او که بانوی عزیز مصر است بیم دارد. این بود که یک روز زلیخا اتاق خود را آرایش کرد و یوسف را به بهانه کاری به آنجا برد و در را بست و غرور خود را زیر پا گذاشت و به یوسف گفت: «ای یوسف، مدتی است تو در این خانه زندگی می‌کنی و می‌بینی که من از همۀ مردم بیشتر به تو محبت دارم و می‌دانی که من بانوی عزیز مصر هستم و هم خوبی و هم بدی از دستم برمی‌آید و کسانی مانند تو در آرزوی یک نظر لطف من هستند ولی می‌بینم که تو هیچ اعتنایی به من نداری درصورتی‌که تو هم جوانی و دل داری، بگذار به زبان خودم اعتراف کنم که من از روزی که تو را دیدم عاشق بی‌قرار تو هستم و بزرگ‌ترین آرزویم این است که تو هم مرا دوست داشته باشی. تو را برای غلامی اینجا آورده‌اند ولی درواقع آقا و سرور و صاحب‌اختیار من تویی، من دیگر طاقت بی‌اعتنایی تو را ندارم، به من رحم کن و بگذار باهم دوست باشیم، مطمئن باش هیچ‌کس هم نمی‌فهمد و عزیز به من اعتماد دارد و هرگز راز ما فاش نخواهد شد. من دیگر همه‌چیز را گفتم.»

یوسف جواب داد: «گفتی، من هم شنفتم ولی این را بدان که ممکن نیست من دامن خود را به گناه و خیانت آلوده کنم. خواهشی که تو داری گناه است و من نه از عزیز می‌ترسم نه از تو، بلکه از خدای خود شرم دارم که این‌طور فکرها را به خاطر خود راه بدهم. تو هم اگر عقل داری باید شرف خود را حفظ کنی و این خیال شیطانی را از سرت بیرون کنی وگرنه خودت در آتش هوس خودت می‌سوزی.»

زلیخا که غرور و شخصیت خود را شکسته و خود را ناکام و نامراد می‌دید کوشش کرد که با همۀ دلبری و زور خود یوسف را به خود نزدیک کند، دست او را گرفت و با خواهش و التماس مقصود خود را تکرار کرد. ولی یوسف خشمگین شد دست خود را کشید و دوان‌دوان خواست از اتاق خارج شود. زلیخا دنبال او دوید تا بازهم اصرار کند و همین‌که دم در رسید زلیخا دامن پیراهن یوسف را گرفت و پیراهن یوسف پاره شد و در همین حال عزیز مصر که به دیدار زلیخا می‌آمد سر رسید.

عزیز دید یوسف و زلیخا هر دو ناراحت‌اند و مثل این است که اتفاقی افتاده باشد. در این حال پیش از اینکه عزیز یا یوسف حرفی بزند زلیخا برای حفظ آبروی خود و تهمت زدن به یوسف پیش‌دستی کرد و به عزیز گفت: «خوب شد آمدی. می‌بینی در خانه‌ات چه خبر است؟ غلام بدبختی را از مرد ناشناسی می‌خری و به خانه می‌آوری و او را با ناز و نعمت می‌پروری و سفارش می‌کنی که با او خوش‌رفتاری کنیم، آن‌وقت این نمک‌نشناس، آب‌ونان ما را می‌خورد و استخوان‌هایش محکم می‌شود و بدبختی خود را فراموش می‌کند و دست طمع به ناموس تو دراز می‌کند و چشم خیانت به من می‌دوزد. خدا می‌داند که اگر نرسیده بودی چه اتفاقی می‌افتاد، من که زورم به او نمی‌رسد او هم قدر محبت‌های ما را نمی‌داند، حالا خود دانی و یوسف، من دیگر نمی‌توانم این جوان غریبه خدانشناس را در خانه نگهدارم، جای این‌ها باید در زندان باشد نه در خانۀ عزیز مصر.»

عزیز بسیار خشمگین شد و به یوسف گفت: «چه حرفی داری که بزنی؟»

یوسف گفت: «حرف راست. این‌ها که او گفت دروغ بود. خدا شاهد است که من نظری نداشتم و تقصیری ندارم. زلیخا خودش می‌خواست مرا فریب بدهد، خودش مرا به این اتاق آورد، خودش به من اظهار علاقه کرد و وقتی زشتی فکر او را به او حالی کردم و برخلاف میلش خواستم از دست او فرار کنم مرا دنبال کرد و دامن پیراهنم را گرفت و اینجا بود که تو رسیدی. خدا می‌داند که حقیقت همین است، من جز از خدا از کسی نمی‌ترسم ولی من هم زندان را بر این خانۀ پر از حیله و هوس و دروغ ترجیح می‌دهم.»

این حرف در دل عزیز اثر کرد و چون چیزی نمی‌دانست یوسف را به گوشه‌ای فرستاد و با یکی از نزدیکان خود که مردی فهمیده و هوشیار بود موضوع را گفت و پرسید: «تو از این قضیه چه می‌فهمی؟» جواب داد: «ما که غیب نمی‌دانیم ولی از پاره شدن پیراهن یوسف قرینه‌ای به دست می‌آید. به نظر من اگر پیراهن یوسف از طرف جلو رویش پاره شده باشد دلیل آن است که یوسف با زلیخا گلاویز شده و اگر پیراهن از ظرف پشت سر پاره شده باشد دلیل آن است که زلیخا او را دنبال کرده و این می‌رساند که یوسف راست می‌گوید.»

عزیز این قضاوت را پسندید و وقتی وارسی کردند و دیدند دامن یوسف از طرف پشت سر پاره شده. عزیز به زلیخا گفت: «این از مکر شما زن‌هاست. شما خیلی حیله‌گر هستید.» بعد عزیز برای حفظ آبروی خود به یوسف گفت: «این راز را فاش نکن» و به زن خود گفت: «خیلی بد کردی و غلط کردی، حالا که شرمنده شدی توبه کن و از خودت شرم کن. من هم می‌دانم که یوسف خیلی زیباست، من می‌خواستم او مثل فرزند ما باشد. می‌دانم او پاک است، باتربیت است و اهل گناه نیست ولی تو را هم داناتر از این می‌دانستم که به او بخندی و سر به سرش بگذاری. این کارها بد است، زشت است، سنگین باشید، وقار داشته باشید، موقعیت خودتان را بسنجید خجالت بکشید، حیا کنید، حالا من با این جوان بی‌گناه چه‌کار کنم، آیا انصاف هست که او را به زندان بیندازم؟ به همۀ بت‌ها قسم اگر یک‌بار دیگر از این‌گونه حرف‌ها بشنوم کاری می‌کنم که نباید کرد.»

عزیز، زلیخا را تهدید کرد و یوسف بر سر کار و وظیفه خود ماند و عزیز هم کسانی را از کنیزان و خدمتکاران مأمور کرد که مواظب باشند و هر چه در خانه اتفاق افتاد به او خبر بدهند.

آن روز گذشت و فردا که زنانِ دوست زلیخا به دیدارش رفتند چون علاقه زلیخا را به یوسف می‌دانستند و این خبر را هم شنیده بودند زلیخا را ملامت کردند و گفتند: «حق با شماست، آدم بعضی وقت‌ها به یک کسی محبت پیدا می‌کند اما نباید دل خود را به هوس تسلیم کند، نباید بگذارد کار به آنجا برسد که وجدانش عذاب بکشد و دوست و دشمن حرفش را بزنند، کار بد همیشه بد است و همه‌جا بد است، تو صدتا کنیز و غلام داری یوسف هم یکی از آن‌هاست. چرا باید بیخود این‌همه حرف و غصه برای خودت درست کنی.»

زلیخا گفت: «بله، فرمایش شما صحیح است ولی شما یک‌چیزی شنیده‌اید و یک‌حرفی می‌زنید و یوسف را ندیده‌اید. من حالا دستور می‌دهم برای کاری به مجلس بیاید و او را ببینید و به دل من برسید.» زلیخا به هر یک از زنان یک سیب و یک کارد داد و گفت: «یوسف از اینکه زیاد او را نگاه کنند ناراحت می‌شود، شما خود را مشغول پوست کندن سیب نشان بدهید تا او نداند که ما در چه فکر هستیم.» آن‌وقت یوسف را صدا زد و در مجلس دستوری به او داد که کاری انجام بدهد و زن‌ها با دیدار جمال یوسف چنان غرق حیرت شدند که به‌جای پوست کندن سیب دست‌های خود را بریدند و گفتند: «قدرت خدا را باش که این پسر به‌جای فرزند آدم، فرشته‌ای بزرگوار است.»

زلیخا گفت: «بله، این است کسی که شما مرا از دوست داشتنش سرزنش می‌کنید. حالا دیدید که من حق دارم؟ اگر بازهم یوسف قبول نکند کاری می‌کنم که به زندان بیفتد.»

اینجا بود که یوسف زندان را از خدا آرزو کرد و زندانی شدن را از گناهکاری بهتر یافت و به‌زودی دعای او هم مستجاب شد. چون خدمتکاران خبر را به عزیز دادند و عزیز دید که زلیخا همچنان در فکر یوسف است. به او پرخاش کرد و زلیخا برای پوشیدن راز خود از یوسف بدگویی کرد و دستور داد یوسف را به زندان بفرستند.

یوسف در زندان

یوسف را به زندان فرستادند و همان روز دو جوان دیگر را هم که در دستگاه عزیز خدمت می‌کردند و عزیز بر آن‌ها غضب کرده بود به زندان بردند. این دو جوان در زندان از رفتار و گفتار یوسف فهمیدند که او یکی از خوبان و راستان است. این بود که وقتی چندی گذشت و یک‌شب این دو جوان خوابی دیده بودند، خواب خود را برای یوسف تعریف کردند. یکی گفت: «خواب دیدم که آب انگور می‌گرفتم» و دیگری گفت: «خواب دیدم که یک طبق نان روی سر داشتم و مرغ‌های هوا از آن نان می‌خوردند.» و از یوسف خواستند که خوابشان را تعبیر کند.

یوسف گفت: «پیش از اینکه وقت غذا برسد خوابتان را تعبیر می‌کنم زیرا که من از خانواده پیغمبرانم و خدا تعبیر خواب را به ما آموخته است و خداست که همه‌چیز را می‌داند.» پس از لحظه‌ای یوسف گفت: «تعبیر خواب شما این است: تو که دیدی آب انگور می‌گرفتی از زندان آزاد می‌شوی و به کار خدمت در بارگاه گماشته می‌شوی ولی آن دیگری را به دار می‌زنند و مرغان هوا از مغز سر او می‌خورند. این تعبیر خواب‌های شماست و سرنوشت هرکسی معلوم است.»

بعد یوسف به آن جوان که آزاد می‌شد سفارش کرد که وقتی به سر کار خودت برگشتی نزد عزیز یادی از من بکن. سزاوار نیست که کسی گناهی نداشته باشد و در زندان باشد.

این گذشت و به‌زودی درستی تعبیر خواب آن دو جوان معلوم شد. یکی را به گناهی که داشت یا نداشت به دار زدند و دیگری را بخشیدند و به سر خدمت خود بردند ولی او فراموش کرد که این پیشامد را و دانایی و بی‌گناهی یوسف را به عزیز یادآوری کند و مدت‌ها گذشت و یوسف چندین سال در زندان ماند. زلیخا هم کم‌کم یوسف را فراموش کرد و عزیز هم به یاد او نیفتاد.

یوسف و تعبیر خواب

چند سال گذشت تا یک روز که پادشاه مصر خوابی دیده بود و کاهن‌ها و غیب‌گوهای درباری در تعبیر آن درمانده بودند و گفته بودند این خواب آشفته است و تعبیری و اثری ندارد.

پادشاه در خواب دیده بود که هفت گاو لاغر، هفت گاو فَربه را خوردند و هفت خوشۀ گندم خشک هفت خوشه سبز را درهم شکستند. وقتی هیچ‌کس نتوانست معنی و تعبیر این خواب را بگوید آن جوان زندانی که در مجلس خدمت می‌کرد بعد از چند سال به یاد خواب خود و رفیقش در زندان افتاد که یوسف آن را تعبیر کرده بود و درست درآمده بود.

این بود که به پادشاه گفت: «اگر اجازه می‌دهید، من کسی را می‌شناسم که در تعبیر خواب از همۀ مردم داناتر است.» گفتند: «معرفی کن.» گفت: «یوسف است که در زندان است.» گفتند: «به چه دلیل.» گفت: «به دلیل این‌که من و رفیقم در زندان چنین خوابی دیدیم و یوسف تعبیر کرد و حقیقت آن را دیدم.»

پادشاه گفت: «برو تعبیر خواب مرا بپرس»

یوسف گفت: «تعبیر خواب این است که در دنیا هفت سال فراوانی نعمت خواهد بود و پس‌ازآن هفت سال قحطی و خشک‌سالی فرامی‌رسد. باید در این هفت سال غلۀ فراوان به دست آورد و برای هفت سال قحطی ذخیره کرد، بعدازآن دوباره محصول فراوان می‌شود.»

وقتی پادشاه مصر این تعبیر را شنفت گفت: «معلوم می‌شود که این جوان خیلی داناست. بروید یوسف را آزاد کنید و پیش من بیاورید.» به یوسف خبر دادند که عزیز تو را از زندان آزاد می‌کند. یوسف گفت: «من گناهی نداشتم که مرا عفو کند، من باید وقتی از زندان خارج شوم که بی‌گناهی من ثابت شده باشد. شما اول بروید از عزیز بپرسید که نظرش درباره زلیخا و تهمت‌های او و حرف‌های دیگران چیست؟ اگر گناهی برای من می‌شناسند چرا خارج شوم؟ عقیده من هیچ تغییری نکرده است. یوسف همان است که بود.»

پیغام یوسف را به عزیز دادند. گفت: «راست می‌گوید. این را باید بدانیم.» عزیز، زنان دوست زلیخا را حاضر کرد و گفت: «امروز روزی است که باید هر چه را درباره یوسف می‌دانید بی‌پرده بگویید که کاری بزرگ در پیش است و پنهان داشتن حقیقت، خطری بزرگ دارد.» زنان گفتند: «حقیقت این است که از یوسف هرگز رفتار ناپسندی دیده نشده است و در آن قضیه هم اول عشق زلیخا و بعد کینۀ زلیخا باعث تهمت زدن به یوسف شد.» زلیخا نیز حاضر شد و گفت: «حالا که چند سال گذشته اعتراف می‌کنم که آن روزها شیطان مرا وسوسه می‌کرد و من باعث بدنامی یوسفی شدم و هر چه او می‌گفت راست می‌گفت.»

خبر را به یوسف دادند و گفت: «می‌دانستم که سرانجام دروغ‌گو رسوا می‌شود و پیروزی و سرفرازی مخصوص راستان و پاکان است.» آنگاه پادشاه گفت: «حالا یوسف را بیاورید از او عذر گذشته را بخواهم.» و وقتی یوسف را دید گفت: «تو از امروز هم‌نشین ما و امین کشور ما هستی و آرزو دارم در مشکلی که پیش آمده است به ما کمک کنی.»

یوسف گفت: «برای اینکه کار اثربخشی بشود باید خزینه‌ها و انبارها و کارهای کشاورزی سرزمین مصر را به من بسپاری تا آن‌طور که می‌دانم کارها را سروسامان بدهم و زندگی مردم را مرتب کنم.»

یوسف عزیز مصر

عزیز گفت: «اینک اختیار با تو است که هر طور می‌دانی خزینه را و انبارها و کار کشت و زرع مصر را اداره کنی.» یوسف با اختیار تام بر کشور مصر فرمانروا شد و در مدت هفت سالی که سال‌های فراوانی بود مردم را راهنمایی کرد تا هر چه بیشتر زراعت کنند و از اسراف در خوردنی‌ها پرهیز کنند و جز آنچه خورده می‌شود غلۀ زیادی را خرمن‌کوبی نکنند بلکه در خوشه نگاهدارند تا فاسد نشود و در سال‌های خشک‌سالی و تنگی مردم از قحطی و گرسنگی پریشان نشوند.

این بود و سال‌های فراوانی گذشت و سال‌های خشکی و تنگی فرارسید و گرانی و کمیابی گندم در کشورهای نزدیک باعث شد که از همه‌جا مردم برای خرید گندم و دانه‌های خوراکی به‌سوی مصر بیایند زیرا انبارهای مصر پر از غله بود.

در این سال‌ها خوراکی‌ها را جیره‌بندی کردند و رسم این بود که به مردم مصر کم‌کم و پی‌درپی غله می‌فروختند ولی به مسافران که از راه دور می‌آمدند به هر نفر یک بار شتر جنس می‌فروختند و نام و نشانشان را ثبت کردند تا مردم بیشتری به مصر بیایند و بروند و کسی نتواند خرید زیادی بکند و حق دیگران را پایمال کند.

در کنعان هم خشک‌سالی بود و گرانی بود و برادران یوسف که شنیده بودند در مصر خواربار فراوان است فکر کردند بروند برای قوم و قبیله خود ازآنجا گندم بخرند. از کنعان تا مصر با شتر ۱۸ روز راه بود و سفرشان چهل روز طول می‌کشید. از پدر اجازه خواستند که همۀ برادران باهم برای خرید به مصر بروند. یعقوب سفارش‌های لازم را کرد و بنیامین برادر کوچک یوسف را نزد خود نگاه داشت و ده نفر دیگر حرکت کردند.

وقتی برادران به مصر رسیدند و به حضور عزیز مصر یعنی یوسف رسیدند، یوسف ایشان را شناخت ولی آن‌ها یوسف را نشناختند. یوسف پرسید: «از کجا آمده‌اید؟» گفتند: «از کنعان.» یوسف دستور داد تا با ایشان به مهربانی رفتار شود و هر چه خرید می‌کنند به آن‌ها فروخته شود. بعد یوسف پرسید: «خوب، شما نگفتید که کی هستید و چه‌کاره هستید؟» گفتند: «ما همه برادریم، ما پسران یعقوبیم، یعقوب پسر اسحاق پسر ابراهیم، خانواده ما خدا پرستند و اجداد ما از پیغمبران‌اند.»

یوسف پرسید: «چرا پدرتان با شما نیامد؟» گفتند: «پدرمان پیر است و ضعیف است.» پرسید: «پدرتان همین ده پسر را دارد؟» گفتند: «ما ۱۲ برادر بودیم؛ اما یکی از برادران را چند سال پیش گرگ خورده است و برادر او را هم پدرمان پیش خود نگاه داشته، پدر ما داغ‌دیده است و دلش راضی نمی‌شود برادر کوچک ما از او دور شود.»

یوسف گفت: «بسیار خوب، به‌طوری‌که می‌بینید رفتار ما در خریدوفروش خوب است، از آمدن شما هم به سرزمین مصر خوشحالیم اما دفعه دیگر برادرتان را هم همراه بیاورید. من دلم می‌خواهد همۀ برادرها را یکجا ببینم و اگر او را نیاورید دیگر نباید توقع مساعدت از ما داشته باشید، به پدرتان هم سلام برسانید.»

گفتند: «به چشم، زودی پدرمان را راضی می‌کنیم و برادر کوچک خود بنیامین را هم همراه می‌آوریم.»

یوسف در پنهانی به کارگران انبار دستور داد وقتی اجناس برادران کنعانی را بار می‌کنید پول‌هایشان را هم در میان بارشان بگذارید؛ و کارگران همین کار را کردند.

برادران خداحافظی کردند و رفتند و وقتی به مقصد رسیدند به یعقوب گفتند: «ای پدر این بار به ما جنس فروختند ولی ایراد گرفتند که چرا همۀ برادرها باهم نرفته‌ایم و گفتند اگر این دفعه بنیامین را نبریم به ما جنس نمی‌فروشند.» یعقوب گفت: «آیا می‌خواهید همان‌طور که درباره یوسف به شما اعتماد کردم بنیامین را هم ببرید؟ البته خداوند نگهبان خوبی است.»

بعد بارها را گشودند و پول‌های خود را در آن یافتند و گفتند «می‌بینی پدر که عزیز مصر چقدر با ما خوب است. دیگر چه می‌خواهیم، این هم پول‌های ما که به ما پس داده‌اند. بازهم می‌رویم خرید می‌کنیم، قوم و قبیله خود را از گرسنگی نجات می‌دهیم و برادرمان را هم می‌بریم و یک بار شتر بیشتر جنس می‌آوریم.»

پس‌ازاینکه برادران نزد یعقوب قسم خوردند که بنیامین را مانند جان خودشان حفظ کنند او را برداشتند و ۱۱ برادر دوباره به‌سوی مصر حرکت کردند. وقتی رسیدند گفتند «ما به قول و عهد خود وفا کردیم، این بنیامین برادر کوچک ماست.» یوسف دستور داد از ایشان پذیرایی کردند، چون بنیامین مانند دیگر برادران شاد و خندان نبود، یوسف پرسید: «چرا غمگینی؟» بنیامین گفت: «من هم مانند پدرم همیشه به یاد برادرم یوسف هستم، آخر یوسف را این برادرها بردند صحرا و دیگر نیاوردند و چون مادر من و یوسف یکی بود و پدرمان مرا هم مانند یوسف دوست می‌دارد این برادرها به من به‌مانند خودشان نگاه نمی‌کنند.»

یوسف در پنهانی به او گفت: «هیچ غصه نخور که برادران دروغ گفته‌اند. برادرت یوسف را گرگ نخورده و یوسف زنده است و در مصر است. یوسف، برادر گمشدۀ تو، منم، خوشحال باش که پدر تو را دوست می‌دارد. دوستی همیشه دردسرهایی هم دارد، عمه‌ام مرا دوست می‌داشت تهمت دزدی به من زد، پدرم دوستم می‌داشت برادران مرا آواره کردند، در اینجا زلیخا مرا دوست می‌داشت به زندانم انداختند اما وقتی کسی دوست خدا باشد از همه‌چیز بالاتر است. حالا با برادران این راز را نگو تا وقت آن برسد. من تو را از بین راه برمی‌گردانم و در اینجا نگاه می‌دارم و هر پیشامدی که شد بگذار بشود، غصه نخور و نگران نباش، اگر تهمتی هم به تو زدند صبر کن و چیزی نگو، انسان باید بی‌گناه باشد. اگر سرزنشی هم شنفت مانعی ندارد، همیشه آدم‌های خوب، بیش از آدم‌های بد رنج می‌کشند.»

بنیامین با شنیدن این حرف‌ها از شوق گریه کرد و بسیار خوشحال شد و گفت: «آخر برادرها نمی‌گذارند بمانم، آن‌ها قول داده‌اند که مرا زود به پدر برسانند.»

یوسف گفت: «برای این حرف‌ها فکری می‌کنم تو نگران نباش. اگر این راز را فاش نکنی پدر هم می‌آید و همه‌چیز درست می‌شود و این‌طور بهتر است.» بنیامین قبول کرد. بعد یوسف به کارگران انبار دستور داد: «اجناس برادران را بار کنید، ۱۱ بار شتر و در پنهانی پیمانۀ گندم را در بار شتر بنیامین مخفی کنید.»

همین کار را کردند و پیمانه از طلا بود و گران‌بها بود.

وقتی برادران، شتران خود را قطار کردند و روانه شدند، یوسف دستور داد از دنبال آن‌ها بروند و بگویند که پیمانه طلا گم شده و عزیز دستور داده است همۀ بارها را بازرسی کنند؛ و برادران برگشتند و گفتند: «به خدا ما از پیمانه خبری نداریم. ما برای خریدن گندم آمده بودیم. نیامده بودیم دزدی کنیم و فساد درست کنیم.» کارکنان گفتند: «به ما مربوط نیست، اگر کسی می‌داند پیمانه کجاست بیاورد و یک بار غله جایزه بگیرد ولی اگر پیدا نشود چاره نیست، دستور عزیز است و باید همۀ بارها جستجو شود.» برادران اصرار کردند که «ما نمی‌دانیم، ما دزد نیستیم، بارها را بگردید ولی پیمانۀ طلا پیش ما پیدا نمی‌شود.»

گفتند: «اگر شد سزای شما چیست؟» برادران گفتند: «قانون ما این است که هر کس دزدی کند صاحب مال حق دارد او را به غلامی و بردگی بگیرد.» گفتند: «بسیار خوب بارها را جستجو می‌کنیم و هیچ‌کس بی‌گناه گرفتار نمی‌شود.»

بارهای شتران را یکی‌یکی جستجو کردند اول از شترهای برادران بزرگ‌تر شروع کردند و پیمانه پیدا نشد تا رسیدند به بار شتر بنیامین و پیمانه را در آن یافتند.

یوسف گفت: «بسیار خوب، ما هم قانون شما را قبول داریم، بنیامین را نگاه می‌داریم تا پدرش دراین‌باره حکم کند.» برادران گفتند: «بله این کار سابقه دارد، برادرش یوسف هم در بچگی کمربند عمه‌اش را دزدیده بود و حالا هم این کار واقع شده. ولی ما باید بنیامین را ببریم. پدرش پیر و ضعیف است و از ما قول و قسم گرفته و ما نمی‌توانیم بنیامین را اینجا بگذاریم. خوب است یکی دیگر از برادران بزرگ‌تر را گروگان بگیری.»

یوسف گفت: «نه، هیچ‌کس نباید به گناه دیگری گرفتار شود، خدا هم هیچ‌کس را به گناه دیگری عذاب نمی‌کند و بنیامین خودش باید اینجا باشد تا پدرش درباره او حکم کند.» در این موقع برادری که از همه بزرگ‌تر بود گفت: «برادران عزیزم، من بودم که به پدرم حفظ جان بنیامین را ضمانت کردم. اینک من دیگر روی آمدن پیش پدر را ندارم و همین‌جا می‌مانم تا پدر مرا ببخشد یا بنیامین را بیاورم یا دیگر به کنعان برنگردم، شما بروید و داستان را به پدر بگویید که پسرش دزدی کرده، بگویید از اهل قافله بپرسد و بیایند از مردم مصر بپرسند. ما هم که غیب نمی‌دانستیم…»

برادران به کنعان برگشتند. یعقوب گفت: «حیف از یوسف و حیف از بنیامین. یوسف را هم شما بردید و نیاوردید. من می‌دانم که یوسف و بنیامین دزدی نکردند ولی هرچه پیش آید حکمتی دارد.» بعد گفت: «پسران من، بار دیگر بروید و درباره یوسف تحقیق کنید، آنچه قلب من گواهی می‌دهد این است که یوسف را گرگ نخورده و باید زنده باشد، از رحمت خدا مأیوس نباید بود. باید یوسف را پیدا کرد.»

برادران این دفعه با دستور یعقوب با پول کمی به مصر آمدند و گفتند: «ای عزیز، قوم و قبیله ما به قحطی و تنگدستی دچار شده‌اند ما پول کمی داریم ولی باید به ما کمک کنی و بنیامین را هم به ما ببخشی، پدر پیر ما بی‌تابی می‌کند و دوباره غم یوسف هم برای او تازه شده است. یعقوب به ما دستور داده است از احوال یوسف سراغ بگیریم و ما نمی‌دانیم چه کسی می‌تواند از یوسف به ما نشانی بدهد، در وضع بدی گیر افتاده‌ایم.»

یوسف گفت: «تقصیر از خودتان است آیا می‌دانید که از نادانی با یوسف چه کردید؟ آیا رسم برادری این بود؟ یوسف به شما چه بدی کرده بود که او را در چاه انداختید و به غلامی فروختید؟»

برادران به شنیدن این حرف گفتند: «شاید که تو یوسف باشی یا یوسف را بشناسی؟» یوسف گفت: «بله، منم یوسف، خوب نگاه کنید و این است برادر من بنیامین و کسی که پرهیزکار باشد و صبر کند خداوند اجر او را ضایع نمی‌کند.»

برادران گفتند: «به خدا درست است، تو دوست خدا بودی و خدا می‌خواست که تو عزیز باشی، عزیز یعقوب و عزیز مصر و ما نفهمیدیم و خیلی بد کردیم و خطا کردیم و تا قیامت شرمنده‌ایم.»

یوسف گفت: «حالا گذشته‌ها گذشته است من می‌بخشم و خدا می‌بخشد. حالا وقت آن رسیده است که پدرمان را از غم بزرگش نجات بدهیم. اینک عوض آن پیراهن خونین که با دیدن آن یعقوب دل‌شکسته شد این پیراهن مرا بگیرید و ببرید بر صورت پدرم بیندازید تا چشمش روشن شود و آن‌وقت با همۀ قوم‌وخویشان خود بیایید اینجا، زود باشید.»

یعقوب و وصل یوسف

برادران این خبر خوش را به یعقوب رساندند و گفتند: «ای پدر، مژده باد که یوسف زنده است، یوسف در مصر است، یوسف عزیز مصر است، یوسف پادشاه مصر است این هم نشانی‌اش، این پیراهن یوسف است» و پیراهن یوسف را بر صورت یعقوب انداختند. یعقوب گفت: «پیش از آنکه شما برسید من بوی یوسف را می‌شنیدم. بله، این پیراهن یوسف است، حالا چشمم روشن شد، حالا قلبم آرام گرفت، نگفتم که یوسف زنده است، من می‌دانستم.»

برادران گفتند: «ای پدر، ما خطاکاریم، ما بی‌انصاف بودیم، جوان بودیم، حسود بودیم، بد کردیم، نفهمیدیم، ما را ببخش، ما از تو و از یوسف و از وجدان خود و از خدا و از مردم شرمنده‌ایم، داستان بدخواهی و بدنامی ما تا ابد در دنیا باقی خواهد ماند، دیگر ما را سرزنش نکن.»

یعقوب گفت: «خدا از سر تقصیر وگناه شما بگذرد، من هیچ‌کس را نفرین نمی‌کنم.»

آن‌وقت به سفارش یوسف، برادران و پدرشان یعقوب و خویشانشان همه باهم به‌سوی مصر حرکت کردند. وقتی وارد شدند، یوسف، پدر و خاله‌اش را که به او مادر می‌گفت در آغوش کشید و آن‌ها را روی تخت نشانید و گفت: «خیلی خوش‌آمدید انشاء الله دیگر روزگار پریشانی به سر آمده و در اینجا آسوده خواهید بود.» در این جلسه بود که پدر و مادر و ۱۱ برادر از شوق وصال یوسف به درگاه خداوند سجدۀ شکر کردند؛ و یوسف گفت: «ای پدر حالا آن خوابی که در کودکی دیده بودم تعبیر شد و خدا به من خیلی احسان کرد: مرا از زندان چاه و از زندان مصر آزاد کرد و شما را از آن بیابان دور به اینجا آورد و بعدازاینکه وسوسۀ شیطان بین من و برادرانم جدایی انداخته بود خداوند لطف خود را درباره ما کامل کرد و البته خداوند دانا و حکیم است.»

یعقوب سی سال در مصر بود تا وفات یافت و یوسف پس از او ۳۲ سال در مقام پیغمبری و پادشاهی زندگی کرد. می‌گویند که ۷۲ نفر به همراه یعقوب به مصر آمدند و قوم بنی‌اسرائیل در مصر چندان زیاد شدند که شماره ایشان در زمان حضرت موسی بیش از هفت‌صد هزار بود.



***

  •  

***

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *